⭕13⭕

1.2K 291 266
                                    

_آن وَقت کَسانی را کِه نافَرمانی میکُنند، مُجازات خواهیم کَرد_

دوم قرنتیان 10_6:3

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

دوباره تصاویر کلیشه ای..
دوباره مکان کلیشه ای..
آدم های کلیشه ای و حرفای کلیشه ای..
همه و همه دست به دست هم داده بودن تا سوکجین رو عذاب بدن...
سردردش با هر کلمه ای که از زبون افراد تکراری میشنید، بیشتر میشد..
افرادی که مثل چندین بار قبلی، سر صندلی های مخصوص و میز بلند و بالایی نشسته بودن...
جلسه هاشون هیچ وقت تو صبح به این زودی برگزار نمیشد...
هیچ وقت بدون پذیرایی با شکوه و اشرافی ای جلسه ای صورت نمیگرفت..
حتی سوکجینم یادش نمیومد برای کدوم جلسه ای بدون اینکه صبحانه بخوره و از خوابش بگذره، حاضر شده!

اوضاع پیچیده ای بود...
صدای صحبت های مختلفی از اطرافش میشنید ولی صورت خنثی و بی حوصله‌ش نشون میداد اهمیتی نداره...

" نمیشه دست نگه داشت..."

" گروه در وضعیت خطرناکی قرار داره..."

" لی هانیول دست بردار نیست و دوباره از راه دیگه ای وارد عمل میشه.."

" باید هرچه سریع تر مدارک رو بر علیه لی هانیول استفاده کنیم.."

" درنبود رئیس ته‌ایل همه چی در وضعیت وخیمی قرار داره پس کِی میخواین ارباب زاده هارو به عنوان رئیس جایگزین کنید؟.."

سردردش با شنیدن داد و فریاد های افرادشون به حد خودش رسیده بود..
نمیتونست تحمل کنه...
الان پدرش دو روز بود که تو زندان مرکزی دستگیر شده بود و خبر دقیقی ازش نداشتن..
دو روز بود تکیه‌گاهش در بَند بود ولی افرادشون به جای اینکه برای آزادی پدرش تلاش کنن، درباره جایگزین شدنش حرف میزدن؟..

دو انگشت اشاره و وسطش رو روی شقیقه‌ی راستش گذاشت و فشارش داد..
بی نهایت شقیقه‌هاش تیر میکشید و چشمای سرخش نشون از بد خوابی یک هفته ایش میداد...

نگاه بی حس و سرخش رو بالا آورد و به تک‌تک افراد نگاهی انداخت...
همه درگیر حرف و شایعه ها بودن و اهمیتی به پسرک نمیدادن...
عموش_ته‌چان_ با نگرانی و چشمای خسته صدر میز نشسته بود و صندلی خالی کنارش که متعلق به پدرش بود تو ذوق میزد....

راه نقره‌ایش مستقیم روی تاریک ترین مردمک های جمع ، نشست...
نامجون با سنگینی نگاه خیره‌ی سوکجین از طرف دیگه‌ی میز، سرش رو برگردوند و بهش خیره شد..
ماه نقره‌ای چشم های زیباش، حالا تو سرخی خون گم شده بود‌‌..
خستگی و بی حسی از چشمای محبوبش میریخت ولی همچنان سرکش بودن رو میشد تو رگه های سرخش پیدا کرد...

میدونست تو این دو روز سوکجین هر روز پشت پنجره‌ی اتاقش منتظر یه تلنگر از آزاد شدنش بود...
آزاد شدن پدرش کم‌کم براش محال شده بود و فقط به امید یه نشونه‌ی کوچیک ازش روز هاش‌رو میگذروند و تو جلسات شرکت میکرد.‌.
نامجون میدونست این دو روز سخت ترین روزای الهه‌ی زیبای عمارتشون بود ولی کاری از دست هیچکس برنمیومد..
سوکجین از لحظه‌ای که فهمیده بود پدرش دستگیر شده منتظرش بود..
میدونست بی حوصلگی و سگ اعصاب بودنش بیشتر از قبل خودش رو نشون میده...
و همچنان بدون اینکه از کاراش به‌کسی خبر بده، سخت درگیر کارای اجرایی و تحویل فلش و مدارک به دست پلیس بود....
ولی طوری باید پیش میرفت که کسی به خودشون و شرکتشون که سرپوشی روی باندشون بود، شک نکنه...
به سوکجین ایمان داشت و میدونست امکان نداره تو این یکی ماموریتش هم شکست بخوره....

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now