⭕38⭕

944 227 287
                                    

رَحمَتِ او رآ فَرآموش کَرده اید_

انجیل

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

" چه مدت درحال خون از دست دادنه؟؟.."

" دق..دقیقا نمیدونیم..شاید یک ساعت.."

" دورم رو خلوت کنید...لطفا همه بیرون اتاق باشید و فقط شوگا بمونه..."

پزشک زنی که همراه کریس بعد 20 دقیقه رسیده بود، رو به همه‌ی افرادی که با نگرانی دور تخت و بالای سر سوکجینِ زخمی ایستاده بودن ، گفت...
و جواب بکهو رو داد..
هیچکس با دستور پزشک مخالفت نکرد و همه به جز شوگا به بیرون رفتن و در اتاق رو بستن...

کریس میدونست که شوگا از همه‌شون خونسرد تره...
البته به غیر از وقتایی که خطری جیمین رو تهدید میکنه!..
و به دلیل خونسردی بیشترش، پزشک ازش خواست که برای کمک کردن توی اتاق بمونه...

هر 4 نفر مردی که نزدیک به در اتاق نشسته بودن، اضطراب و کلافگی رو میشد از چهره‌شون به راحتی دید..
کریس که باورش نمیشد یه ماموریت ساده این‌طور برای جین خطرناک بشه، خودش رو بیشتر از هر کس دیگه ای سرزنش میکرد...
وقتی شوگا باهاش تماس گرفته بود، قبل اینکه جوابش رو بده حتی یه درصد هم احتمال نمیداد که خبر تیر خوردن سوکجین رو بهش بده!..

انقدر متعجب و نگران بود که پزشکش رو از اون طرف شهر با جت شخصی دنبالش فرستاده بود!..
و وقتی جین رو با پای تیر خورده و افراد نزدیکش که همه دست و لباسشون خونی بود دید، داشت دیوونه میشد!..
دقیقا همون حسی رو داشت که جیمین یا شوگا زخمی و مجروح از دعواهای خیابونی و یا ماموریت‌ها برمیگشتن...
هیچ فرقی بین شوگا و جیمین و سوکجین نمیذاشت....
اون پسر چشم نقره‌ای خوب تونسته بود رئیس وو رو نگران خودش بکنه و انقدر تو دلش راه پیدا کنه....

" یکی توضیح بده چه اتفاقی افتاد؟.."

با صدای رئیس وو، هر سه پسر سرشون رو سمتش چرخوندن..
ولی از بین اون سه نفر فقط رِن بود که بیشترین واکنش رو نشون داد و بدن کوچیکش از جا پرید..
رن خودش رو از نزدیکان کریس وو نمیدونست و حالا با درک اینکه تیر خوردن ریوجین فقط تقصیر خودش بوده، بیشتر از هر کس دیگه‌ای از عکس‌العمل رئیس وو میترسید...
و نمیدونست باید چی بگه و چیکار بکنه....
حالا که بادیگاردی همراهش نبود و فقط یه پسر 19 ساله‌ی تنها با یه گناه نابخشودنی بود...

" با افراد پیترسون درگیر شدیم...و ریوجین تیر خورد..."

بکهو توضیح داد..
رن نگاهش رو از کریسی که با اخم بزرگی به حرفای بکهو گوش میکرد، گرفت..
سرش رو پایین انداخت و با انگشتهای خونالودش بازی میکرد..
دستهاش میلرزید و قلبش از استرس و ترس تند میزد..
مطمئن بود توی سکوتی که پشت در اتاقی که جین داشت درد میکشید، صدای تپش قلبش رو همه میتونن بشنون...
به نظر میومد رئیس وو از شدت نگرانی و ذهن درگیرش، متوجه‌ی بودنش تو اون جمع نشده بود..

⭕ Silver Devil ⭕Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora