memory loss😥

1K 146 7
                                    

یک هفته از جریان تصادف تئو گذشته بود
و من مثله یک جنازه متحرک خودمو از لین وره خونه به اون ور میکشیدم
فکر کنم روز سوم چهارم بود که رفتم بیمارستان تا خبرشو بگیرم
ولی پرستار گفت منتقلش کردن
و بیمارستانی که برده بودنش همونجایی بود که مامانش کار میکرد
منم دست از پا دراز تر مجبور شدم برگردم
این مدت کارم شده بود چک کردنه گالریم و خوندنه اس ام اسامون
هر دقیقه بغض میکردم و بغضمو میخوردم
بزور قرص میخوابیدم و از درد معده مجبوری غذا میخوردم
تو این یک هفته زنده نبودم که زندگی کنم
من مونده بودم با عذاب وجدانی که لحظه ای ولم نمیکرد
چه تو خواب و چه تو بیداری
گوشه گوشه خونه
هر قسمت از خاطراتم بوی تئورو میداد
مامان هم فهمیده بود کاریم شده و میخواست برگرده فرانسه
فقط با اصرارام و بخدا خوبمایه الکی تونستم نگهش دارم
واقعا تحمل نگاهایه سرزنش گر اونارو نداشتم
من خودم لحظه ای با خودم کنار نمیومدم
من پر شده بودم
پر از داد و سرزنش
پر از شکایت
پر از عقده....
پر از حرفایی که لحظه ای ذهنم ازشون خالی نمیشد
من پر بودم
پر از ای کاش....
ای کاش هایی که دیگه مرور کردنشون فایده ای نداشت
رفتم تو آشپزخونه و شکلات صبحانه رو دراوردم
شروع کردم به خالی خالی خوردن
اینم فقط بخاطر آروم شدن معدم بود
با به صدا درومدن گوشیم از جام پریدم
وقتی چشمم به شماره خورد دستو پامو گم کردم
بابای تئو بود و من مثله خلو چلا از دستپاچگی فقط شماره رو نگاه میکردم
انگار بازم خواب باشم باورم نمیشد
داشت قطع میشد که سریع گوشیو برداشتم و تماسو وصل کردم
ارمیا_سلام بفرمایید...؟؟؟؟
که صدایی عینه صدای تئو تو گوشم پیچید
کریس_سلام پسرم
میخواستم باهات حرف بزنم
وقت داری؟؟
ارمیا_آره آره کجا بیام
ازین هول بودنم خجالت کشیدم و خودمو لعنت کردم
کریس_یک ساعت دیگه بیا کافه جای کلیسای مرکزی
ارمیا_چشم
کریس_پس منتظرم
و گوشیو قطع کرد
ینی چیکارم میتونس داشته باشه؟؟
نکنه بخواد ازم شکایت کنه؟؟
یا مثلا بخواد خبر بدی بده
.......نکنه....نکنه تئو
که سر خودم دادی کشیدم
ارمیا_تو حق نداری فکر کنی تئو کاریش شده
اون خوبه فقط دیگه نمیخواد توی عوضیو ببینه
آروم یکی زدم رو پیشونیم
دیوانه شده بودم
از رو اپن بلند شدم و رفتم تا دوش بگیرم
ریشام حسابی درومده بود و موهامم چرب شده بود
این روزا حوصله خودمم نداشتم چه برسه به حموم رفتن
بعد از نیم ساعت از حموم اومد بیرون و لباسامو پوشیدم
تیشرتی بود که تئو برام گرفته بود
یه حسی بهم میگفت امروز میبینمش برای همین دوست داشتم خوب به نظر بیام
دلم نمیخواست یه پخمه کثیف باشم
شیشه عطرمو رو خودم خالی کردم و با برداشتن گوشیو کیف پولم از خونه خارج شدم
تمام مدت تو دلم دعا میکردم که حالش خوب باشه
سالم باشه
حالا مهم نبود از من بدش میاد یانه
البته مهم بود ولی به اندازه سالم بودنش نه
تاکسی روبه روی کافه نگه داشت
پولشو حساب کردم و پیاده شدم
با ورودم به کافه چشمم به مامان بابای تئو خورد که پیشه هم نشسته بودن
تاحالا از دیدنشون اینقدر هل نکرده بودم
مشغوله حرف زدن بودن و اصلا متوجه من نشدن
از استرس دستام عرق کرده بود و اصلا لرزششون دسته خودم نبود
رفتم کنار میز واستادم و سلام کردم
ارمیا_سلام...
جفتشون سرشونو بالا آوردن
نگاهه مامان ارمیا تغییر کرد و رنگ کینه به خودش گرفت
همون چشمایی که تو بیمارستان میخواست سر به تنم نباشه
سرمو پایین انداختم
جوابمو دادن و بابای تئو اشاره کرد بشینم
پشت میز نشستم که بابای تئو برام قهوه سفارش داد
جلو خودشونم قهوه بود
و صدباره خاطراتم با تئو جلو چشمام جون گرفت
دستامو تو هم قفل کردم و سرمو پایین انداختم
شده بودم پسر بچه ای که بدون داداش بزرگ ترش هیچ پناهی نداره و از همه زور میشنوه
از همه کتک میخوره
و من حتی دیگه دلخوشیه اون داداش بزرگ ترم نداشتم تا بیادو ازم دفاع کنه
که صدایی تو دلم فریاد کشید
خودت مقصرشی خودتتت.‌..
.....و من فقط و فقط تو سکوتم شکستم
با صدایه بابای تئو سرمو بالا آوردم
کریس_تئو بهوش اومده
دو روزی هست
با شنیدن این خبر چشمام برقی زد
که نگاه مامانش نور چشمامو خاموش کرد
ارمیا_خوب....
خوب اینکه خیلی خوبه
کریس سری تکون داد
کریس_آره ولی نه در صورتی که حافظشو از دست داده
با شنیدن این خبر از درون شکستم
لبخندم از رو لبم محو شد و فقط چشمام بود که پرو پر تر میشد
ینی چی حافظشو از دست داده؟؟
ینی یادش نیس
منو
خاطراتمونو
اولین بوسه هامونو
اولین رابطمونو
ینی نمیدونه که من دارم اینجا براش پرپر میشم
دیگه براش مردم
((:...من به طور کامل از زندگیش محو شدم
لبخنده تلخی زدم که خودکار اشکامم باهاش ریخت
با اینکه بغض داشتم ولی سعی کردم لرزش صدامو کنترل کنم
!ارمیا_ینی میخواید بگید دیگه دورو ورش پیدام نشه؟؟
!!دوست دارید دیگه اثری از من تو زندگیش نباشه؟؟
یا روتون نمیشه بگین گورمو گم کنم
این مرگمه ولی اگه به نفع تئویه مشکلی ندارم
من....
جمله آخرو دیگه صدام نکشید و تو گلوم خفه شد
به چشماشون نگاه کردم
ترحم موج میزد
و من از این رحمه الکی متنفر بودم
مامان تئو دستمو گرفت و با لحنی که ازش سراغ نداشتم گفت
جسی_آروم باش ارمیا آروم باش پسر
!!چیشدی که مثله بچه ها گریه میکنی؟؟
کریس درست میگفته پس
شمادوتا واقعا عاشقه همین
و آروم رویه دستمو نوازش کرد
سرمو پایین انداختم
واقعا راست میگفت چیشده بودم که با کوچیک ترین تلنگر بغضم میکرد
دیگه قلبم نمیکشید توان حمل این همه مشکلو نداشت
هرجا که میتونست از چشمام میبارید و خودشو خالی میکرد
قلب بود دیگه عقل نداشت....
کریس_ما میدونیم تو از عمد اون کارو نکردی
اتفاقی بوده که تو اوج عصبانیت اتفاق افتاده
و الان خداروشکر حاله تئو خوبه
البته تقریبا
سکوتی کرد تا حرفاشو هضم کنم
آروم دستمو از دستایه مامان تئو بیرون کشیدم و صورتمو تمیز کردم
!ارمیا_از من چی میخواید؟؟
لبخندی رو لبایه کریس نشست
کریس_حالا شد
دکتر گفته به مرور حافظه تئو برمیگرده و این بخاطره ضربه ای بوده که ناگهان وارد سرش شده
گفت لازمه خاطراتش براش تداعی بشه حالا چه بد چه خوب
با حرفایه بابای تئو یکم امید برگشت ولی هنوزم دلم آروم نبود
جسی_ارمیا تو به تئو از همه نزدیک تر بودی حتی از ماکه مامان باباشیم
برای همین میخوایم کمک کنی تا بتونه خودشو پیدا کنه
!میتونی؟؟
سری تکون دادم و مطمئن گفتم
ارمیا_آره من هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم
جفتشون لبخندی زدن و از جاشون بلند شدن
به قهوه سرد شدم نگاه کردم و منم بلند شدم
!کریس_میتونی الان با ما بیای؟؟
!ارمیا_الان؟؟
آ..آره میتونم
ازین لکنتی که سراغم اومده بود عصبی شده بودم
!من به کجا رسیده بودم که بخاطر دیدنش هل کنم؟؟
جسی_دوستاشم هستن
آنجلا و سوزیو مایک
!مشکلی نداری؟؟
شاید رفتارشون درست نباشه
لبخنده تلخی زدم
ارمیا_فکر نمیکنم
باید کنار بیام
که کریس دستی پشتم کشید
کریس_من همیشه مثله پسرم قبولت داشتم ارمیا
چون میدونم ته دلت هیچی نیست
توام در حق تئو لطفایی کردی که شاید ما در انجامش کوتاهیی کردیم
سعی کن دیگه اینقدر شرمنده نباشی
به جسی نگاه کردم که اون با چشماش تایید کرد
ارمیا_باشه سعی میکنم
اونام لبخندی زدن که سوار ماشین شدیم
باید خودمو آماده میکردم که با بدترین چیزا روبه رو بشم
((:....با تئویی که دیگه من ارمیاش نبودم
_._._._._._._._._._تئو_._._._._._._._._._._
تو حال با بچه ها نشسته بودیم
کسایی که یک روز بود میشناختمشون ولی به گفته خودشون سالها بود که باهم دوست بودیم
مایکل پسری بیخیالو الکی خوش بود و یه ریز حرف میزد
شاید احساس میکرد اگه صمیمی تر رفتار کنه من خوشحال تر میشم
سوزی هم هر پنج دقیقه یک بار از دست کارایه مایک جیغ میکشید و حسابی شلوغ کاری میکرد
الیزا و آنجلام یه گوشه باهم نشسته بودن و هر چند دقیقه یک بار یواش میخندیدن
منم این وسط هیچ کسیو نمیشناختم و تنها چیزی که ازشون میدونستم اسمو فامیلشون بود
از جام پاشدم و رفتم که مایک گفت
!مایک_کدوم گوری به سلامتی؟؟
ما اینجا اومدیم که خیر سرت یه چیزایی یادت بیاد
آنجلا چشاشو گرد کرد و لبشو گزید
فک کنم منظورش این بود که خفشه تا بهم برنخوره
!تئو_اذیت کردن سوزی یا جارو کردن میز از یک کنار جزء وظایف خطیرته؟؟
که همه زدن زیر خنده
مایک_هنوزم کسشر زیاد میگی تئو
که بیخیال نگاش کردم و رفتم سمت آشپزخونه
دره یخچالو باز کردم که سرم گیجه بدی رفت
دستمو گذاشتم رو سرم و آروم فشار دادم
از وقتی بهوش اومده بودم سردرد ولم نمیکرد
گاهی اوقات اونقدر شدید بود که داد میکشیدم
اون موقع هام مامانو الیزا میزدن زیر گریه و بابا سعی میکرد آرومم کنه
صدای حرف زدن از بیرون میومد
مثل این که مامان بابا برگشته بودن
یک لیوان آب خوردم و رفتم تو حال
با اومدنم همه ساکت شدن
نگاهمو دور تا دور حال چرخوندم که چشمام رو یک چهره جدید قفل شد
به پسر روبه روم نگاه کردم
به ته ریشو چشمایه جذابش
یا تیشرت تنگش که تمام عضلاتشو نشون میداد
تئو_چرا ساکت شدین؟؟
مامان لبخنده پتو پهنی زد و دست پاچه گفت
مامان_هیچی پسرم این ارمیا دوستته
لبخنده گیجی زدم و باهاش دست دادم
دستمو فشار کوچیکی داد
تئو_خوشبختم ارمیا
میدونی که هیچی یادم نمیاد شرمنده رفیق
لبخنده تلخی زد
ارمیا_اینم درست میشه برات مهم نباشه
انکار داشت بزور حرف میزد
به چشماش نگاه کردم سنگینی نگاهش از همه بیشتر حس میشد
بابا جو سنگین بینمون رو شکست و گفت بریم بشینیم
دوباره رو همون مبلا نشستیم
آنجلا چسبید بهم و آروم دمه گوشم گفت
!آنجلا_شناختیش تئو؟؟
پوکر فیس نگاش کردم
چه توقعی ازم داشت
تئو_ نه
که بهتری زیر لب گفت و نیش خند زد
حالش اصلا خوب نبودا
رو به ارمیا گفتم
!تئو_رابطمون چطور بوده ارمیا؟؟
راستی از اسمت معلومه فرانسوی نیستی
دستی رو گلوش کشید و لبخندی زد
ارمیا_آره من ایرانی هستم
رابطمونم خوب بود
هم دانشگاهی و هم خونه هم بودیم
چه صمیمی
لبخنده تلخی زدم
تئو_حیف فراموشت کردم پس
سری تکون داد و ساکت تو مبل فرو رفت
مایکل دوباره شروع کرد به چرتو پرت گفتن و همه تو بحثای کسشرش همراهیش میکردن
روحیشو دوست داشتم خیلی شاد و الکی خوش بود
تنها کسی که ساکت یه گوشه نشسته بود و حرفی نمیزد ارمیا بود
دلیل این گوشه گیریو منزوی بودنشو درک نمیکردم
نگاهایه الیزا و آنجلاهم اصلا دوستانه نبود
کاشکی میدونستم چه دشمنیی باهاش دارن
_._._._._._._._._._._ارمیا._._._._._._._._._._._._
به صورتش نگاه کردم
چقدر دلم براش تنگ شده بود و الان تازه میفهمیدم چیو از دست دادم
با تک تکه حرفاو بیگانه بازیاش دلم بیشتر میگرفت
قلبم میشکست و صدایه خورد شدنش گوشامو کر میکرد
اینقدر که دیگه نمیشنیدم
وقتی ازم سوال پرسید دهنم باز نمیشد
نمیتونستم صحبت کنم
اینقدر بغضمو نگه داشته بودم گلوم متورم شده بودو درد میکرد
تو جعمشون بیگانه بودم و دیگه تئویی نبود تا هوامو داشته باشه
تا دربرابر تیکه هایه بقیه واسته و ده تا بدتر بارشون کنه
این تئویی که من میدیدم من حالا حالاها تو دنیاش نبودم

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍Where stories live. Discover now