😿

1.5K 181 1
                                    

_._._._._._._._._تئو._._._._._._._._._._._
با نور آفتاب که تو چشمم افتاده بود از خواب بیدار شدم
به ارمیا که آروم تو بغلم خواب بود نگاه کردم
موهاشو ناز کردم و صداش زدم
تئو_ارمیا پاشو
پاشو گنده بک
که هومی گفت و سرشو رو سینم جابه جا کرد
برعکس من خوابش خیلی سنگین بود
دستمو دراز کردم و گوشیمو از رو میز عسلی برداشتم و ساعتو نگاه کردم
هشت صبحو نشون میداد
تئو_ارمیا پاشو دیگه دیوث
مگه نمیخواستی ماشین باباجونو بهش بدی
که باشه ای گفت و تو جاش نشست
گیج دو رو ورو نگاه میکرد
هنوز ویندوزش بالا نیومده بود
منم از جام پاشدم و دستشو گرفتم بردمش سمت حموم
باید دوش میگرفتیم
ارمیا_نمیخوام باهات بیام حموم
تئو_باشه فقط تا من دوش بگیرم بعد تو دیر میشه هاا
خودت میدونی
یکم فکر کرد و بعد باشه ای گفت
دوش رو باز کرد و رفت زیر آب سرد
تئو_سرما میخوری
ارمیا_بزار خوابم بپره
دیشب دیر خوابیدیم الانم سره صبحه
شیطون نگاش کردم
تئو_میخوای منم کمکت کنم خوابت بپره
که گارد گرفت و گفت
ارمیا_فکرشم نکن دیوث
من موندم تو چه کمری داری
تئو_تواناییام بالاس
که یکی زد پس کلم و کشیدم زیر دوش
بعدی که دوش گرفتیم
لباسامونو پوشیدیم و سمت خونه مامانجون ارمیا راه افتادیم
تو راه بودیم که ارمیا هینی کشید و نگران گفت
ارمیا_وای تئو کلا یادم رفت گوشیمو روشن کنم
االن مامان کلی نگران شده
تئو_بگو گوشیم افتاد تو آب سوخت
ارمیا_ضده آبه اوسکل
چقدر گفتم اون لامصبو خاموش نکن
که لبخنده مرموزی زدم و گوشیشو برداشتم
پنجره رو دادم پایین
!!ارمیا_میخوای چه غلطی بکنی؟
تئو _ هیس باش
سیم کارتو مموریشو دراوردم و پرتش کردم بیرون
تئو_بگو از پنجره پرت شد بیرون شکست
اینقدر این کارو یهویی انجام دادم که یکم طول کشید تا به خودش بیاد
ارمیا_چه غلطی کردی تئو من اون تو کلی چیزی داشتمممم
تئو_مموریو سیم کارتتو دراوردم
خودم برات یکی میخرم
عصبی هوفی کشید
ارمیا_واستا برسیم آدمت میکنم واستا
به این حرص خوردناش لبخندی زم که بیشتر حرصی شد
._._._._._._._._._._._ارمیا._._._._._._._._._._._
همونجور که حدس میزدم با ورودمون به خونه سیل چراها سرم هوار شد
چرا دیشب نیومدی؟؟
!چرا گوشیت خاموش بود؟؟
!!چرا اینقدر دیر کردی؟؟
و کلی چرایه دیگه
ارمیا_چیکار کنم خوب گوشیم پرت شد از ماشین بیرون
مامان_خوب با گوشی تئو میگفتی
ارمیا_تئو خط ایرانو نداره
که دیگه همه ساکت شدن
نشستم رو مبل و تئو هم نشست کنارم
آروم دره گوشم گفت
تئو_حالا خداروشکر کن گوشیتو پرت کردم بیرون
که ویشگونی از پهلوش گرفتم
آخه آرومی گفت و ساکت شد
مامانجون_خوب چرا شب هتل موندی مادر
اینجا برات شام باقالی پلو درست کرده بودم
لبامو آویزون کردم
!ارمیا_جدی؟؟
مامانجون_آره چون دوست داشتی درست کردم
ارمیا_خوب تئو پول یه شبو داده بود گفتیم حروم نشه
!حالا چیزی ازشون مونده؟؟
که مامان جون شاکی به علیو حمید اشاره کرد و گفت
مامانجون_این خرسایه گنده هرچی گفتم گوش نکردن همه شو خوردن
که بیشتر لبام آویزون شد
من عاشقه باقالی پولوهایه مامانجون بودم
تئو_اینجوری نکن لباتو رو مخمه
ارمیا_بمیر من باقالی پلو میخوام
و رو به علی و حمید گفتم
ارمیا_دارم براتون
لاشیا شما همش اینجایین خوب برایه منم نگه میداشتین
علی_میخواستی بمونی نری دور دور
اخمی کردم و تو دلم خودمو لعنت فرستادم
هم گوشیم داغون شد همم باقالی پلو نخوردم
مامان_حالا اینقدر غصه نخور خودم برات درست میکنم
که سری تکون دادم و خصمانه به اون دوتا چلعوز روبه روم نگاه کردم
بعد از این که این سوالا رو یه بار بابا و آقاجون هم کردن و جوابشو شنیدن دیگه کلا جریان فراموش شد
رفتم تو اتاق و لباسمو دراوردم که علی مشکوک گفت
!علی_ارمیا دوست دختر داری؟؟
متعجب نگاش کردم
!ارمیا_نه براچی میپرسی؟
علی_رده دندونه رو بازوتو میگم
یاده کبودی بازوم افتادم
برای صدمین بار تئو رو لعنت کردم و لبخند مزحکی زدم
ارمیا_آها اینو میگی کاره تئوئه
که بیشتر تعجب کرد و تقریبا داشت چشماش از حدقه درمیومد
با صدایه در نگامو از علی گرفتم و به در نگاه کردم
تئو بود که با لپایه پر داشت با گوشیش ور میرفت
حقش بود منم دیشب کبودش میکردم(گردنش و کبود کردم ولی پررنگ نیس😈)
البته برای اون اهمیتی نداشت
اینقدر حرصی بودم که دمپایی رو از رو زمین برداشتم و پرت کردم سمتش
محکم خورد تو صورتش و گوشیش از دستش افتاد
علی قهقه ای زد و تئو شاکی گفت
!تئو_چته دیوانه؟؟
ارمیا_لاشی کبودی رو بازومو دید
از دست تو من آبرو ندارم
که نیشش درحد جر خوردگی باز شد و خوشحال گفت
تئو_عههه واقعا
خوب مشکلی نداره که
گوشیشو از رو زمین برداشت
علی_اینقدر حرص نخور حالا
خوبیش اینه نزدیک شونته کسی نمیبینه
ارمیا_از صبح همش دارم از دست این دیوث حرص میخورم
که باز دوباره زد زیر خنده
علی_خوشم میاد یکم برا خودش مهم نیست
لباسمو عوض کردم که صدایه مامان اومد که میگفت بریم ناهار
علی رفت بیرون
رو به تئو گفتم
ارمیا_پاشو بریم ناهار دیوث
تئو باشه ای گفت و از جاش بلند
رفتم تو آشپزخونه و پشت میز نشستم
تئوام بعد از چند دقیقه اومد به لباس تو تنش نگاه کردم
یک تاپ آستین حلقه بود که نمیپوشیدش سنگین تر بود
میدونستم اینم بخاطر مامانجونو آقاجون پوشیده و مثلا مراعات کرده
براش غذا کشیدم
پلو مرغ داشتیم
این چند وقتی که اومده بودیم اینجا اونم پلو خور شده بود
تئو_دست پخت مامانجونت خیلی خوبه
کاشکی میشد بیاد فرانسه
با تعجبه خنده نگاش کردم
ارمیا_گشنگی رو معزت اثر گذاشته ها
که شکلکی برام دراورد
تئو_دیگه نمیتونم غذاهایه مسخره تورو بخورم
معدم نمیکشه
دندونامو روهم فشار دادم و آروم گفتم
ارمیا_پس ازاین به بعد از کونت بخور که معدت بکشه عوضی
که سرشو انداخت پایین و به این حرص خوردنام خندید
چنگالو فرو کردم تو دستش که آخی گفت ولی بازم اون نیشه بی صاحبشو نبست
سرمو که بالا آوردم دیدم کلی چشم داره نگامون میکنه
سرفه مصلحتی کردم
!!ارمیا_چیزی شده؟
حمید_والا شما دوتا چسبیدین بهم هی دلو قلوه میدین
ارمیا_بمیر تئو داشت میگفت دست پخت مامانجونت خیلی عالیه
که مامانجون لبخند مهربونی زد
مامانجون_نوش جونتون
ارمیا_قربونتون بشم
اینجا اومدم کلی چاق شدم
که مهربون نگام کرد و آروم قربون صدقم رفت
همیشه میگفت من بچگیم از همه تپل ترو ناز تر بودم
هم قاشقو کردم تو دهنم باباجون گفت
باباجون_ارمیا چرا زن نمیگیری
که غذا پرید تو گلوم و به سرفه افتادم
تئو نگران نگام کرد و سریع برام آب ریخت داد دستم
و پشتمو مالید
مامانجون_عباس الان وقت این حرفایه اخه
!باباجون_نکنه میخواد مثله این فرنگیا مجرد بگرده؟؟
بابا_این چه حرفیه حاج آقا ارمیا همش ۲۰ سالشه
خوب حقم داشت خوده آقاجون ۱۷ سالگی ازدواج کرده بود و معتقد بود سنه ازدواج اینه
لیوان آبو سرکشیدم که نفسم یکم جا اومد
!تئو_چیشدی یهو؟؟
ارمیا_هیچی آقا جون میگه چرا زن نمیگیری
با شنیدن این حرفم دستش که داشت پشتمو میمالوند خشک شد و با تعجب نگام کرد
بعد آقاجونو نگاه کرد
باز منو
همینجور نگاش بین ما میچرخید
چنتا پلک زد و ساکت خودشو کشید عقب و نشست سرجاش
!هدیه_ارمیا حالا خودت کسیو مد نظر داری؟؟
نگامو از تئو گرفتم و به نازیو هدیه نگاه کردم
که کنجکاو منتظر جوابم بودن
ارمیا_نه کسیو ندیدم که خوشم بیاد
!!نازی_وا مگه میشه؟
سری تکون دادم و کلافه گفتم
ارمیا_بچه ها بحث جالب تری نیست واقعا؟
که همه ساکت شدن
و بیشتر از همه سکوت تئو منو نگران میکرد
باید بهش اطمینان خاطر میدادم که آقاجون یه حرفی زده و اون نباید جدیش بگیره
بهش نگاه کردم
داشت با غذاش بازی میکرد و هیچی نمیخورد
!ارمیا_چرا با غذات بازی میکنی؟؟
تئو_هیچی دیگه میل ندارم
و از سر میز پاشد
بعد از ثانیه هم صدایه بسته شدن در اتاق اومد
!بابا_چرا عذاشو نخورد؟؟
ارمیا_گفت میل نداره
مامانجون_شاید خوشش نیومده
که شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم
آقاجون هم ساکت نگام میکرد و میدونستم اگه یه سال اینجا باشم زنم میده

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍Where stories live. Discover now