⭕39⭕

864 201 358
                                    

_بَر او تَوَکُل کُن وَ تَنهآ به عَقلِ خُود تِکیه مَکُن_

انجیل

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

سرعت ماشین بالا بود...
تکون‌های شدیدی که ماشین از روی هر دست انداز میخورد باعث شده بود پسرکی که روی صندلی های ردیف عقب توی خودش جمع شده بود، دستش رو جلوی دهنش بگیره و عوق بزنه..
حالا میفهمید اون جمله‌ی توی فیلم‌ها که کرکتر به راننده میگفت : ' ارومتر!..دل‌ و روده‌م داره به هم میپیچه با این طرز رانندگی ' ، یعنی چی!!

بکهو از آینه‌ی جلو، نگاهی به صندلی های پشت انداخت و با دیدن پسر کوچیکتر که خودش رو جمع کرده بود و دستش جلوی دهنش بود، اخمش عمیق‌تر شد..
خونی که روی دستها و پیراهنش چکیده بود، حالا ناخواسته با نشستنشون روی فرمون و صندلی، اونا رو هم به رنگ سرخ در آورده بود..
خون کسی بود که رئیس وو چندین و چندبار بهش اخطار داده بود که نباید چیزی جونش رو به خطر بندازه...
حالا این‌طور خونش، دستهای بادیگارد رو کثیف کرده بود و خدا میدونست الان توی چه وضعیتی قرار داره...
بکهو میدونست که مقصر اصلی به خطر افتادن ریوجین، همون بچه‌ایه که ردیف صندلی‌های پشتیِ لامبورگینیِ مشکی رنگ رو اشغال کرده..
ولی از طرفی این بکهو بود که بادیگارد شخصیه ریوجین بود و باید بکهو کسی می‌بود که زخمی میشد..
نه ریوجین!..
مطمئن بود وقتی جلوی رئیس وو آفتابی بشه، مرد ساده ازش نمیگذره و توبیخش میکنه..
و یا شایدم اخراجش میکرد!
به هر حال بکهو نتونسته بود به وظیفه‌ش عمل کنه و از ریوجین به خوبی حفاظت نکرده بود...

با ترمز گرفتنه ماشین، بدن ضعیف و ریزه‌ میزه‌ی رن با شدت به صندلی های جلو کوبیده شد..
و صدای ناله‌ش بکهو رو وادار به پوزخند کرد..
وقتی امشب اون زن با چکمه‌ی محکمش به پهلوی ظریف رن کوبیده بود و با اسلحه تهدیدش میکرد، بکهو ناخوداگاه نگاهش رنگ دلسوزی گرفته بود..
از اینکه خودش اولین نفری بود که از ریوجین خواسته بود اجازه بده تا رن رو از شر زن و افرادش خلاص کنه، پشیمون بود..
پشیمون بود چون اون بچه بیش از اندازه دردسر درست کرده بود..
حالا که بخاطر شیطونیه یه گربه‌ی وحشی و سرکش، ریوجین تیر خورده بود و معلوم نبود وقتی بکهو برگرده، رئیس وو میخواد باهاش چیکار کنه..
دقیقا بخاطر همین گربه‌ی وحشی و فوضول ممکن بود از کاری که بابدبختی به دست اورده اخراج بشه!..

بکهو از ماشین پیاده شد و درو با شدت به هم کوبید..
عصبانی بود و قبل اینکه از ماشین پیاده بشه، این پدال گاز و ویراژ‌های وحشیانه بودن که عصبانیتش رو کنترل میکردن..
و حالا هم در ماشین..
قدم‌هاش رو سرعت داد و لامبورگینیِ براق که برای تشکیلات رئیس وو بود رو دور زد..
دستگیره‌ی در عقب رو کشید و بازش کرد..
رن نگاهش به مردی افتاد که چهره‌ش برافروخته بود و دستهاش کنارش مشت شده بودن..
نگاه لرزونش رو از چشمهای ریز شده‌ی مرد که تک تک حرکتهاش رو زیر نظر داشت، گرفت..
با ایستادن ماشین حالت تهوعش هم بهتر شده بود..
ولی همچنان اون گیجی و خستگی رو توی تک تک سلول هاش حس میکرد..
نمیدونست چرا ایستادن و هیچ ایده‌ای نداشت که چرا ماشین دقیقا وسط ساحل ایستاده..
نمیدونست پسر بزرگ تر و رئیس وو براش چه خوابی دیده..
و این میترسوندتش..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now