⭕40⭕

933 232 233
                                    

_بَر او تَوَکُل کُن وَ تَنهآ به عَقلِ خُود تِکیه مَکُن_

انجیل

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

پنجره‌ی لیموزین رو پایین کشید و نفس عمیقی کشید..
هوای سرد روی ریه‌هاش تاثیر گذاشت و باعث شد نفس هاش به خس خس بیوفته و سرفه‌ی کوتاهی از بین لبهاش بیرون بیاد..
اهمیتی به برخورد نسیم خنکی که گاهی دونه‌های خیلی ریز و بیجون برف رو توی صورتش میکوبید، نداد و دستش رو داخل جیب کت رسمیش فرو برد..
هوای سردِ پکن و ریه‌هایی که از سرما به خودشون میلرزیدن، سیگار گرمی رو طلب میکردن و نامجون کسی نبود که به این میل بی توجه باشه..
یه نخ از سیگار محبوبش با روکش مشکی که خط های باریکی از رنگ سرخ روش خودنمایی میکرد و مخصوص خودش طراحی شده بود، از پاکتِ شَکیلِش بیرون کشید‌‌..
با فندک آتیشش کرد و گذاشت لبهای تیره‌ش دور نخ استوانه‌ایه سیگار مشکی رنگ حلقه بشه..

" نگو بخاطر دلبر گریزپا این شکلی مصرف سیگارت بالا رفته که باور نمیکنم!!.."

صدای دنیل، دوست امریکایی و چشم سبزش باعث شد از خلسه‌ی نگاه کردن به خیابون‌های رنگی رنگی پکن که از برف پوشیده شده بود؛ بیرون بیاد..
پوزخندی بخاطر حرف دوستش زد و با انگشت شست و اشاره‌ش سیگارش رو از لبهاش جدا کرد..
عادتی که برخلاف بقیه که با انگشت اشاره و وسطی‌شون سیگار رو هدایت میکردن، نامجون با انگشت اشاره و شستش اونو هدایت میکرد..
منظور دنیل سوکجین بود؟...

" مزخرف نگو!.."

نامجون با تکخندی گفت و دست آزادش رو بین موهاش چرخوند و به هم ریختشون..
اینبار موهای خاکی رنگش حالت خاصی نداشت و فقط توسط خودش بالا زده شده بود..
دوباره دود سیگارش رو به ریه‌هاش کشید و نفسش رو حبس کرد‌..
برخلاف دم های دیگه، این بار این یکی دود رو بازدم نکرد و گذاشت ریه‌هاش از شدت سوزش دود به التماس ذره‌ای هوا بیوفتن...
بی‌حوصله بود..
چشمهاش از بی‌خوابی سرخ شده بود و جسمش تحلیل میرفت..
خسته بود..
خیلیم خسته بود..
از دیشب که با جت شخصی به پکن برای دیدن رئیس یه گنگ کوچیک ولی پرنفوذ و قدرتمندی اومده بود، چشم روی هم نذاشته بود..
عادت خواب مزخرفی داشت و شب تا توی تخت خودش نمیرفت جای دیگه ای خوابش نمیبرد..
هرچند جت شخصی با نهایت احترام و تشریفات اون رو از کره به پکن رسونده بود؛ ولی نامجون خسته تر از هر زمان دیگه ای میخواست فقط برای چندین سال بخوابه و دیگه بلند نشه..

دنیل بعد دو روزی که ویلای نامجون توی دبی رو قرض گرفته بود و همراه نامزدش که زنی زیبا و آمریکایی بود، به کره برگشته بود تا همراه رئیس و دوستش به چین برای معامله‌ی از پیش تعیین شده بره...

" قربان..رسیدیم.."

راننده اعلام کرد و نامجون از پشت شیشه‌های دودیِ لیموزین که به جز تشریفاته مزخرفِ پدرش ، هیچ سودی براش نداشت به بار روبه‌روش خیره شد..
ساختمون دو طبقه و شیکی که دوتا بادیگارد سیاه پوست جلوی در ورودیش ایستاد بودن..
و از همینجا هم میتونست صدای موسیقی و بوم بومِ سیستم‌های قوی که از بار به گوش میرسید رو بشنوه..
سیگارش رو بدون اینکه لِه کنه، از شیشه به بیرون پرتاب کرد و دستی به کراواتش کشید..
یکی از بادیگارد ها، در ماشین رو براش باز کرد و نامجون از ماشین پیاده شد..
دنیل جلوتر از نامجون حرکت کرد و راه رو برای رئیسش باز کرد..
نامجون با متانت قدم های آرومی سمت بار برداشت..
قبل اینکه بتونن وارد بشن، بادیگارد ها جلوشون رو گرفتن..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now