⭕35⭕

1K 231 290
                                    

_زَمآنی کِه نوری نَمآنَد_

انجیل

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

هوا کم‌کم سرد میشد..
چهره‌ی محله‌ی کوچیک گولو، همش به خودش بارون و تگرگ میدید...
روزی نبود که توی یک‌ماه اخیر، زمین خیس نباشه و چتر های رنگی از قسمتهای انتهایی کمد ها، بیرون نیومده باشه...
دیگه تی‌شرت و شلوارک هایی که پسرک مو صورتی تا دو هفته‌ی قبل به تن میکرد، جوابگوی نسیم بامداد نبود..
بخصوص حالا که یکی از دست‌هاش توی گچ بود و نباید سرما بهش نفوذ میکرد...
هوا بیشتر از همیشه تیره و تاریک بود و انگار خبر از یه بارندگی دیگه میداد..
ولی فعلا پارک کوچیکی که از پشت پنجره‌ی مرطوب شده دیده میشد، پذیرای دختر و پسرای جوون و نوجوونی بود..
صدای قطره‌های آبجوش که پشت سر هم وارد ماگ مشکی رنگ میشد و به ثانیه نکشید که بوی قهوه‌ی مورد علاقه‌ی شوگا، به بینی پسرک آسیب دیده رسید...
افکار پسرک مشغول بود و اهمیتی به درد دوباره‌ی دستش که حاصل از خنثی شدن مُسکن بود، نمیداد...
ولی بوی قهوه‌ای که جیمین ازش نفرت داشت، باعث شد اخم کمرنگی روی ابروهای نازکش بشینه و چشم از پارک کوچیک جلوی خونه ویلایی که از پشت پنجره دید میزد، بگیره..
دلش یه بویی غیر از قهوه‌ میخواست..
بوی تلخ قهوه‌ای که شوگا بهش اعتیاد پیدا کرده بود، به مراتب تلخ‌تر و زهرمار تر از طعمش بود!..
دست سالمش رو بالا برد و تونست با یه نیم خیز شدن کوچیک، پنجره‌ی اتاق رو باز کنه...
با باز شدن پنجره، موج نسیم خنک وارد اتاق شد و روی پوست لخت صورتش نشست...
بوی بارون به جای بوی قهوه بینی‌ش رو پر کرد و باعث شد با خیالت راحت به صندلی متحرکش تکیه بده..
همچنان چشمش به پارک بود و با دیدن پسری که یه دختر رو پشتش کول کرده بود و همزمان که حرف میزدن و میخندیدن حرکت میکرد، لبخندی زد..

با صدلی تق و توق ظروف، سرش رو سمت صدا چرخوند و به پسر بزرگتر رسید که ماگ مشکی رنگی رو روی عسلی مقابلش گذاشته بود و حالا با کنجکاوی درحالی که خودشم لنگه‌ی همون ماگ، دستش بود به جایی که جیمین زل زده بود، خیره شد..

جیمین نگاهی به هیکل جمع و جور دوست پسرش کرد و چشمهاش روی کبودیِ گونه‌ش که کم‌کم درحال بهبودی بود زوم شد...
ناخوداگاه توی ذهنش خودش و شوگا رو جای دختر و پسری که تا لحظه‌ی پیش با هم توی پارک قدم میزدن و دختره روی کول پسره بود، تصور کرد..

خنده‌ی کوتاهی بابت تصورات لوس و بچگانه روی لبهاش شکل گرفت که باعث شد پسر مو سفید توجهش بهش جلب بشه..

" به چی میخندی؟.."

شوگا پرسید و قلوپ بزرگی از قهوه‌ی محبوبش نوشید..
جیمین با خودش فکر میکرد چرا شوگا انقدر از قهوه لذت می‌بره..
اون مایعه‌ی تلخ و بی‌ارزشی که باعث شده بود بخاطر کافئین آدمای زیادی رو درگیر خودش بکنه...

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now