لوکی بچهها و دور خودش توی حیاط جمع کرده بود و سعی میکرد بهشون درس زندگی بده.
لوکی: این درخت سیب رو میبینین؟
بچهها همه با هم: بله
لوکی: این سیب پایینیا رو میبینن که چقدر درب و داغونن؟
همه بچهها: بله
لوکی: ولی اون سیب بالاییا رو ببینین...تازه و قرمزن
کوپر: خب که چی؟
استلا: بابایی سیب میخوام
لوکی: اگه سیب میخواین هر کدومتون برید یه دونه بچینید بیارید
*همه با تعجب اول به ارتفاع درخت نگاه میکنن و بعد به لوکی*
کوپر: که بشکنیمشون که بعد بفهمیم همه با هم قوی تریم؟
لوکی: نه شاسگول کی سیب میشکنه؟
کوپر: خب فکر کردی میمون یا زرافهایم؟ چجوری بریم بالا؟
استلا رو پاشنه پا بلند میشه و دستشو میبره بالا: دستم نمیرسه
کوپر: حالا ما هیچی، تام و مورگان به زور راه میرن اینا دیگه چطوری برن سیب بچینن؟
لوکی: آره آفرین، نکته ش همینه! این مثال سادهای از زندگی بود. درس اول؛ شما هیچوقت نمیتونین به آرزوها و خواستههای فانی و مسخرتون برسید
تونی: لوکی!
لوکی: هان؟ بد میگم؟ خود من مقخواستم پادشاه ازگارد و همه جهان بشم ولی الان با این همه شکوه و عظمتم نشستم پیش این تخم جن و شما تباها
کوپر: ممنون از کلاس فوق العادتون استاد خیلی انگیزه گرفتیم...استلا پاشو بریم
استیو در حالی که سرشو روی پاهای تونی گذاشته بود و درحال استراحت بود، دستشو دراز میکنه و از روی زمین یه سنگ متوسط برمیداره، با قدرت پرتش میکنه سمت درخت و باعث میشه چند تا سیب از بالا بیفتن رو زمین.
استلا: آخجون سیب
کوپر یه سیب قرمز و تازه رو برمیداره و با نیشخند گاز میزنه: هه داشتی میگفتی استاد...
لوکی دستشو حائل سرش میکنه: برای چی نصیحتای زیبای منو خراب میکنی مرتیکه؟
استیو: تو چرا مزاحم بازی بچهها میشی گنده بک؟
لوکی: دارید یکی یکی تفریحات منو از بین میبرید
استیو: هزارسالته خجالت بکش
لوکی: هزار سال تو ازگارد هیچی نیست! به طور تکنیکی نسبت به بقیه من کوپرِ اونا محسوب میشم، تو خودت خجالت بکش که صد سالته
استیو: مثل یه بدبخت هی بحث سن و سال رو پیش میکشی
لوکی: مثل یه پیرمرد غر میزنی
أنت تقرأ
چتربازان
أدب الهواةتو دنیای موازی قهرمانای مارول توی برج استارک جمع شدن و همه با هم زندگی میکنن. اما این اصلا یه زندگی عادی نیست! [بعضی وقتا چپتر جدید دیر به دیر آپدیت میشه، لطفا به گیرندههای خودتون دست نزنین] Stony, stucky, strangefrost, brutasha, spidypool, Hawkeye...