چِشمانی کِه هیچگاه پاک نَگَردیدَند_
_انجیل_
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
صدای غرش و جیغ لاستیک های موتور مشکی رنگ، خیابون های مرکزی سئول رو نامحسوس میلرزوند..
کلاه کاسکت ، صورت سفید پسر رو پوشونده بود و دستای ظریفش توی دستکش چرم زرشگی رنگی، دور فرمون ها چنگ شده بودن..
صدای نفس نفس زدن هاش از شدت آدرنالین و استرسی که داشت، توی کلاه می پیچید و بخار نفس هاش، روکش شفاف پلاستیکی که مخصوص دید کلاه بود، رو در بر گرفته بود..
باد سردی به گردن و رون پاهاش که توشلوار زاپ دار خوشفرم تر شده بودن، میخورد..
دستای استخونیش زیر باد سرد فصل زمستون یخ کرده و قرمز شده بودن ولی جین اهمیتی نمیداد...
درونش رو نقشه و افکاری پر کرده بودن که بیش از اندازه داغ و دلنشین بود..
انگار افکارش به تمام این سرمازدگی ها می ارزید...پیادهرو ها و درخت های اطراف خیابون ها سفید پوش شده بودن و بیلبورد ها نور خیره کنندهشون رو به رخ جین میکشیدن..
سوکجین با دیدن خیابون روبه روش که ترافیک سبکی رو حمل میکرد، نفس خسته ای کشید..
مردمک های زیباش زیر نور های تیر چراغ برق ها و ماشین ها، میدرخشیدن و بلافاصله میانبرش رو از بین ماشین ها پیدا کرد..
سرعتش رو بالا تر برد و از بین ماشین های مدل بالا که نشون از محلهی اعیان نشین میداد، لایی کشید..
بخاطر سرعت بالا و غرش موتورش، ماشین ها و عابرای پیاده با وحشت خودشون رو کنار میکشیدن و جین نمیتونست درک کنه چرا این وقت از شب هنوز خیابونای سئول شلوغ بود؟!فرمونش رو به موقعه چرخوند و وارد فرعی شد و این کارش با چندتا لایی کشیدن خطرناک از جلوی ماشین ها و شنیدن فحاشی های راننده ها، همراه شد ..
هرچقدر جلوتر میرفت کوچهی فرعی باریک تر و خطرناک تر میشد و جین نمیتونست به خوبی سرعت بگیره چون تنها جیزی که الان بهش احتیاج نداشت، زیر گرفتن یه عابر بود!
چرا که عقربه های لعنتی 10 دقیقه بود که از 12 گذشته بودن و جین باید راس شب اونجا می بود ، درحالی که هنوز تو راه بود!
لعنت به اون عمارت دور افتاده!!!
لعنت به فرار دردسر سازش که باعث شده بود بخاطر پرشش از نرده های بالکن و چنگ زدن به درخت کناریش، گوشهی شلوار زاپ دارش درگیر بشه و باعث جر خوردگیش بشه!
البته چون شلوارش انقدری زاپ داشت که این خراشیدگی کنارش چیز خاصی نبود...سوکجین با رسیدن به در بلند و بزرگی که روش طرح شیر نر داشت، موتورش رو نگه داشت و جلوی در ایستاد...
نگهبان در رو براش باز کرد و جین همون طور که یه پاش روی ترک بود و پای دیگهش روی زمین، تا بتونه تعادل موتور سنگینش رو حفظ کنه، به نگهبان نگاه کوتاهی انداخت.." کیم سوکجینم.."
خودش رو معرفی کرد و ابروهای بالا رفتهی نگهبان نشون میداد مطمئن نشده چرا که کلاه کاسکت نمیذاشت اون پسر رو خوب بررسی کنه..
سوکجین اخم کوتاهی کرد و کلاهش رو برداشت..
موهای لَخت مشکی و پرکلاغیش، روی پیشونیش پخش شدن ولی بخاطر ژل و تاف های مرغوب و چسبناک بلافاصله به حالت اولیهشون_یعنی به سمت بالا_ برگشتن..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...