_زیرآ دَر آن هِنگآم کِه مآ هَنوز گُنآه کآر بودیم مَسیح بِخآطِر مآ مُرد_
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
" بُر_بُر..برو..ک_کن..کنار.."
این اولین مکالمهای بود که از دهان پسرک بیرون اومد..
همون قدر درمونده و البته خشمگین..
اینکه زبونش بند اومده بود و لکنت، اجازهی بهتر تلفظ کردن رو بهش نمیداد، اثر شوکی بود که با شنیدن فریادها به این روز انداخته بودتش و البته مخدری که مثل آتیش زیر پوستش داغ شده و تو رگهاش جریان پیدا کرده بود..
نفسش منقطع بیرون میومد و سینهای که با همون ژاکت لعنت شده و زبر پوشیده شده بود، میلرزید..
نرمال نبود..
نرمال نبود و انگار خودش نبود..
و این ترسناک بود.." میتونم..میتونم توضیحش بدم.. "
نامجون هم به همون اندازه که وضعیت آشفته و پریشون سوکجین رو دیده بود، هول کرده به نظر میرسید..
اینکه ماه نقرهای رنگ نگاهِ دلبر، تو دریای خون سقوط کرده بود و تا این حد ، پریشون به نظر میرسید..
اینکه بدنش نامحسوس میلرزید ولی دستهاش از کنترل خارج شده بودن و به وضوح جلوی چشمهای نامجون، ریتمیک تکون میخورد..
نامجون بدون توجه به اینکه پدرهاشون تو عمارت هستن و غوغایی به پا شده بود، فقط خودش رو سریعتر به رد روم رسوند و حالا با سوکجینی مواجه شده بود که برق چنگال تیزی که توی دستش، به سمتش نشونه گرفته و به نظر توی کارش مطمئن میومد!
از بین تیکههای شکسته و ظروف غذا که نامجون ظهر براش تدارک دیده بود، حالا چنگالش بین انگشتهای بلند و ظریف جین دیده میشد..
اون بازم غذاشو نخورده و سینی رو به طرفی پرت و باعث شده بود تمام غذا و ظروف شکسته با هم ترکیب بشن و روی زمین سرد رد روم به چشم بخورن..از حالت های پریشونش ، به نظر میرسید از مصرفش چندان نگذشته و همچنان ذهنش درگیر مخدره..
قبل از خروج نامجون از رد روم، تونسته بود راضیش کنه به اندازهی نیازش مخدر بهش تزریق کنه .
ولی حالا چنان های بود که میخواست واقعا بهش حمله کنه!
رد کبود شدهی سوزن روی قسمتهایی از رون داخلی پاهاش، از چشمهای نامجون دور نموند..
نامجون یادش بود قبل اینکه از رد روم خارج بشه، بخاطر حال نامساعدش فقط دُز کمی از مخدر رو بهش تزریق کنه..
حالا اون کبودیها و زخمهای ریزی که از لخته شدن خون بود، روی رونهای سفیدی که لخت بودن، چی میگفت!؟
سوکجین از کجا سرنگهارو پیدا و بدون اجازه مصرف کرده بود؟!" برو..ک..کنار..یا میز..میزنمت.."
با چنگال توی دستش تهدیدش میکرد و اونو بالای سرش نگه داشته و گارد گرفته بود..
سوکجین درگیر مخدر بود..
حقیقت داشت...
دوز بالایی بعد از رفتن نامجون به خودش تزریق کرده بود و حال و روزش اصلا خوب نبود..
جوری که اطرافش مثل فیلمی که درحال پخش باشه، تیره و تار میگذشت و صورت نامجون رو محو میدید..
حتی میتونست تا قبل از اومدن پسرعموش، سایهی سیاه و وحشتناک شیطان رو پشت در کمد ببینه و هزار بار جیغ بکشه ولی حتی خودشم این آخر نمیدونست صدای گریه و جیغهاش برای مرگ پدرش بود ، زنده بودن پدرش ، دنبالش اومدنِ پدرش و یا سایههای شیطان که دورش میپلکید و وسوسهش میکرد..
STAI LEGGENDO
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...