_ شِیطآن بِخاطرِ گُنآهِ اِنسآن رَئیسِ این جَهآن شُد_
یوحنا
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
" کافیه دیگه!.."
صدای فریاد نامجون بعد از چند دقیقهی طاقت فرسا بلند شد..
نمیتونست نقطه ضعف تهایل رو به حال خودش رها کنه...نه نمیتونست...بلافاصله سوکجین یادش اومد باید نفس بکشه!
قلبش با تمام سرعت میزد و دستاش روی میز از شدت فشار روحی، مشت شده بودن..
ناخن های کشیدهش توی پوست دستش فرو میرفت و اهمیتی به دردش نمیداد..
پرههای بینیش از شدت بهت و ناباوری با هر دم و بازدم تکون میخورد..
سالن توی سکوت کاملی قرار گرفته بود و جیک کسی در نمیومد...نامجون محبوب شیطانی رو میدید که چطور بی پناه و تنها ایستاده بود و کلافگی و ناباوری از چشماش به بیرون پرتاپ میشد...
این دومین باری بود که سوکجین میذاشت کسی از احساسات چشماش چیزی بخونه..
دومین باری بود که شونه های پهنش به سمت پایین خم شده بود..
اولین باری که خودش با چشماش دیده بود چند شب پیش، تو اتاقش وقتی که خبر دستگیری تهایل رو بهش داده بود..
حق هم داشت...
حقیقت همیشه تلخ بود...
جوری که معاون بیرحمانه حقیقت رو فریاد میکشید، بدن نامجون هم لرزیده بود چه برسه به سوکجین..." سوکجین...برو اتاقت..همین حالا.."
تهچان درحالی که سرش رو پایین و توی دستش گرفته بود و از شدت شرم آور بودن اوضاع نمیتونست خودش رو کنترل کنه، غرید...
آبروشون رفته بود....
آبروشون خیلی وقت بود با کار های سوکجین و بی بند و باری هاش رفته بود ولی هیچ وقت جلوی جمع کسی این طور ازش حرف نزده بود و این موضوع براشون خیلی گرون تموم شده بود...حتی جونگهان هم تمام مدت با دهان باز به معرکه نگاه میکرد و نمیتونست برای دفاع از سوکجین چیزی به زبون بیاره!
اون هم به اندازهی سوکجین مقصر این بیبند و باری ها بود ولی کسی که زیر ذرهبین قرار داشت، پسر رئیس گروه یعنی سوکجین بود..نه جونگهانی که یکی از دویست نفره گروهشون بود....
و این طبیعی بود که چشمهای زیادی روی سوکجین باشه چرا که مقام کمی نداشت و اکثرا ازش انتظار داشتن!.." م..من__"
سوکجین زمزمه کرد و میخواست از خودش دفاع کنه ولی میدونست چیزی برای گفتن نداره...
چشمهای لرزونش برای چند صدم ثانیه به طرف دیگهی میز کشیده شد..
جایی که پسرعموش نشسته بود و سوکجین حاضر بود قسم بخوره که رگههایی از نگرانی توی چشمهاش دیده میشد..
تمام این افکار و نگاه تنها توی دوثانیه از ذهنش گذشت.." گفتم برو به اتاقت...سریع تر!.."
با عربدهی تهچان که حالا سرش رو از حصار دستش بیرون کشیده بود و روبهش غرید، تنش لرزید و پلکهای سرخش رو روی هم گذاشت و گوشهی لبش رو گاز گرفت...
سعی کرد خودش و اعصابش رو کنترل کنه...
سوکجین با قدمای سست که برخلاف همیشه محکم و استوار بود، از پشت میز کنار کشید...
و چشمهای مشکیای که دنبال پسرک زیبا از پشت کشیده میشد..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...