با صدای مامان جولی که همه رو جمع میکرد سمت درخته کریسمس رفتیم
تئو_مامان جولی شبایه سال نو که کناره هم جمعیم برامون صحبت میکنه
بعدم که سال نورو به هم تبریک میگیمو کادو میدیم
لبخندی زدم و یاده خودمون افتادم
مام ازین مراسما داشتیم ولی الان ترجیح میدادم بجای همه اون مراسما و آدما فقط تئو رو داشته باشم
با سرو صدایه اطراف سرمو بالا آوردم و با لبخند به بقیه که ساله نورو به هم تبریک میگفتن نگاه کردم
تئو به عنوان بزرگ ترین نوه رفت پیشه مامان جولی و بغلش کرد
مامان جولی هم یکی از کادوهارو برداشت و داد بهش
وقتی به مرده رو به روم نگاه میکردم وجودم پر از احساسه افتخار میشد
افتخاری که با تک تکه رفتارش بیشترو بیشتر میشد
تئوام پیشونیه مامان جولیو بوسید و اومد کنارم وایستاد
ارمیا_خیلی امشب جذاب شدی
حواست به خودت باشه
که سرشو کنار گوشم آورد و توش پوفی کرد
میدونست ازین کار بدم میاد
دیوثی گفتم که قهقه کوتاهی زد
و با دستایه گرمش دستمو محکم گرفت
همونجور که به روبه رو نگاه میکرد گفت
تئو_امشب یه کاری میکنم که دیگه هیچ کدوممون حرص از دست دادنه همو نخوریم
با تعجب نگاش کردم
!ارمیا_منظورت چیه؟؟
سرشو سمتم چرخوند و تو فاصله کمی ازم نگه داشت
تئو_صبر کن میگمت
و دستمو فشار آرومی داد
باشه ای گفتم و رومو سمت بقیه کردم
مامان جولی چون بزرگه همه بود به تک تک نوه ها و بچه هاش کادو داد
وقتی کادو ها تموم شد تئو بلند گفت
!تئو_مامان جولی پس ارمیا چی؟؟
مامان جولی با تعجب نگاش کرد و گفت
مامان جولی_ من برایه بچه هام کادو گرفتم فقط
ارمیا رو یادم رفت
که تئو دستمو گرفت و بردم جایه درخت
همه ام به این کاراش میخندیدن
یه جورایی جایه تعجب داشت
آروم دستمو از تو دستش دراوردم و حرصی گفتم
ارمیا_چیکار میکنی تئو
الان مامان جولی فکر میکنه من حرفی زدم
که بلند گفت
تئو_حالا که مامان جولی کادو نگرفته خودم بهت میدم
مهربون به این شیطونیاش نگاه کردم
ارمیا_حالا حتما باید اینجا باشه جلو همه
تئو_آره دقیقا باید همین جور باشه
و از پشته میز کناره درخت کادویه بزرگی دراورد
که صدایه همه بالا رفت
انگار از چند روز پیش برایه این کارش برنامه ریخته بود
ارمیا_چخبره تئو
تئو_بازش کن ببین خوشت میاد
ابرویی بالا انداختم و شروع کردم به باز کردن کادو
که یک بسته کوچیک تر از توش درومد
پوکر نگاش کردم و دومی رو باز کردم
سومی
چهارمی
پنجمی
جوری شده بود که بقیه هم کنجکاو بودن بدونن داخلش چیه
بسته به اون بزرگی حالا به یک جعبه کوچیک در حد کف دست تبدیل شده بود
با شک به تئو نگاه کردم و گفتم
ارمیا_توش خالی باشه میکشتمت
که خنده همه بالا رفت
بقیه گفتن زودتر بازش کنم
و تئوام فقط با لبخند نگام میکرد
به جعبه جواهر سورمه ای مخملی کفه دستم نگاه کردم و آروم درشو برداشتم
با دیدن حلقه توش چشمام تا حد ممکن باز شد و شکه به تئو نگاه کردم
که بسته رو از دستم گرفت و جلوم زانو زد و با لبخند مهربونی گفت
!تئو_با من ازدواج میکنی؟؟
با این حرفش کله سالن برایه یه لحظه تو سکوت کامل رفت
و بعد از چند ثانیه صدای دستو سوتی بود که شنیده میشد
واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم و فقط مثله ی مجسمه خشکم زده بود
به تئو که هنوز مهربون نگام میکرد نگاه کردم و آروم گفتم
ارمیا_با کماله میل
که دوباره صدایه دستا بالا رفت و تئو از جاش پاشد
حلقه رو برداشت و دسته چپمو گرفت
آروم حلقه رو تو انگشتم کرد و زمزمه وار گفت
تئو_از این به بعد ماله خودمی
ارمیا_نمیدونم چی بگم تئو
من واقعا شوکه ام
رویه دستمو بوسید و گفت
تئو_همین که قبول کردی برام بسه
حلقه دومو دراورد و طرفم گرفت
با انگشتایه سردم حلقه رو گرفتم و داخل انگشتش کردم
که سرشو جلو آورد و بی توجه به همه لباشو رو لبام گذاشت
و من غرقه احساسه نابی بودم که هرلحظه درونم بیشترو بیشتر میشد
بعد از یکم بوسیدن سرشو جدا کرد و آروم گفت
تئو_دوستت دارم مغروره من
ارمیا_منم دوستت دارم لجبازم
و کله دنیا تو همون لحظه واستاد
دقیقا همون لحظه ای که ما غرقه نگاهه هم بودیم
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍
Romanceماجرای تئو پسر فرانسوی و ارمیا که ی پسر ایرانی هستش و تازه به فرانسه اومده و توی کالج ی شهر کوچیک با تئو آشنا میشه😍 ژانر:عاشقانه،گی زمان آپ:نامشخص #love=1⭐ #lgbt=1⭐