⭕47⭕

1K 220 453
                                    

_اَگَر اُفتاده مَرآ سِجدِه کُنی، هَمانآ این هَمِه رآ بِه تو بَخشَم_

متی 4 : 8_9

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

با نفس عمیقی که دست کم از جیغ نداشت، روی تخت نیم‌خیز شد..
نگاه اشک‌آلود و پر از ترسش توی تاریکی دنبال نشونه‌ای از نور بود..
هنوزم اشک‌های سردش رو که توی شب برفی و یخبندان، روی گونه‌ها میچکید رو به یاد میاورد..
سعی کرد چندتا نفس عمیق بکشه و همین باعث شد چشمهای اشک‌آلودش رو روی هم بذاره..
دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌ش فشرد تا آرامش رو پیدا کنه..

لعنت به کابوس‌هاش..
کابوس‌هایی که بعد یه مدت طولانی دوباره خودش رو نشون داده بود..
اخرین کابوسی که دیده بود مربوط به پدرش میشد و برای قبل این بود که پکن بیاد...
ولی حالا توی این زمان، نمیتونست کابوس جدیدش رو برای خودش تعریف کنه و انگار از فهمیدن چیزی که پشتش بود عاجز بود..

صدای محوی از موسیقی بیکلام به گوشش میرسید..
اطرافش رو خلسه‌ی ارامش بخش و تاریکی در بر گرفته بود..
برخلاف روز‌های قبل، لذت خاصی رو حس نمیکرد..
حس میکرد بدنش بخاطر کابوسی که دیده بود، کرخت شده و نمیتونه حرکتش بده..
انتظار همچین موسیقی ارومی رو نداشت..
اینو میدونست که دی‌جی سیاه‌پوست توی کلاب رئیس وو همیشه از بیس های کَر کننده و گنگ بالایی استفاده میکرد..
اینکه امروز همچین سبکی داشت پخش میشد، براش تعجب انگیز بود..

میتونست حس کنه سنگینیه لباس روی قسمت‌هایی از بدنش وجود نداره و همون مناطق بخاطر دمای کمی که اتاق داشت، سرد شده بودن..
میتونست حس کنه موسیقیِ بیکلام با صدای خَشداری همراهه..
انگار که روی موسیقی اصلی، افکت خاصی گذاشته باشن..
یه چیزی تو مایه های‌...گرامافون..
با همون خَش همیشگی که باعث میشد قسمتی از موسیقی درست و حسابی به گوش شنونده نرسه..

پلک‌هایی رو که برای برگشت به حالت عادیش از ترس اون کابوس، روی هم فشار داده بود ،به هم چسبیده و انگار قصد باز شدن نداشتن..
ولی مجبور شد به ارومی اونهارو باز کنه..
اتاق تا حدی تاریک بود..
صدای هیچ موجودی جز گرامافونی که چند متر دور تر از تخت بود، به گوش نمیرسید‌..
سرد بود..
هیچ پنجره‌ای باز نبود ولی دمای اتاق بزرگی که سوکجین داخلش روی تخت کینگ سایزی نشسته بود، افت کرده بود..

چشمهای نقره‌ایش که حالا هیچ لنزی روشون خودنمایی نمیکرد، توی اتاق می‌چرخید و میخواست به یاد بیاره که کدوم یکی از اتاق های کلاب همچین معماریِ خوفناکی داشته..
مغزش یاری نمیکرد..
مغزی که تازه یک شبانه روز بود که توی ماده‌ی مصرفی غرق نشده بود..
نکنه رئیس وو میخواست با این‌کارا دست بندازتش؟!
تا حدی یادش میومد ادوارد موقع کشیدن مواد دیدتش و سوکجین مجبور شد تا تهدیدش کنه..
و بعدشم رفته بود اتاق کریس تا ازش بخواد بکهو رو به پستش برگردونه از اونجایی که ادوارد فهمیده بود جین چیزی مصرف میکنه و ممکن بود براش دردسر بشه..
توی پایین تنشه‌ی احساس کرختی میکرد پس با توجه به محاسبات و های بودنش، احتمال داد با رئیسش رابطه داشته‌‌...هر چند تصاویر محوی تو ذهنش جولان میداد ولی از اونجایی که اون زمان بیش از اندازه نعشه بود، به سختی به یاد میاورد..

⭕ Silver Devil ⭕Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang