روز بعد از پیدا شدن اسکات،بروس و ناتاشا همه رو برای شام به خونشون دعوت کرده بودن.همه مشغول حرف زدن و پذیرایی از خودشون با نوشیدنی ها و خوراکی ها بودن.تونی همونطور که به جزئیات خونه نگاهی مینداخت مدام ابراز تعجب میکرد.
نت:چیزی شده تونی جان؟
تونی:عجیبه...همیشه مهمونیا تو خونه ی من بود، همیشه همه اونجا جمع میشدن.خیلی عجیبه که همه رو کنار هم تو جایی غیر از خونه ی خودم میبینم
نت:خیلی ناراحتی میتونی بری
تونی:مهمون نواز ترینی
ناتاشا لبخند میزنه:میدونمبروس:اگه دیگه خیلی ناراحتی میتونیم بیایم خونه ی شما هنوز دیر نشده میگیم چنگیز همه ی غذا ها رو اونور بچینه
تونی:نه دیگهچنگیز مشمئز شده یه گوشه کنارشون شناور بود:میخوام برگردم تو قوری قدیمی زنگ زده م...
کمی اونطرف تر روی کاناپه،باکی و استفن و لوکی دور اسکات رو گرفته بودن و سوال پیچش میکردن.
اسکات عطسه ای میکنه:...نمیدونم بابا نمیدونم اون شب کوفتی چه اتفاقی افتاده چقدر میپرسین...نمیدونم
لوکی به گوشه ی اتاق اشاره میکنه: پس این شترمرغ اینجا چیکار میکنه؟اسکات:منم نمیدونم چرا الان یه جونور به این بزرگی تو خونه ست.واقعا مشکلت چیه مرد؟
لوکی:توقع داری ریچارد طفلکی رو تو سرما ول کنم تو تنهایی غصه بخوره؟بیاد از پنجره ببینه ما تو جای گرم و نرم داریم میخندیم بعد اون تنهایی بره لای بوته ها گریه کنه؟
اسکات دستاشو باز میکنه:اشکمو در آوردی.ریچارد بیا بغلم
لوکی دستاشو میندازه:کجا؟سرماخوردی به بچه م انتقال میدی
استفن:نمیذارم دخترمون بفهمه به یه شترمرغ زپرتی گفتی بچه ماسکات چند بار سرفه میکنه:لعنت بهت خوبه بخاطر شماها به این وضع افتادم
استفن:از کجا معلوم؟
اسکات یه بار دیگه سرفه میکنه و با تعجب برمیگرده سمتش:تو پورتال باز کرده بودیا
استفن:اصلا چرا من باید تو رو بفرستم یوتنهایم؟ها؟
اسکات:پس من خودم رفتم اونجا؟!
استفن:از کجا معلوم شاید
اسکات:نصفه شب بیمارم با یه تیشرت نازک برم تو اون یخبندون؟اصلا چجوری میتونم برم؟با پای پیاده؟
استفن:دیگه نمیدونم من اینو گردن نمیگیرم هر چه قدر که میخوای تلاش کن حالاباکی:سمی ترین شب زندگیم بود.شیش هزار و پونصد و بیست و هفت تا اتفاق ضایع و عجیب اون شب رخ دادن که حتی یه دونه ش هم یادم نمیاد
وید میاد میشینه کنارش:عکسایی که پست کردیو یادت نمیاد؟پیتررر اون پوسترا رو بیارباکی : تو رسالتت یادآوری اون عکسای کذایی به منه نه؟گمشو اونور بشین...پیتررر بسوزون اون پوسترای اهریمنی رو
*یهو صدای فرود یه شی از بیرون میاد و چند ثانیه بعد در با شدت باز و قامت ثور مشخص میشه*
YOU ARE READING
چتربازان
Fanfictionتو دنیای موازی قهرمانای مارول توی برج استارک جمع شدن و همه با هم زندگی میکنن. اما این اصلا یه زندگی عادی نیست! [بعضی وقتا چپتر جدید دیر به دیر آپدیت میشه، لطفا به گیرندههای خودتون دست نزنین] Stony, stucky, strangefrost, brutasha, spidypool, Hawkeye...