_ خُون اَست کِه بَرایِ جآن کَفّاره میکُنَد_
لاویان 11:17
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕ستون های بلندی که به طاق کنده کاری شده ختم میشدن..
پرده های کرم رنگی که به اطراف کشیده شده بودن و نور طلایی خورشید از بین جدار پنجره های بلند، به داخل میتابید..پیراهن مشکی حریر با گلدوزی های قرمز رنگ اطراف یقه و آستین های گشادش، توی جسم ظریف و سفید پسرک لق میزد..
دکمه های یقه مثل همیشه با سرکشی باز بودن و انگار هیچ وقت بسته شدن، براشون تعریف نشده بود..
نور طلایی خورشید جرعت کرده بود که روی پوست سفید گردن و ترقوه های پسرک بشینه و اولین کسی بود که این موقعه از صبح بدن جین رو فتح میکرد.!..
و انگشتای بلند و باریکی که با بی حوصلگی به دنبال نور طلایی خورشید، روی رون هاش کشیده میشد..." نمیدونم چرا انقدر دست دست میکنید!..با مدرکی که از هانیول داریم خیلی راحت میتونیم از شرش خلاص شیم!!..البته به لطف من!.."
سوکجین حرف پیرمرد و پیرزن های خرفتی که در گوش پدرش و عموش پچ پچ میکردن، قطع کرد و گفت..
هانیول...
کسی بود که چندین سال قاچاق انسان انجام میداد و با قدرتی که توی این زمینه به دست آورده بود، هیچ کدوم از همدست هاش جرعت تهدید کردن و یا کنار زدنش رو نداشتن!..
ولی سوکجین تونسته بود با به دست اوردن اون گردنبد که به نوعی فلش مخفی بود، و تمام اطلاع و مدارک قاچاق های انسان توسط هانیول توش بود، اون مردک رو کنار بزنن و گروهشون رو قدرتمند تر کنن!..
ولی افرادی که اطراف پدر و عموش رو گرفته بودن، اجازه نمیداد خیلی راحت از شر هانیول خلاص بشن!جین روی صندلی مخصوصش نشسته بود و باقی افراد هم دور هم روی ردیف صندلیهای پایه بلند طلایی با روکش سبز زیتونی نشسته بودن و بحث میکردن...
" ولی ریسک این کار خیلی بالاس!.."
یکی از افرادی که از همه موهاش سفید تر و پوستش چروک شده بود، به حرف اومد!
سوکجین اون زن رو میشناخت...
زنی که به نوعی همیشه دماغش رو توی ماموریتهای جین فرو میکرد و دنبال یه اشتباه جزئی بود تا پسرک زیبا رو جلوی همه بشکونه...
واقعیتش، سوکجین هیچ وقت نمیفهمید که اون پیرزن دقیقا چه پدر کشتگی باهاش داره که حتی نوع نگاهشم بوی نفرت و حسادت میداد!...." عه؟! از نظر شما این ریسک بالایی میخواد؟! چطور فرستادن نصف سود محموله ها به حساب بانکی شما ریسکی نداره؟! نمیترسید شما رو بخاطر این مقدار زیاد پول توی حسابتون که میخواید به دلار تبدیلشون کنید، بگیرن؟!.."
سوکجین با پوزخند گفت..
همون طور خیره به چشمای گرد شده از تعجب و ترسیدهی پیرزن، پای راستش رو بالا آورد و به لبهی میز تکیهش داد...
دستاش رو به هم گره کرد و چشم غره های پدرش بخاطر بد نشستن، رو به چپش گرفت...
طبق عادت گردنش رو موقعه مچ گرفتن افراد، کج کرد و زمزمه کرد :
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...