_هَدَف خُدآ این اَست کِه سَلطَنَتِ این جَهآن روزی سَلطَنَتِ خُدآوَندِ مآ وَ مَسیحِ او شَوَد_
مکاشفه 15:11
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
جاده ها کمکم خلوت میشدن...
ماشین ها و عابران پیاده، در اطراف بازارهای سنتی و باریک ، رنگ خاموشی به خودشون میدیدن...
کرکرههای بیشتر دکهها و مغازه های کوچیک، پایین کشیده شده بودن..
از پنجرههای تاریک خونههایی با سقف کوتاه و شیروونی های قهوهای رنگ، میشد فهمید اهالی اونها خواب هستن..
خیابونهای فرعی و باریک حالا رنگ آرامش دیده بودن و تک و توک ماشین از بینشون عبور میکرد..
چراغ هایی که سر در بعضی مغازه ها به چشم میخورد و با کلمات چینی ، قرمز رنگ بودن و باعث میشد چشمهاش توی تاریکی شب به خوبی رنگهای قرمز رو تشخیص بده..در بین همهی اینها، سوکجین درحالی که کولهی سبکش رو روی دوشش انداخته بود و برگهی مچاله شده ای دستش بود، به دنبال مقصدش میگشت...
برگهای که آدرس مقصدش با دست خط خودش به چینی نوشته شده بود..
پاهای ضعیف شدهش یکی در میون قدم هارو جا مینداخت و انگار زانوهاش خالی میکردن...
حقم داشتن...
تقریبا یکشبانه روز نخوابیده بود!
راهی که با هواپیما کمتر از 1 ساعت میتونست بهش برسه، حالا تبدیل به 18 ساعت راه شده بود!
مسافتی که قبلا خیلی راحت با جت شخصی با بهترین امکانات و تشکیلات، بهش میرسید حالا به 18 ساعت مسافت کوفتی همراه با کلی خستگی و عذاب رسیده بود!هلیکوپتری که باهاش به اینجا رسیده بود چند ساعت طول کشیده بود تا مجوز خروج از کشور رو بگیره...
مجوزی که با بدبختی و با کلی رشوه جور شده بود...
تقریبا تمام حسابش بابت این مجوز و دستمزد خلبان، دود شده بود!
ناراضی نبود..
این چیزی بود که خودش میخواست و حالا بهش رسیده بود...
تنها چیزی که عذابآور بود مسافت طولانی تر و بیخوابی بود...
همین که دست عموش بهش نرسیده بود و حالا از کشور خارج شده بود خودش کلی بود!هواسا بهش گفته بود نامجون و تهچان در به در دنبالش میگشتن و معلوم نبود الان هم تو چه وضعیتی هستن..
تمام آژانس های هوایی و فرودگاههای کره، توسط نامجون کنترل میشد تا پسرک زیبا رو قبل اینکه از کشور خارج بشه بگیرن..
ولی هواسا هم کار خودش رو خوب بلد بود. و باعث شده بود خیلی بی سر و صدا جین قاچاقی از کشور خارج بشه.هوا سرد تر از کره بود!..
انقدر سرما به صورتش و دستاش صدمه زده بود که دیگه استخونش رو حسنمیکرد!..
زمین پر از برف و یخ بود و تنها بارکهای از راه خیابون ها از شر یخزدگی در امان بودن و همینم مدیون شن و نمک هایی بودن که روی یخ ها ریخته شده بود...
وگرنه ارتفاع برف تا ساق پا میرسید..کاغذ مچاله شدهای که با دردسر روش آدرس رو نوشته بود دوباره با دقت خوند ولی چیزی نفهمید!
سرش درد میکرد و شکمش خالی بود..
اسید معدهش بخاطر استرس این چند ساعته بالا و پایین میشد و حالش رو بدتر میکرد..
چشماش با زور سعی میکردن باز بمونن و گاهی سیاهی میرفت...
نمیدونست چطور اون آدرس رو پیدا کنه و بدجور خوابش میومد!
زبون چینیش خوب بود و تا حدی بخاطر سختگیری های پدرش چینی و ژاپنی و انگلیسی رو یاد گرفته بود...
پس تصمیم گرفت از یه مغازه ای بپرسه..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...