تولد لوکی

461 71 127
                                    

لوکی:هشتصدو هفتاد و هفت،هشتصدو هفتادو هشت،هشتصد و هفتاد و نه،هشتصد و هفتادو ده،هشتصد و هفتادو یازده،هشتصد و هفتاد و دوازده...

پیتر:بنظرم لوکی حالش خوب نیست
وید:بنظرم ریاضیشم خوب نیست

لوکی:هشتصد و هفتاد و سیزده...

پیتر:به نظرم اصلا اسم ریاضی به گوشش هم نخورده

لوکی:هشتصد و هفتاد و چارده...

وید:تقریبا از نیم ساعت پیش شروع کرد به شمردن ماشینایی که از اینجا رد میشن،بنظرت وقتشه دیوونه صداش کنیم یا زوده؟
پیتر:عَههه یعنی هشتصد تا ماشین از اینجا رد شده؟
وید:نه بابا ،بچه ریاضیش ضعیفه ولش کن

لوکی کلافه میشه و شمردنو رها میکنه:بیاین برگردیم من حوصلم سر رفت
وید:دکی گفت یک ساعت دیگه،تازه نیم ساعت گذشته من نمیتونم نسبت به زمان قرارمون بی تفاوت باشم
لوکی:ولی من میتونم

*از گوشه پیاده رو بلند میشه میدوعه سمت خونه*

وید:عه عه در رفت...بگیریدش...پیتر تار بنداز بگیرش
پیتر:جان؟
وید:لوکی...وایسا...عزیزم وایسا...حیوان وایسا...ای بابا..مگه با تو نیستم مرتیکه بی سواد؟

*هوار کشان میدوعه سمت لوکی*

پیتر: با یه مشت جلبک رفیق میشدم بهتر از اینا بود.وایسید منم بیااام
*اون هم به دنبالشون میدوعه.مردم توی خیابون با صورتایی بهت زده اونا رو نگاه میکردن*

استفن:الان خوب شد؟
*تسرکت رو در حالی که تو کاغذ کادو با طرح چاقو و خنجر پیچیده شده،میذاره رو میز.همه بدون هیچ عکس العملی نگاهش میکنن*

نت:یه سوال فنی...الان دقیقا چه تغییری تو بسته بندیش ایجاد کردی؟این که همون قبلیه؟
استفن تسرکتو میچرخونه:به اینجاش پاپیون وصل کردم

نت:خلاقیتت داره دیوونم میکنه
تونی:ابهت تسرکتو با خاک یکسان کردی

کپ:باورم نمیشه چیز به این مهمی رو سپردم دست شماها که پاپیون بنفش بزنین بهش

بروس:زیاد به خودت فشار نیار دکتر...الان زنگ میزنم باکی سر راه یه جعبه بگیره بذاری توش
استفن:اینم فکر خوبیه
بروس:میدونم
*گوشیشو برمیداره و شماره باکی رو میگیره*
بروس:الو...باکی؟...


[دقایقی بعد از تماس تلفنی؛تو فروشگاه]

باکی:نه پدرجان این خیلی کوچیکه ،نمیخواد حلقه نامزدی بذاره توش که تو این جا نمیشه
فروشنده:آخه درست توضیح نمیدی چه سایزی میخوای پسرم
باکی:باور کنین سیصد بار توضیح دادم،یه چیز اینقدر در اینقدر در اینقدر ...*با دستاش اندازه تقریبی تسرکت رو در میاره*

فروشنده:اها خوب از اول بگو دیگه پسر خوب،بذار برم تو انبارو ببینم...*میره انبار*
باکی کلافه نالید:چه گیری کردم

چتربازان Where stories live. Discover now