⭕12⭕

1.2K 280 135
                                    

_زَمانی کِه خُدآیِ خُود را فَریاد میزَنید_

انجیل

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

نفس نفس میزد...
با تمام سرعت میدوید...
دستاش از شدت سرما سرخ شده بود و دیگه حس‌شون نمیکرد..
پاهاش از شدت دویدن خسته شده بودن و هر از گاهی پیچ میخوردن...
شدت نفس کشیدنش انقدر زیاد بود که سینه‌ش به خِس خِس افتاده بود و میسوخت...
زمین اطرافش با برف سفید پوش شده بود و پاهای برهنه‌ش پاسخگوی دویدن بیشتر روی یخ و برفها نبود..
انگار پاهاش تا مچ قطع شده باشه و هیچ حسی نداشته باشه...
و همین هم باعث شده بود با هر قدمی که برمیداره سکندری بخوره.....
روی یخ ها سُر میخورد و بخاطر تحرک زیادی که داشت، قلبش ضربان هاش رو با تمام سرعت رد میکرد....
چشمای بیحال و خسته‌ش برج کلیسا رو که روی قله‌ش علامت صلیب ایستاده بود، هرچند تیره و تار، میدید..
علامت صلیب توی تاریکی شب، زیر نور ماه میدرخشید و بهش امید میداد...
قلبش بیقراری میکرد و از شدت ترس توی جنگل دور خودش میچرخید و میدوید...
انگار که از چیزی ترسیده باشه و ازش فرار کنه...

" پدر...پدر...پدر..."

زیر لب پدرش رو زمزمه میکرد و هر لحظه بیشتر میترسید...
موهای بدنش از شدت استرس و ترس سیخ شده بودن و دمای پایین هوا هم بهش کمکی نمیکرد‌‌..
اطرافش رو حین دویدن نگاه میکرد و تا چشم کار میکرد تنها جنگل بزرگ با درختای سفید پوش و نور ضعیف ماه بود...
و پسری که با لباس نازک خواب و پاهای برهنه روی برف‌ها میدوید و از چیزی فرار میکرد...
ولی با زمزمه کردن اسم مقدسی مثل ' پدر ' انتظار دیدنش رو میکشید..‌

" پدر.!..."

فریادی زد که باعث شد صدای زوزه‌ی گرگ ها بلند بشه..
سایه‌ی محوی از مردی کنارش دید و ایستاد..
'خِس خِس'..
' بوم بوم '..
تنها صدای نفس ها و قلبش بود که با صدای زوزه‌ی گرگ‌ها گوش میرسید‌‌..

" جلو نیا سوکجین..."

صدای پدرش بود!
صدای ته‌ایل بود که بهش اخطار میداد!
پدرش!

" پدر؟..خواهش میکنم....."

دستش رو سمت سایه ای که حدس میزد پدرش باشه دراز کرد و ناله ای کرد...
انگار فقط دیدن پدرش رو کم داشته باشه، دستاش رو با هدف اینکه پدرش رو لمس کنه توی تاریکی تکون میداد ولی فایده‌ای نداشت...
از یه چیزی میترسید...
از یه چیزی دلهره داشت ولی نمیدونست اون مسئله دقیقا چیه...
فقط میتونست حدس بزنه یه دلشوره‌ی عجیبی از طرف پدرش وجودش رو سراسر گرفته و راحت نمیذارتش...
ولی نمیدونست اون دلشوره دقیقا چیه...

صدای آژیر ماشین پلیس ها رو که خیلی نزدیک بهش بودن شنید...
سرش رو چرخوند و با اضطراب به ماشینایی که نور قرمز و آبی‌شون توی تاریکی جنگل منعکس میشد، خیره شد..
با چشمایی که بغض دار بودن به صحنه‌ی مقابلش نگاه کرد..
پدرش رو داشتن میبردن!
پدر عزیزش رو!
داشتن...داشتن....
زانو هاش سست شد و روی برف ها فرود اومد..
پاهای برهنه‌ش دیگه تحمل سرما رو نکردن و قدم از قدم برنمیداشتن...
بریده بودن...

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now