coming back🛫🛬

1.3K 176 3
                                    

_._._._._._._._._._تئو._._._._._._._._._._
اومدم تو اتاق و نشستم رو تخت
خیلی عصبی بودم ولی نمیدونم دقیقا از دست کی
از دست ارمیا؟؟
چون که باباجونش این حرفو زده
!از دست خودم؟؟
که عاشقه یک پسر شدم
یا از دست باباجونه ارمیا چون اینجور چیزا تو فرهنگشونه
از هیچ کس نمیتونستم عصبی باشم و برم سرش عربده بزنم
دیواری کوتاه تر از خودم نبود
سرمو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و چشمامو بستم
دلم خونه خودمون رو میخواست
تو اتاقمون لش کنیم
منم ارمیا رو اذیت کنم
نه اینجا با این همه دردسر
مثه خر پشیمون بودم از اینکه ارمیا رو اصرار کردم بیایم ایران
!اگه عاشق میشد چی؟؟
اگه مجبورش میکردن ازدواج کنه
تو همین فکرایه چرت بودم که دستی رو شونم نشست
چشمامو باز کردم که دیدم ارمیا جلوم واستاده و نگران نگام میکنه
!ارمیا_خوبی؟؟
تئو_نه
و مظلوم زل زدم بهش
دلم میخواست برم تو بغلش تا مطمئنشم نمیره و برای همیشه هست
نشست کنارم و دستمو که رویه پام بود گرفت
انگشتاشو قفل انگشتام کرد
ارمیا_اصلا برای حرف باباجون غصه نخور دیوثم
من تا تورو دارم نیاز به کسه دیگه ای ندارم مطمئن باش
لبخند اطمینان بخشی زد و دستمو فشار کوچیکی داد
دلم آروم شده بود
تئو_قول دادی دیگه
ارمیا_آره بابا تا آخر وره دلت میمونم عتیقه
که خنده کوتاهی کردم
ارمیا_ولی هیچ کدوم از اینا دلیل نمیشه یادم بره گوشیمو از پنجره پرت کردی بیرون
لبخنده بزرگی زدم و بیخیال گفتم
!تئو_ها؟؟
!گوشی؟؟
جریان چیه؟!؟
که بالشتو برداشت و تهدید وار گفت
ارمیا_یادت میاد یا یادت بیارم
اخمی کردم و مثلا عصبی گفتم
تئو_برو گمشو اون ور من پوله زور نمیدم
که بجایه بالشت کتابو برداشت و حمله کرد سمتم
که چشمام گرد شد و سریع از جام بلند شدمو فرار کردم
ارمیا_واستا ببینم نفله جرعت داری واستا
از اتاق پریدم بیرون و دویدم سمت حیاط
تئو_بمیررر
تو خوابه شبت گوشی برات بگیرم
که عربده ای کشید و کتابو پرت کرد
جا خالی دادم که بعدش صدایه آخه بلندی اومد
پشت سرمو که نگاه کردم دیدم حمیده
و بقیه هم نگران نگامون میکنن
ارمیا رفت پیشه حمید و فک کنم عذر خواهی کرد و بعدش دوتایی خصمانه نگام کردن
شونه ای بالا انداختم و رفتم تو حال
من که براش میخریدم دیگه نیازی به ضربو شتم نبود
._._._._._._._._._._ارمیا_._._._._._._._._._._
عصری با تئو و علی رفتیم گوشی گرفتیم
و هرچی به تئوگفتم برام مثله گوشی قبلیم بخر و بیشتر پول نده
گوش نکرد و بالا ترین مدله آیفونو خرید
همیشه همین جور بود باید بهترین چیزو میخرید تا دلش راضی شه
بعدشم رفتیم اطراف برج میلاد و تا شب گشتیم
امروز خیلی بهتره از بقیه روزا بود
به ساعت نگاه کردم
یازده بود
خمیازه ای کشیدم و از رو مبل پاشدم
ارمیا_من میرم بخوابم شب خوش
که بقیه هم شب بخیر گفتن
رفتم تو اتاق که دیدم تئو سرش تو گوشیشه و خیلی دقیق داره چیزی تایپ میکنه
!!ارمیا_چیکار میکنی؟؟
تئو_هیچییی یکی از بچه ها پول میخواست دارم براش کارت به کارت میکنم
ارمیا_آها کی اون وقت؟؟؟
تئو_مایکل
!ارمیا_مایکل؟؟
ولا اون باید به ما پول قرض بده با اون کارخونه باباش
که قهقه ای زد و گوشیشو گذاشت کنار
تئو_فوضولی نکن دیوث خان
نشستم کنارش و دستمو گذاشتم رو رونه پاش
ارمیا_راستشو میگی دیگه
که لبخنده بزرگی زد و آره ای گفت
از تک تک رفتارش معلوم بود داره الکی میگه
ابرومو بالا انداختم و خوابوندمش رو تخت
روش دراز کشیدم و شروع کردم به بوسیدنش
اونم از خدا خواسته دستاشو دور کمرم حلقه کرد و محکم میبوسیدم
یکی از دستامو گذاشتم رو سینش و اون یکی رو بردم بالا سرش که گوشیش اونجا بود
از لبش گاز گرفتم که جری تر شد و اونم شروع کرد به گاز گرفتن
سرمو بردم عقب و به چشمایه خمارش نگاه کردم
ارمیا_خوب حالا خودم میفهمم داشتی چیکار میکردی
و سریع از جام پاشدم
گوشیشو که تو دستم بود تکون دادم
که مات نگام کرد و بعد شاکی گفت
تئو_ارمیا پسش بده چیکار داری اخه؟؟
ارمیا_ من تورو فقط وقتی جدی میبینم که داری یه کاره مهم میکنی
میخوام ببینم چیکار میکردی
که نیم خیز شد تا بیاد گوشیو ازم بگیره
منم دره اتاقو باز کردم و پریدم بیرون
پشت در واستادم و رمزشو زدم
تئوام به در میکوبیدو میگفت گوشیشو پس بدم
با دیدن صفحه گوشی چشمام داشت از حدقه درمیومد
!!چیییی؟؟
بلیت برگشت گرفته برا فرانسه
پولشم حساب کرد بود
گوشیو خاموش کردم و عصبی دره اتاقو باز کردم
ارمیا_این چه کاری بود که کردی؟؟
تئو_چیه توقع داری واستم تا برات زن بگیرن
!با دوتا بچه برگردی فرانسه؟؟
یکی کوبیدم تو پیشونیم و با صدایه بلند گفتم
ارمیا_آخه چراvip گرفتی ک نشه کنسل کرد؟
میدونی نریم تمام اون چند میلیونی که دادی میپره
تئو_چرا نریم
میریم
خودم برت میدارم میبرمت
با صدایه ما دوتا بقیه هم توجهشون جلب شده بود و متعجب نگامون میکردن
!مامان_چیشده پسرم؟؟
ارمیا_تئو بلیت برگشت گرفته
برایه فرانسه
!بابا_واااقعا؟؟
شما که یک هفته ام نمیشه اینجایین
ارمیا_میگه خونه مشکلی پیش اومده و باید برگرده
مجبور بودم دروغ بگم
بعدن حساب تئو رو هم میرسیدم
علی_خوب کنسلش کن
ارمیا_نمیشهvip گرفته
کنسلش کنم کله پول میپره
باباجون از رو تاسف سری تکون داد و روشو سمت تلوزیون برگردوند
میتونستم بفهمم با تئو حال نمیکنه
مامانجونم ناراحت نگاشو ازمون گرفت
وفقط تئو بود که براش کمترین اهمیتی نداشت
باید فردا شب برمیگشتیم
گرچه خودمم اصلا دلم نمیخواست برگردم ولی چاره ای هم نداشتیم
تئو رفت تو اتاق
منم خواستم برم بخوابم که بابا گفت
بابا_پس شما فردا برگردین
ما میمونیم تا آخرایه تابستون
!میتونی تنهایی زندگی کنی؟؟
ارمیا_فوقش میرم پیشه تئو دیگه
که سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت
بالاخره بعد از کلی دعوا و جنگو جدال خانواده قانع شدن که ما برگردیم
البته راضی کردنشون اصلا کاره آسونی نبود
و این وسط تئو از همه راحت تر بود
خودش گند زد و خودش هیچ تلاشی نکرد چون میدونست باهاش برمیگردم
البته فارسی هم نمیدونست و لازم نبود با مامانجون و باباجون سرو کله بزنه
اونا خیلی دلخور شدن و تئو فقط آخرش به فارسی ازشون تشکر کرد
واقعا هم خنده دار شده بود
وقتی با اون لحجه داغون فرانسویش سعی داشت فارسی حرف بزنه
و تلاشش برام قابل احترام بود
دینو پیش مامان بابا موند و هدیه و هلیا رو به من ترجیح داد
خوب حقم داشت تقریبا چون همش شیفتی ناز میشد و مرکز توجه بود
ولی خوب پیشه من اینجور نبود
از وقتی دانشگام شروع شده بود یه ریز باید از اینجا به اونجا منتقل میشدم و این خونه به دوشیم عصبیم میکرد
بعد از چند ساعت پرواز خسته کننده بالاخره هواپیما فرود اومد و ما پیاده شدیم
نبود دینو خیلی حس میشد
یه پشمالویه سفید نبود که همش مراقبش باشم
ارمیا_جایه دینو خیلی خالیه
تئو_تنها چیزی که خالی نیس جایه اونه
و برای اولین تاکسی دست تکون داد
سوارش شدیم و تئو آدرس خونشونو داد
!!ارمیا_به مامان بابات گفتی من میام؟
که شونه ای بالا انداخت و بیخیال گفت
تئو_نوووچ
میریم میفهمن دیگه
مشکوک پرسیدم
ارمیا_اصلا نگفتی قرار برگردیم فرانسه؟
که نوچی گفت
شوک زده نگاش کردم این دیگه کی بود
هم بیخیال بود هم خیلی گشاد و ازین بابت خیلی حرصمو درمیاورد
ترجیح دادم باهاش بحث نکنم و جایه جاش حسابشو برسم
گرچه میدونستم یکم دیگه یادم میره و کلا بیخیال تلافی میشم
ماشین نگه داشت و بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدیم
تئو زنگ درو زد که بعد از چند ثانیه در باز شد
و صدایه جیغایه الیزا اومد
تئو_باز شروع شد
رفتیم داخل که دیدیم مامان باباشم واستادن و خوشحال مارو نگاه میکنن
تئو تک تکشونو بغل کرد و منم فقط با لبخند بهشون سالم کردم
که بابایه تئو کشیدم سمت خودش و بغلم کرد
کریس_خوش اومدی پسر خسته نباشی
ارمیا_خیلی ممنون
تئو_خوب دیگه بریم داخل دستم شکست
و باهم رفتیم داخل خونه
چمدونارو دادیم دست خدمتکار تا ببره بالا و خودمون تو حال رو مبلا نشستیم
با نشستنمون الیزا با شوق پرسید
الیزا_وای تئو از ایران بگو
تئو_خوب جایه خیلی قشنگیه فقط خیلی ترافیک داره
وخیلی سخت گیرن
!!الیزا_ینی چی؟
تئو_باید خودت ببینی تا بفهمی چی میگم
که قیافه الیزا چروک شد
الیزا_اووو تئو
من اخه کی میرم اونجا
مامان تئو(جسی)_هرچی باشه طبیعیه دینشون با ما فرق میکنه
اونا باهم بحث میکردن که کریس رو به من پرسید
کریس_مامان بابا کجان ارمیا؟
که لبخندی زدم صاف نشستم
ارمیا_خوب راستشو بخواین تئو بیخبر بلیت برگشتو گرفت و ما مجبور شدیم بدونه اونا برگردیم
اونا هنوز دلشون نمیاد برگردن
جسی_تئو
چرا این کارو کردی شاید ارمیا میخواست بمونه
تئو_خوب اخه...
فک کردم شاید دلش برای اینجا تنگ شده باشه
الیزا_تو همیشه خنگ بازی درمیاری تئو
معلومه که دلش میخواد ایران بمونه
که ادای الیزا رو دراورد و جوابشو نداد
کریس_حالا اتفاقیه که افتاده
ما خوشحال میشیم اینجا بمونی
لبخندی زدم و چیزی نگفتم

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍Where stories live. Discover now