⭕52⭕

1.4K 235 279
                                        

بَردِه‌ی نَفس مَبآش_

انجیل

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

بوی الکل حالش رو به هم‌میزد..
صدای پیج شدن دکترها و قدم‌های بلند پرستارها که از راهروی بیمارستان به گوش میرسید، باعث شده بود اعصابش به بازی گرفته بشه..
از بیمارستان متنفر بود و با دیدن بیمارها حالت تهوع بهش دست میداد..
این حالات ناخوداگاه بود و بعضی اوقات فکر میکرد تو زندگی قبلیش ، به بیمارستان زیاد رفت و آمد میکرده که تا این حد ازش فراریِ!
یا شایدم تو بیمارستانی که همیشه داخلش بستری بوده، مُرده بود!..

" من..من یه معذرت‌خواهی بدهکارم.."

زمزمه‌ی مردی که روی تخت نشسته و به پای باندپیچی شده‌ش خیر بود، باعث شد سرش رو بالا بیاره و نگاهش کنه..
بکهو حالا با کمک رن لباس‌های تمیزی به تن کرده بود و انگار آماده‌ی ترخیص از بیمارستان بود..
وقتی رن با نگرانی در اتاقی که بکهو داشت معاینه میشد رو با ضرب باز کرده بود و بی‌اهمیت به پرستارها و دکتری که بالای سر مرد بودن، سمتش قدم برداشته بود، همه‌ی افراد با شناختن پسر چوی نتونستن مخالفتی بکنن..
پسری که گولو به اسم پدرش میشناختنش و نفوذ و قدرتی که خاندان چوی تو کل چین داشتن، باعث میشد هیچکس جرعت مخالفت کردن باهاشون رو نداشته باشه..
حال بکهو پایدار و نسبتا خوب بود..
گلوله از ساق پاش با عمل جراحی که همون شب اول داشت، به خوبی سپری شده بود و حالا با چهره‌ی نامطمئن به رنی خیره بود که آخرین بار خیلی بد باهاش حرف زده بود..
شرم یا پشیمونی..
هر احساسی که بود، باعث میشد بکهو بخواد از پسرک روبه‌روش که با دیدنش توی بیمارستان زده بود زیر گریه، عذرخواهی کنه..

" باید بیشتر معذرت خواهی کنم؟!.."

مرد بزرگتر وقتی متوجه‌ی سکوت رن شد، با لبخند کوچیکی ازش پرسید و باعث شد رن دلخور نگاه ازش بگیره و به میله‌ی تخت خیره بشه..
بکهو نامطمئن بود..
از اینکه رن توی این وضعیت براش ناز میکرد تا اون بیشتر خواهش کنه یا...

" نیازی بهش نبود.. من نباید دخالت میکردم.. "

رن با صدای گرفته‌ای جواب داد و فین‌فین کوتاهی کرد..
بخاطر گریه‌هایی که کرده بود، صداش گرفته بود و احساس گیجی میکرد..
همیشه گریه کردن ازش انرژی میگرفت‌‌..
بکهو زیر لب به خودش فحش داد..
خودش رو بابت اینکه باعث شده، پسر مقابلش تا این حد دلخور بشه، سرزنش میکرد..
پس دقیقا بخاطر همین بود که از وقتی بکهو رو روی تخت بیمارستان دیده بود، جز آبغوره گرفتن چیزی نپرسیده بود..
به قول خودش نمیخواست دخالت کنه و باعث بشه دوباره بکهو بهش زخم زبون بزنه..
پس بکهو هم حدس میزد چیزی درباره‌ی دزدیده شدن جین نمیدونه وگرنه همچنان دماغش از شدت گریه آویزون بود!

⭕ Silver Devil ⭕Место, где живут истории. Откройте их для себя