لوکی همونطور که مشغول سخنرانی برای تانوس بود نیم نگاهی به ثور انداخت.چند دقیقه قبل،ثور به محض ورودشون به سفینه به تانوس حمله کرده بود و الان به طرز فرار ناپذیری یه گوشه بسته شده بود.لوکی با بی خیالی جلوی تانوس قدم میزد:میدونی چیه عزیزم...؟اصلا نمیفهمم منو تو چرا باید تو دو تا جبهه مخالف باشیم؟من با توام.ما یه تیمیم.قسم میخورم هیچکدوم از افراد بی مصرفت مثل من میدگاردو نمیشناسن...من یه ساله دارم بینشون زندگی میکنم،خودم هم قبلا بهشون حمله کردم،الان من کوله باری از تجربه ام...میتونی روم حساب کنی داداش
تانوس:نظرت راجع به این چیه؟...اینکه تو تسرکت رو بهم بدی و بعدش بری به جهنم؟
لوکی:نظرم مثبت نیستتانوس:نظرت راجع به کشته شدن برادرت چیه؟
لوکی: برادر؟من برادری ندارم*تانوس به ثور اشاره میکنه*
لوکی:این؟من اصلا اینو نمیشناسم
*ثور صداهای نامفهموم اعتراض آمیزی از خودش در میاره*
لوکی:من اولین باره میبینمش...حقیقتش هی میخواستم ازت بپرسم این یارو کیه بستیش اینجا...فامیلتونه؟...شاخ شده برات؟میخوای خودم کارشو تموم کنم عزیزم؟
تانوس پلکاشو برای چند ثانیه میبنده و باز میکنه:لوکی...این برادرته...ثور
لوکی با ناباوری برمیگرده سمت ثور: عححح؟!جدی میگی؟...پسر اصلا نمیدونستم یه برادر دارم...حالت چطوره برادر...اسمت چی بود؟ شور؟...خور؟...*رو میکنه به تانوس*...اسمش چی بود؟تانوس:ثور
لوکی:عاااا ثور...از دیدنت خوشحالم ثور*ثور همچنان با "وات د فاک"ترین چهره ممکن به لوکی نگاه میکرد و بخاطر بسته بودن دهنش نمیتونست چیزی بگه*
تانوس:تسرکتو بهم بده لوکی...منو احمق فرض نکن
لوکی:من چیزیو فرض نمیکنم...من واقعیتو میبینمتانوس:میدونی که من همین الان هم میتونم تو و همه ی دوستای ضعیفتو نابود کنم؟چرا فکر میکنی میتونی جلومو بگیری
لوکی با اعتماد به نفس قدم های بزرگ برمیداره و به تانوس نزدیک میشه:چون میتونم...چون ما میتونیم...چون...*یهو برمیگرده به حالت اولیه ش*....اییی دارم شبیه این فیلمای انگیزشی تخیلی حرف میزنم...اییییتانوس:تو اصلا حالت خوب نیست...زیاد پیش زمینیا موندی عوض شدی
لوکی:عوض شویم اما عوضی نشویم.هشتگ مخاطب خاص.هشتگ به خودت بگیرتانوس:من برای هدف بزرگی عوض شدم
لوکی:خودتو فعلا گول بزن عزیزم .من که تسرکت بده نیستم...این داداشمم که الان باهاش آشنا شدم زیاد برام مهم نیست...میدونی...اصلا مال خودت...میخوای بکشش میخوای نکشش...برای من یکی که اهمیت ندارهتانوس:دوستات چطور؟...همونایی که بیرون سفینه بسته شدن؟...اونام برات مهم نیستن؟
لوکی:نه...همشونو بکش به چپم
YOU ARE READING
چتربازان
Fanfictionتو دنیای موازی قهرمانای مارول توی برج استارک جمع شدن و همه با هم زندگی میکنن. اما این اصلا یه زندگی عادی نیست! [بعضی وقتا چپتر جدید دیر به دیر آپدیت میشه، لطفا به گیرندههای خودتون دست نزنین] Stony, stucky, strangefrost, brutasha, spidypool, Hawkeye...