⭕09⭕

1.6K 300 151
                                        

_دُور شُو اِی شِیطآن_

انجیل متی 10:4

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

با کلافگی نفس عمیقی کشید و چشماش رو برای آرایشگر وراج چرخوند!
نمیدونست یه میکاپ ساده انقدر تعریف و تمجید کردن داره!..
خودش میدونست زیبایی‌ و پوست سفیدش همیشه خواهان زیادی داره ولی از اینکه بی از اندازه لوسش کنن و پاچه خواریش رو بکنن، بدش میومد...

" قربان...این روزا خیلی از جوونا رو میبینم که با موهاشون درگیرن!..موهای اکثر مراجعه کننده‌هام زبر هستش... و یا انقدر رنگ های نامرغوب استفاده کردن که سوخته شدن!..ولی موهای شما از همون روز اول که دیدمتون نرم و لطیف بودن..اینبار من بهتون پیشنهاد میکنم از شامپویی که معرفی میکنم استفاده کنید...میدونم شامپوهای خودتونم خیلی مرغوب و مارک هستن ولی___"

" لطفا حواست رو به اتو کشیدن موهام بده چون لعنت! پوست سرم داره میسوزه و تو حتی متوجهش نیستی احمق!!.."

سوکجین با حس کردن سوخته شدن پوست سرش، سر زن آرایشگر فریادی زد و باعث شد زن با ترس اتو موی صورتی رنگ رو از روی موهای مشکیش کنار بیاره!

" م..من متاسفم قربان!.."

زن آرایشگر که بهش میخورد تقریبا 40 سالش باشه، ترسیده درحالی که لباشو میجوید با لحن شرمنده ای گفت...
سوکجین از روی صندلی نرم و متحرک سالن بزرگ بلند شد..
با قدمای عصبی خودش رو به آینه قدی که دورش پر از لامپ های زرد بود، رسوند و با نگرانی به قسمتی از جلوی سرش که اتو بهش چند ثانیه چسبیده بود، خیره شد..
هرچند چیز زیادی از بین پرکلاغی‌های نرمش معلوم نبود....
ولی میتونست سوزش رو احساس کنه...
چشم از موهاش‌ گرفت و دوباره برگشت روی صندلی...
نفس عمیق دیگه ای کشید تا اعصابش رو کنترل کنه..
محض رضای خدا امشب یه مهمونی هیجان انگیز در انتظارش بود و نباید با اعصاب داغون توش حاضر میشد!

دوباره با کلافگی، روی صندلی نرم و متحرک که مخصوص آرایشگاه بود نشست..
به زن ارایشگر که با سری پایین افتاده زیر چشمی ارباب جوانش رو دید میزد، اشاره کرد..
زن دوباره دست به‌ کار شد و دیگه تا آخر کارش جیکش در نیومد!
سوکجین از اینه نگاهی بهش انداخت..
رنگ لاک ناخن های مانیکور شده‌ش با رنگ لباسش که گلبهی بود، ست شده بود‌‌..
موهای قهوه‌ایش، کاملا فر ریز بود و چهره‌ش اروپایی بود..
از اونجایی که زن مُسن، مثل خودش چشم‌های رنگی داشت متوجه این شده بود...

سالن بزرگ و دلبازی که‌ مخصوص ارایشگری و اماده شدن برای مهمونی های عمارت بود، حالا پذیرای زیبا ترین ارباب‌زاده‌ی عمارت بود..
چندین ردیف صندلی مخصوص، به ردیف پشت آینه‌ها و میز‌های بلندی که روشون انواعی از وسایل بود، چیده شده بود...
و هالوژن‌های زرد و سفید که بینشون، یکی در میون لامپ‌های نئونی صورتی رنگ که بیشتر جنبه‌ی تشریفاتی داشتن به چشم میخورد و به زیبایی روی پسرک چشم نقره‌ای می‌نشستن...

⭕ Silver Devil ⭕Место, где живут истории. Откройте их для себя