نمیدونم چقدر آهنگ گوش دادم و به حرفایه تئو فکر کردم
ولی اونقدرا بود که یکم قانعشم
بازم اون نگرانیه ذاتیم نمیزاشت آروم باشم
یا اینکه بتونم جواب قاطعی بدم
من درباره فرانسه و پلیساش چیزی نمیدونستم
ولی درون حد بود که بدونم چقدر خشنن و هیچ رحمی تو کارشون نیست
خسته ازین همه فکره بی نتیجه هوفی کشیدم و رو صندلی نشستم
بچه هام دوره هم کف اتوبوس نشسته بودن و مافیا بازی میکردن
ولی من علاقه ای نداشتم
آرشام که دید سرجام نشستم بلند گفت
آرشام_ارمیا بیا توام بازی کنیم
همونجور که فلاسکمو بر میداشتم گفتم
ارمیا_بیخیال آرشام الان سردردم
!مهدیار_مسکن دارم میخوری؟؟
!ارمیا_آره کجاس؟؟
مهدیار_زیپ جلویه کیفم
که تشکر آرومی کردم و از تو کولش برداشتم
و آروم آروم با قهوم خوردم
کاشکی استایلز بیخیاله تئو میشد
!چرا اصلا باید پیشنهاد بده؟؟
!که یه صدایی تو وجودم گفت چرا پیشنهاد نده؟؟
اون هر چیزی که باید یه پلیس میداشتو داشت
سرمو تکون آرومی دادم تا از فکرش درارم
هنوز وقت زیاد بود برای فکر کردن
قهومو که خوردم دوباره چشمامو بستم و تکیمو به صندلی دادم
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._
با صدای آراد که رو مخم بود بزور چشمامو باز کردم
!ارمیا_چیشده؟؟
آراد_پاشو حاج آقا رسیدیم
پونه_خوشبحالت میتونی اینقدر راحت بخوابی
مهدیار_نه مسکنه قوی بود
اینو فیل بخوره میخوابه
منم بی توجه به حرفاشون کولمو برداشتم و سره جام واستادم که شروین بازومو گرفت
شروین_کله پا نشی خونت بیوفته گردن ما
همونجور که آروم میرفتم جلو گفتم
ارمیا_نترس بادمجون بم آفت نداره
که بازومو فشاری داد
شروین_جون چه خوبه
چقدر کار کردی اینا رو ساختی
که خیلی جدی گفتم
ارمیا_آرشام بیا این شوهره چشم چرونتو بگیر
که آرشام از پشت یقه شروینو گرفت و کشیدش عقب
بقیه ام میخندیدن
از اتوبوس پیاده شدم و نگاه کلی به فضایه بازه روبه روم انداختم
هوا سرد بود و هر از چندگاهی باده سرد تری میومد
زیپ سیوشرتمو بستم و کنایه آمیز گفتم
!ارمیا_این هوا باید مارو بیارن اینجا؟؟
مهدیار_خوبه که
دریاچه رو نگاه
و با دست به یکم دور تر اشاره کرد
منظره قشنگی بود
یه طبیعتی که مختص خوده ایران بود و همین جذابش کرده بود
چارتا پنج تا آلاچیق دادن و دختر پسرا رو جدا کردن
قرار بود صبحانه بخوریم بعد بریم جایه دریاچه
آرشام_اینجارو خیلی بیشتر از چیتگر دوست دارم
همین که یه عالمه حفاظو کسشر وصل نکردن قشنگش کرده
...شروین_فن بیانتو گ
که با کتکی که از مهدیارخورد حرفش نصفه موند
تو آلاچیق ما ده نفری بودن
ولی خوب خداییش داخل آلاچیق گرم بود
از تو کولم یه بافتنی دراوردم و زیپ سویشرتمو باز کردم
اصلا خوشم نمیومد با سویشرت این ور اون ور برم
ترجیح میدادم لباس گرم تر بپوشم
نمیدونم چرا وقتی سویشرت تنم بود احساس سنگینی میکردم
لباسمو دراوردم که آرشام جووونی گفت
و شروینم جلو چشماشو گرفت
شروین_بپوشون اونا رو
از دوست دختر من بیشتر سینه داره
که مهدیار قهقه ای زد
منم با خنده لباسمو تنم کردم
آرشامم بعد از کلی تلاش چشماشو آزاد کرد و شاکی به شروین گفت
آرشام_لاشی میزاشتم دید بزنم
آراد_تنهایی زده به مغزت
البته اگه داشته باشی
و آرشام ادایه خندیدن دراورد که مثلا بگه اصلا خنده دار نبوده
بی توجه به بحثشون گوشیمو گذاشتم تو جیبم و همراه مهدیار رفتیم سمت رستوران
روژا و پونه ام بیرون منتظر ما بودن
روژا_وای خدا آلاچیق ما خیلی شلوغهههه
مهدیار_جمعیت دخترا بیشتره دیگه
پونه_از هیچی شانس نداریماااا
که بقیه ام اومدن و رفتیم صبحانه بخوریم
سره میز اینقدر آرشامو شروین کثافت کاری کردن که صدایه همه درومد
یه لقمه آرشام دهنه شروین میکرد
یه لقه شروین دهن آرشام
با یه لیوان چایی میخوردن
انگار واقعا تازه عروس دومادن
آراد که پاشد جاشو عوض کرد و چنتا فوش آبدارم داد
تنها کسی که واکنشی نشون نمیداد من بودم
چنتا از پسرایه دیگه ام پایه بودن و همکاری میکردن
خالصه انگار یه مشت زندانیو آزاد کرده باشن اینجور بود
و هرکی هرکار میخواست میکرد
البته چنتا از اساتید و مدیرای دانشگاهم بودن ولی اصلا چیزی نمیگفتن
میخواستن بچه ها راحت باشن
بچه هام نهایت استفاده رو میکردن
بعد از خوردن صبحانه سمت دریاچه راه افتادیم
بچه ها میگفتن والیبال بازی کنیم ولی من وسطیو بیشتر ترجیح میدادم
!آراد_والیبال بازی کنیم؟؟
مهدیار_نمیدونم رای گیری میکنیم دیگه
گوشیمو دراوردم و آنتنو نگاه کردم
دوتا داشت همش
سرم تو گوشیم بود که با صدای آرشام نگاهمو بهش دادم
آرشام_چیکار کنیم
که یکی از بچه ها گفت وسطی
بقیه هم نظر دادن
دخترام پوکر نگامون میکردن که مثله پسر بچه ها سر بازی بحث میکنیم
رژا_بیا بریم سوار قایقا بشیم
ارمیا_مسئولش نیستا
پونه_چیزی نمیشه بابا
!مگه چقدر عمق داره؟؟
که یکی از دخترا که باهاشون بود گفت
دختره_فکر نکنم زیاد باشه
بیاین بریم
و بقیه رو با خودش برد
شونه ای بالا انداختم
به من چه اصلا
عمقی ام نداشته باشه تو این هوا با این آبه سرد دستو پات قفل میکنه
بعد از رای گیری قرار شد وسطی بازی کنیم
ده نفر بودیم برای همین
منو مهدیارو آرادو شروینو آرشام یه تیم بودیم
بقیه ام یه تیم دیگه
قرار شد ما کنار باشیم
بازی خیلی جنجالی شروع شد که اولین نفرو آرشام زد
شروین_آفرین خانومم
بقیشونم اوت کن
که آرشامم عشوه خرکی اومد و رفت بغل شروین
مهدیارم یکی محکم کوبید تو سره آرشام تا مثله آدم واسته
همونجور یکی یکی بیرون پرت شدن
و فقط یه نفرشون موند
قرار شد سره هفتا باشه
توپو محکم تو دستم گرفتم
ارمیا_بپا نخوری
پسره_بزن که فکر نمیکنم جون داشته باشی
بلند پرتاب کردم که مهدیار گرفت و مستقیم زد سمتش
اونم راحت جاخالی داد و ادامو دراورد
آراد که کنارم واستاده بود گفت
آراد_بزن سمت صورتش میترسه
و همونجور توپو پرتاب کرد
فک کنم ضربه پنجم بود که به حرف آراد گوش دادم و محکم زدم سمت صورتش که با صدای بدی تو پیشونیش خورد و پخش زمین
شد
تیم ما که خوشحال زدن قدش ولی بقیه میگفتن یکم مراعات کنم
ارمیا_ببخشید بازیه دیگه
و دستمو سمتش دراز کردم
از جاش بلند شد و دوتا پشتم کوبید
نگامو به دریاچه دادم که دیدم دخترا آهنگ گذاشتن و دارن میرقصن
پسره_بخدا تو این هوام ول کن نیستن
که بقیه زدن زیر خنده
پنج شیش نفر تو یک قایقه چهار نفره بودن و این منو نگران میکرد
بچه ها رفتن ادامه بازی منم هنوز اونا رو نگاه میکردم
که شروین گفت
شروین_دید نزن جناب دکتر
هم اومدم جوابشو بدم پایه روژا لیز خورد و با جیؽی پرت شد تو آب
میدونستم یه طرف قایق سنگین میشه میدونستم
مهدیار_یاعلی رژا افتاد
و کم کم سرو صدای بقیه ام درومد
تنها چیزی که مغزم بهم دستور میداد همین بود که برم از تپه بالا و از ارتفاع خودمو پرت کنم تو آب
چون وسطا بودن نمیشد ازینجا برم و خیلی طول میکشید
دوییدم سمت بالاترین نقطه و فقط صدای جیغ رژا تو گوشم اکو میشد
بعدی که احساس کردم به نقطه مناسب رسیدم شیرجه زدم و با خوردن آبه یخ به بدنم نفسم بند اومد
میتونستم ببینمش که سعی داشت رو آب بمونه
هرچی بیشتر دستو پا میزد بیشتر فاصله میگرفت و بدتر میشد
داشتم سمتش میرفتم که یه لحظه دیگه بالا نیومد
ارمیا_یاخدا نفس کم آورده
تند تر شنا کردم و کشیدمش بالا
با این لباسا اونقدرا سنگین شده بود که بزور باید شنا میکردم
نفسم هر لحظه تیکه تیکه تر میشد و سردیه آب بدتر عضلاتو ضعیف میکرد
نمیدونم چقدر شنا کردم تا کشیدمش بالا
تقریبا همه جمع شده بودن
دخترام که حالا به خشکی رسیده بودن چشماشوم قرمز بود و صدای گریشون از هرچیزی بیشتر رو مخ بود
خوابوندمش رو زمین و شالشو باز کردم
مهم نبود که میخوان بعدن چه فکری بکنن
الان فقط آبی مهم بود که تو ریه هاش گیر کرده بود و ممکن بود بمیره
قفسه سینشو ماساژ دادم و همونجور باهاش حرف میزدم
ارمیا_بدو رژا بدو دختر به هوش بیا
بالا بیار بدو
که بعد از چند لحظه سرفه کرد و هرچی آب خوره بود بالا آورد
نفسمو راحت بیرون فرستادم و نبضشو گرفتم
طبیعی بود و این نشون میداد حالش خوبه
داشتم از سرما میلرزیدم و این لباسه بافتنی مثله یه تیکه یخ به بدنم چسبیده بود
از کناره رژا پاشدم تا ببرنش
و تو یه حرکت لباسمو دراوردم
تازه نگام به استادا و بقیه افتاد
ستوده)یکی از استاداشون(_باریکال پسرم برو یچیزی تنت کن سرما نخوری
سری تکون دادم و موهامو از رو پیشونیم کنار زدم
که مهدیار اومد سمتم و سیوشرتشو داد بهم
مهدیار_دمت گرم ارمیا
بیا اینو بپوش که اینجا فرانسه نیست
خوردنت
لبخندی زدم که دندونام بهم خورد
سویشرتشو تنم کردم و دور خودم پیچیدم
چه وسطیی شد
امیدوار بودم بلایی سره رژا نیومده باشه
آراد_بخدا هممون قفل کرده بودیم
!چجوری به ذهنت رسید بری از ارتفاع بپری؟؟
سری تکون دادم و چیزی نگفتم
نمیدونم چرا شوکه بزرگی بهم وارد شده بود
یه جورایی جیغا و گریه ها برام تلخ بود
مثله جیغایه آنجلا بالا سره تئو بود وقتی ماشین بهش زده بود
یه حسه مسخره خلاء داشتم که فقط زمان میبرد تا بهترشه
رفتیم تو آلاچیق و لباسامو عوض کردم
و یه کنار نشستم
آرشامم رفت ببینه حاله رژا چطوره
نیم ساعتی نشسته بودیم و هیچکس حرفی نمیزد
خودمم نمیدونم چم بود
!چرا حالم گرفته بود؟؟
!یعنی اون خاطره اینقدر تلخه که یاداوریشم از پام میدازه؟؟
و حرفایه تئو وقتی فراموشم کرده بود تو گوشم زنگ میخورد
آره سخته
!اون قدر سخت که چند لحظه نفست تو سینه حبس میشه و با خودت میگی چجوری تحمل کردی لعنتی؟؟
عطسه ای کردم که شروین گفت
شروین_سرما میخوری با
اون آبی که تو دریاچه بود سگو میزدی نمیرفت
!مهدیار_چرا آرشام نیومد؟؟
که همون لحظه سروکلش پیدا شد
و به قیافه هایه پنچرمون نگاهی انداخت
آرشام_چتونه ماتم گرفتین
هیچ مرگیش نیست دختره احمق
آراد_خداروشکر
که آرشام اومد کنارم نشست و متعجب نگام کرد
!آرشام_توچرا دپی؟؟
بابا خیرسرت الان سوپرمنه دانشگاهی
و خودشو چسبوند بهم
آرشام_ازین به بعد تو شوهرم باش شروینو نمیخوام
ارمیا_بیخیال آرشام وقته خوبی نیست برای شوخی
و سرفه ای کردم
بدنم درد میکرد و بخاطر شیرجه ی عجله ای که زده بودم تمامه شکمو بازو هام زخم شده بود
لباس رده زخمارو میسوزوندش
مهدیار اومد نزدیکم و دستشو گذاشت رو پیشونیم
مهدیار_تب کردی ارمیا
!چت شده پسر؟؟
دکمه لباسمو باز کردم تا از سوزشش کمترشه
!شروین_بخاطره شیرجته؟؟
سری تکون دادم و گفتم
ارمیا_میسوزه
که آراد شاکی گفت
آراد_چقدر احمقه این دختر
خوبه بهش گفتی مسئولش نیستو رفت
لج کرد
هم خودشو تو دردسر انداخت هم تورو
از جام پاشدم و لباسمو درست کردم
میخواستم برم بیرون
کم کم بقیه بچه هام اومدن و حالمو پرسیدن
کسایی که تازه امروز اسمه بعضیاشونو یاد گرفته بودم
!آرشام_کجا میری؟؟
ارمیا_برم یه هوایی به سرم بخوره حالم خوب نیست
مهدیار_سرده بیرون بدترمیشی
ارمیا_مواظبم
و سویشرتمو بیشتر دورم پیچیدم
هوای آلاچیق گرفته بود و انگار اکسیژن نداشت
گوشیمو دستم گرفتم و همونجور که راه میرفتم آنتنارو نگاه میکردم
یکم که دور شدم آنتنه گوشیم کامل شد
شماره تئو رو گرفتم
تنهاکسی بود که میتونست حالمو خوب کنه
رویه تخته سنگی که اونجا بود نشستم که برداشت و با همون لحنه همیشگیش گفت
تئو_سلام عزیزم
!خوبی؟؟
ارمیا_سلام
نه خوب نیستم
که نگران پرسید
تئو_اتفاقی افتاده
!کاریت شده؟؟
که نه ای گفتم و شروع کردم به تعریف کردن
اینقدر گفتمو گفتم تا به اون احساس مسخره رسیدم
به همون خلائی که حتی با شنیدن صدایه نفسایه تئو داشت کم کم از بین میرفت
خوب که حرفامو زدم مهربون گفت
تئو_تو غصه نخور دیوثم
یه راه حلی پیدا کردم که خیلی زود تر ازون چیزی که فکر کنی این جدایی ام تموم میشه
فقط قول بده مراقب خودت باشی
!باشه؟؟
ارمیا_باشه
!تو قول میدی تموم شه؟؟
تئو_قول میدم
که قلبم آروم گرفت
و بعد از اینکه یکم دیگه حرف زدیم تماسو قطع کردم
احساس میکردم خیلی بهترم
با اینکه بدنم درد میکرد ولی سنگینیه روحم برداشته شده بود
_._._._._._._._._._._._تئو._._._._._._._._._._._._._
تماسو که قطع کرد نفسمو آه مانند دادم بیرون که امیلی از تو آشپزخونه داد زد
امیلی_حالا اینقدر طول بدههههه تا اون طفلی از تنهایی بپوسه
تئو_ تو الکی فازه منفی نده
که سینی به دست اومد بیرون
با دیدن قهوه ها چشمام برقی زد
امیلی_من اینقدر میگمو تو بیخیالی عجیبه
یک دونه از بیسکوییتا برداشتم و همونجور گفتم
تئو_میگم بهش همین زودیا میگم بهش
و آروم آروم از قهوم خوردم
که امیلی خوشحال خودشو جلو کشید
!امیلی_جونه منننن؟؟
سری تکون دادم و جدی گفتم
تئو_مرگه تو
پشت چشمی نازک کرد و گفت
امیلی_مرگه خودت الشی
به این حرص خوردناشو لبخندی زدم که گوشیم زنگ خورد
با دیدن شماره استایلز اخمی کردم
!تئو_چی از جونم میخوای کونی؟؟
بکش بیرون دیگه
و کللفه جواب دادم
!تئو_بله؟؟
استایلز_جناب سرهنگ گفتن بیای اداره
همین الان
بابت اون دعوا
تئو_نمیتونم کلاس دارم
استایلز_چرت نگو
تایم کلاساتو میدونم امروز فقط یک کلاس ساعت چهار داری
منتظرم
و تماسو قطع کرد
عصبی به گوشی نگاه کردم
میخواستم بکوبش تو دیوار
!امیلی_کی بود؟؟
تئو_کی میتونه اینقدر عصبیم کنه
استایلز بود
باید برم اداره
که هوفی کشید
رفت حاضرشه
منم بلند شدم و لباسامو پوشیدم
بعد ازین که خونه رو چک کردم رفتیم بیرون
اول امیلی رو رسوندم بعدم رفتم سمت اداره پلیس
ماشینو جلو محوطه پارک کردم و رفتم داخل
که چشمم به نیکولاس افتاد
داشت با یکی گپ میزد و هرهرش هوا بود
دستمو کردم تو جیبم و رفتم جلو
که با دیدنم لبخندش محو شد و بجاش اخمی کرد
نیک_چه عجب
دیر کردی
تئو_باید تشکر کنی که اومدم
من هیچ مسئولیتی ندارم
!پدرم بهتون لطف کرده درجریانی که؟؟
هم دهنشو باز کرد جواب بده استایلز اومد و سمت یه اتاق راهنماییم کرد
استایلز_چه عجب جناب
نیم ساعت پیش بهت زنگ زده بودم
چشمام ازین پرروییش گرد شد
این دوتا لنگه هم بودن همیشه طلبکارو شاکی
که با ورودمون به اتاق حرفمو خوردم و به پیرمرده جدیه روبه روم نگاه کردم
سلامی کردم که گرم جوابمو داد
سرهنگ_بشین پسر
و به صندلیه رو به روش اشاره کرد
استایلزو نیکولاسم بالا سرم واستاده بودن
احساس بادیگارد داشتن بهم دست داده بود
که با صدای سرهنگ از فکر درومدم و نگامو بهش دادم
سرهنگ_خوب دقیق تعریف کن بگو ببینم اون شب چیشد
تئو_مدارکو که از نیک گرفتم رفتم سمته ماشین که یکی از پشت چاقو گذاشت جایه پهلوم
منم زدمش
که استایلزو نیکم اومدن و اونام کمک کردن
همین
فرصت نشد که بخوان چیزی بگن
سرهنگ سری تکون داد و نیکولاس حرصی گفت
نیک_گفتم که ازین بچه چیزی دست گیرتون نمیشه
با شنیدن این لقب اخمام تو هم رفت
ولی سعی کردم خونسرد باشم
میدونستم از نیک گفتنام شاکیه
استایلز_ولی من فکر میکنم یه جایه کار میلنگه
یه چیزی غیر طبیعیه
تئو_واضحه یه چیزی مشکل داره
که سرهنگ نگام کرد و منتظر بقیه حرفم بود
تئو_اینایی که من اون شب دیدم یه مشت لاته بی سرو پا بودن
اینارو خوده اون طرف یا همکاراش اجیر نکرده بودن
چون اگه از طرف اونا بود حداقل یه هفت تیر به یه کدومشون میداد
اینا یا برای انتقام اومده بودن یا یه مشت نوچه ی بی عقل بودن
که چشمایه سرهنگ برقی زد
و برق تحسینه تو نگاش غروری بهم میداد
سرهنگ_از پسر جنابه موریس کمتر ازینم توقع نمیره
آفرین پسر درست میگی
که لبخنده کوچیکی زدم
استایلز و نیکولاسم با این حرفام تو فکر رفته بودن
نیک_اینجورکه معلومه نمیتونن کمکی بکنن
استایلز_لعنتی
و عصبی با پاش رو زمین ضرب گرفت
که از جام پاشدم
!تئو_خوب پس دیگه کاری با من ندارید؟؟
که سرهنگ با خوش رویی گفت
سرهنگ_نه
ولی همونجور که استایلز میگفت استعداد فوق العاده ای داری
اگه خواستی بیای تو نیرویه پلیس من شخصا از همچین افرادی استقبال میکنم
که تشکره کوچیکی کردم و باهاش دست دادم
نیکوالس تو اتاق موند و استایلز همراهم بیرون اومد
استایلز_اگه چیزی به ذهنت رسید بهم بگو
!تئو_اون مدارک به دردتون نخورد؟؟
که خسته گفت
استایلز_نه هیچی
تقریبا هیچی نداشت
مشکله ما اینه که این گروه هرسال کلا افرادشونو تغییر میدن و فقط دو یا سه نفر عضو پایه داره
ما هرکیو گیر میاریم یه مهره سوختس و رسما دستمون به هیچ جا بند نیست
تئو_باید برید عضو همون گروه شید این تنها راهشه
اینجوری از راه دور هیچ کاری نمیتونید بکنید
ولی شاید اونجوری طی یکسال بتونید حرکتی چیزی بزنید
که متفکر نگام کرد
استایلز_نمیدونم
این جریان فیلم پلیسیایه تلوزیون نیست
ولی شاید بشه
که شونه ای بالا انداختم
ازین فکر کردنایه طولانیش میتونستم بفهمم چقدر ذهنش مشؽوله
استایلز_شاید پرونده مخطومه بشه
قبله مام کسی درگیر بوده
بعده مام کسی کاری از دستش برنمیاد
به چهره ناامیدش نگاه کردم
تئو_بیخیال پسر
که با لبخند نگام کرد
استایلز_ته این پرونده معلومه
ممنون بابت کمکات
که باهاش دست دادم و سمت ماشین رفتم
سوار ماشین که شدم استارت زدم و سمته باشگاه راه افتادم
هر روز بیشتر ترؼیب میشدم که برم تو نیروی پلیس و اونجا باشم
درسته که این رشته تحصیلیمم دوست داشتم ولی پلیسی یه چیزه دیگه داشت
یه آدرنالین اضافی که من تو همه کارام میخواستم
ولی تو اتاق عمل و سره کلاسایه بالینی نبود
_._._._._._._._._._._._._._ارمیا._._._._._._._._._._._._._._
ساعت هشت شب بود که اتوبوس جایه دانشگاه نگه داشت
رفتم سمت ماشینم که آرشام گفت
آرشام_ارمیا تو اصلا حالت خوب نیست
بیا برسونمت
آراد دستشو طرف صورتم گرفت و گفت
آراد_نگا ازین فاصله حرارت بدنت به دستم میخوره
مثله بخاری شدی
سری تکون دادم
ارمیا_میرم خونه یکم استراحت کنم خوب میشم
شروین_خیلی لجبازی
که سرفه ای کردم
مهدیار اومد سمتم و هلم داد سمته ماشینه آرشام
مهدیار_الان میریم بیمارستان تو تا صبح تشنج میکنی
و آرشامم موافقت کرد
سعی کردم مقاومت کنم ولی اصلا توانه ایستادنم نداشتم
مهدیار_حالو روزتو نمیبینی ارمیا یا با خودت لج کردی
!نمیتونی راه بری اون وقت میخوای بشینی پشت فرمون؟؟
که حرفی نزدم و وزنمو رو مهدیار انداختم
اینقدر حالم بد بود که نتونم وایسم
نمیدونم از بقیه بچه ها خدافظی کردم یا نه که سوار ماشین آرشام شدیم
مهدیار نشست کنارم و آرشام نشست مشت فرمون
از تو آیینه نگاش کرد
!آرشام_کجا برم؟؟
مهدیار_برو سمت اولین بیمارستان حالش اصلا خوب نیست
که آرشام سری تکون داد و ماشینو روشن کرد
صداها رو فقط میشنیدم ولی حوصله نداشتم واکنشی نشون بدم
ینی انرژیشو نداشتم
آرشام_گوشیشو نگاه کن کسی زنگ نزده باشه
مهدیار_نه کسی زنگ نزده
و من تو دلم صدها بار به این حرف آرشام خندیدم
حقم داشت نمیدونست که من دوماهه از پدر مادرم طرد شدم و اهمیتم از دینو هم کمتره
آرشام ماشینو نگه داشت و با کمک مهدیار پیادم کردن
سعی کردم وایسم ولی پاهام لمس شده بود
تمام عضلات بدنم به بدترین وجه ممکن گرفته بود
با بسته شدن چشمام ذهنمم برای لحظه ای آروم شد و دیگه چیزی نفهمیدم
با صدایه حرف زدن آرشامو مهدیار بالا سرم چشمامو باز کردم
که نگام به سرمه تو دستم خورد
!آرشام_خوبی؟؟
که آره ای گفتم و بی حال سرفه کردم
احساس میکردم دیواره های حنجرم به هم چسبیده و نمیتونم حرف بزنم
دوباره چشمامو بستم که صدای گوشیم اومد و بعدش صدایه مهدیار
مهدیار_جواب بده آرشام شاید کاره مهمی داره دفعه چهارم پنجمه زنگ میزنه
آرشام_تو جواب بده
و بعده از چند لحظه صدایه مهدیار بود که انگلیسی حرف میزد
حدس زدم تئو باشه
چشمامو باز کردم و به مهدیار که سعی داشت به تئو بفهمونه خوبم نگاه کردم
ارمیا_بده گوشیو مهدیار
که نگام کرد و باشک گوشیو دستم داد
با اون دستم که آزاد بود گشیو گرفتم و دره گوشم گذاشتم که صدایه نگران تئو تو گوشم پیچید
تئو_الو
!ارمیا عزیزدلم خوبی؟؟
!چیشدی یهو صبحی که خوب بود؟؟
ارمیا_خوبم تئو خوبم
یه سرماخوردگی سادس
تئو_قربونه اون صدایه ضعیفت بشم
چیشدی آخه
همش تقصیره منه اینجوری شدی
ارمیا_نه تئو این تنهایی الان تمامش نتیجه احمق بازیایه خودمه
نتیجه بی عرضه بودنامه
کسی این وسط مقصر نیست
و سرفه کردم
که خس خسه گلوم بلند شد
تئو_تمومش میکنم غصه نخور
همه این مشکلایه لعنتیو تموم میکنم
ارمیا_من بهت ایمان دارم
و چشمامو بستم
بعدی که یکم دیگه صحبت کردیم تماسو قطع کردم و گوشیو گذاشتم رو میز کناری
مهدیار_سرمت تموم شد میتونیم بریم
ارمیا_برین بچه ها من خودم بر میگردم خونه.....تا الانم... اذیتتون... کردم
آرشام_نمیخواد مسخره بازی دراری وامیستیم
و مهدیارم تایید کرد
کلی حرف زدم تا قانع شدن برن
موقع رفتن هم ازشون تشکر کردم
اونام گفتن که کاری نکردن و هرکسی بود این کارو میکرد
اتاق که خالی شد چشامو بستم و از درون فروریختم
ازین تنهایی
ازین سکوته لعنتی
ازین بی اهمیت بودن
لبخنده تلخی که وجدانم بهم میزد از همه چیز دردناک تربود
وجدانی که لحظه به لحظه بی عرضگی هامو به روم میاورد و میگفت این تنهایی بازتابه کارایه خودمه
منم خسته تر از هرلحظه توان مقابله باهاشو نداشتم و جلوش سرخم میکردم
و هیچ کس نمیدید من از درون هر روز خمیده و خمیده تر میشم
پشت چشمایه بستم اشک جمع شد و آهه عمیقی کشیدم
من حتی حقه گریه کردنم به خودم نمیدادم
و چه محاکمه نا عادلانه ای بود قضاوت منو وجدانم
نمیدونم چقدر گذشت که سرمم تموم شد و خودم از دستم دراوردم
حوصله نداشتم پرستار صدا کنم وقتی بلد بودم
یک دستمال کاغذی جایه سوزن گذاشتم و آستین لباسمو پایین دادم
سیوشرتمو برداشتم و تنم کردم
رفتم سمت بخش و داروهامو گرفتمو تسویه حساب کردم
تاحالا خودم برای خودم این کاررو نکرده بودم
باز خوب بود تنهایه تنهای نبودم و خودمو داشتم
از بیمارستان که بیرون اومدم باده سردی به صورتم خورد و لرزه بدی به بدنم افتاد
برای اولین تاکسی دست تکون دادم و سوارش شدم
بعد از یک ربع جلو خونه نگه داشت
کرایشو حساب کردم و پیاده شدم
بدن دردم شروع شده بود وباید دارو هامو میخوردم
با ورودم تو خونه موجی از گرما به صورتم خورد
خبری از مامان بابا نبود و دینو هم نبود
این نشون میداد بیرونن
لباسمو دراوردم
قرصامو با یک لیوان آب خوردم و بعد از چند دقیقه تنه خستمو به تخت رسوندم
به ثانیه نکشید که چشمام گرم شد و خوابم برد
._._._._._._._._._._._._._._.دو روز بعد_._._._._._._._._._
با صدایه آلارم گوشیم چشمامو باز کردم
تو جام نشستم و گیج به دو رو ور نگاه کردم
بعد از دو روز استراحت امروز باید میرفتم دانشگاه
و برام خیلی سخت بود ساعت هشت صبح پاشم
سرمو خاروندم و گوشیمو چک کردم
رفتم سمت حموم و یک دوش یک ربعه گرفتم
این دو روز مریضی مامان همون مامان قبلیم شده بود
و دم به دقیقه برام چیزی میاورد
ولی من هیچ کدوم ازین محبتارو نمیخواستم
میدونستم هنوزم دوسم دارن ولی اونا با این کاراشون چیزیو درست نمیکردن
فقط همه چیز بدتر میشد
هوفی کشیدم و ساعت مچیمو دور مچ دستم بستم
به خودم تو آیینه نگاه کردم
این استراحته کوتاه بهم ساخته بود و ازون قیافه خسته درومده بودم
به دینو که رو تخت خواب بود حسرت وار نگاه کردم و سمت در رفتم
یک صبحانه سر پایی خوردم و از خونه بیرون زدم
ماشین هنوز تو دانشگاه بود و نرفته بودم بیارم
یکم از خونه که فاصله گرفتم به خیابون اصلی رسیدم و تاکسی گرفتم
آدرس دانشگاهو دادم و جزمو از تو کیفم دراوردم که گوشیم زنگ خورد
به شماره تئو نگاه کردم و با تعجب تماسو وصل کردم
اونجا الان ساعت تقریبا شیش صبح بود و عجیب بود الان بیدار باشه
ارمیا_سلام
!خوبی لنتی؟؟
چیزی شده این ساعت بیداری؟؟
تئو_سلام جناب کاراگاه
خوبم هستم
چیزی نشده فقط یکم زودتر پاشدم درس بخونم
ارمیا_اها باشه
!تئو_ارمیا لوکیشن دانشگاهتونو میفرستی؟؟
که با این حرفش چشمام گرد تر شد
این امروز یه چیزیش شده بود
!ارمیا_چی تو اون سرته؟؟
که با لحنه ناراحتی گفت
تئو_ارمیا چرا اینجوری میکنی مگه بازجوییه
ارمیا_ببخشید عزیزم
الان برات میفرستم
و تماسو قطع کردم
لوکیشنو فرستادم که راننده نگه داشت و گفت
راننده_رسیدیم
تشکری کردم و کرایشو دادم
وارد دانشگاه شدم و همونجور سرم تو گوشیم بود
با تئو چت میکردم که آماره همه چیو میخواست
حتی تایم تموم شدن تک تک کلاسام
منم برایی که دوباره ناراحت نشه همه رو بدون کمو کاستی گفتم
داشتم تند تند تایپ میکردم که با صدایه عربده ماننده آرشام سرمو بالا آوردم
این چه انرژی داشت سره صبحی
آرشام_به به سلاممممم قهرمااااان
خسته زخما نباشی
با این عربدش کله کلاس برگشتن سمتم
لبخنده گیجی زدم و رفتم جلو با بچه ها دست دادم
!ارمیا_چته پسر سره صبحی؟؟
شروین_ذوق زده شده بچه
که خودشو چسبوند بهم
آرشام_هرچی باشه شوهر جدیدمی
پوکر نگاش کردم که مهدیار گفت
مهدیار_ولش کن آرشام آبرو داره
و آرادم حرفشو تایید کرد
!شروین_چطوری؟؟
اون شب که حالت داغون بود
ارمیا_خوبم ممنون
!دخترا کجان؟؟
از حاله رژا خبر دارین
آراد_یکم دیرتر میان
رژاهم خوبه
وقتی فهمید رفتی بیمارستانو تبو لرز داشتی خیلی ناراحت شد
....ارمیا_نه با
که با صدای زنگ گوشیم حرفم نصفه موند
تئو بود و تازه یادم افتاد وسط حرفاش رفتم
تماسو وصل کردم
ارمیا_ببخشید ببخشید
تئو_آره دیگه دارم سوال میپرسم مثله بز میری آفلاین میشی
بنال ببینم امروز کی برمیگردی خونه
ارمیا_ای بابا تئو
ساعت یک کلاسام تموم میشه
تئو_خوبه برو به کارات برس سوالام تموم شد
راستی ساعت یک آنلاین باش کارت دارم
وای به حالت نباشی
و قطع کرد
پوکر به گوشیم نگاه کردم
ارمیا_پسره خلوچل
چقدر میگم با این پلیسا نگرده یه مرگیش میشه
....نگا نگا
آرشام_چی میگی باخودت
ارمیا_تئو بود
از امروز صبح یه ریز داره سوال میپرسه
مهدیار_رفیق خوبیه قدرشو بدون
اون شب تو بیمارستان کلی زنگ زد
لبخندی زدم و سری تکون دادم که صدایه پونه و رژا از پشت سرم اومد
پونه_سلام بر الافان
خبردارین این کلاس تشکیل نمیشه
برگشتم و سلام کردم
رژام نگام کرد
سرشو پایین انداختو جوابمو داد
آراد_مگه ما مسخره اونیم
هفت صبح پاشیم
هشت بیایم اینجا که کنسل کنهههه
بقیه ام حرفایی مشابهی میزدن و فقط منو رژا ساکت بودیم
از کلاس بیرون اومدیم و سمته سلف رفتیم
!!پونه_خوبی ارمیا؟
ارمیا_به لطف شما
رژا_خیلی شرمندتم ارمیا
مهربون نگاش کردم
ارمیا_این چه حرفیه دختر
هرکسی بود همین کارو میکرد
!اتفاقی که نیوفتاد؟؟
رژا_نه اصلا
حتی سرمام نخوردم
برای همین شرمندم
آرشام_مصداق بارزه بادمجون بم
هیچ مرگیش نمیشه
که همه زدن زیر خنده و رژا حرصی فوشی بهش داد
پشت میز دورهم نشستیم و آرشام رفت چیزی بگیره
شروین_اگه کلاسایه بعدی مهم نبود میپیچوندم میرفتم خونه
مهدیار_چیه مثله این مرؼایه خونگی
بهتر که نیومد کی حوصله کلاسایه خشکشو داشت
ارمیا_من
که پونه معترض گفت
پونه_تو جزء آدمیزاد نیستی
منم اگه نمرهام از هیفده پایین تر نمیومد اوضام همین بود
و بقیه ام در عین ناباوری حرفایه پونه رو تایید کردن
آرشام بایه سینی اومد گذاشت رومیز
خودشم نشست کنار شروین
آرشام_بخورین و خداروشکر کنین نیومده
رژا_واقعا
آرشام_این ترمم مشروط شم اخراجم میکنن
برای بقیه طبیعی بود و فقط من با تعحب بهش زل زده بودم
آرشام_چته اینجور زل زل نگا میکنی
چشم رنگیه میمون
ارمیا_چقدر راحت با مشروطی کنار میای
و سعی کردم به جمله آخرش فکر نکنم
آرشام_چیه واقعا فکر کردی من درس خوندم کنکور اینجا قبول شدم
مهدیار همونجور که از شیرکاکائوش میخورد گفت
مهدیار_رتبشو خریده
شروین_والا مام اگه بابامون کارخونه دار بود رتبه میخریدیم
!!کیه که با این همه پوله باباش درس بخونه؟؟
که آرشام اخم کرد و گارد گرفت
آرشام_خفه شو فقط
فک کردی منم ازین اوضاع خوشم میاد
آرزویه بابامه پسره دکتر داشته باشه
فکر کردی من خوشم میاد سره کلاسایی بشینم که لحظه به لحظش برام زجر آوره
دفعه اول بود که جدی و عصبی میدیدمش
پونه_بیخیال آرشام
مام میدونیم که تو گرافیکت عالیه
آرشامم عصبی با لیوان نسکافش ور میرفت
شروین_ببخشید خانومم منظوری نداشتم
و آروم گونه آرشامو ناز کرد
مهدیار_کثافت کاری نکنین که پامیشم میرم
شروین_گمشو برو نچسب
من میخوام از دل خانومم درارم
آراد_از دسته این دوتا عنتر آبرو ندارم
و شروع کردن به بحث کردن
و تنها چیزی که متعجبم میکرد سکوتایه طولانیه رژا بود
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._
بعده آخرین کلاس با بچه ها سمت پارکینگ راه افتادیم
که یاده حرفه تئو افتادم
گوشیمو دراوردم و سریع رفتم تو اینستا
که دیدم بعله کلی پی ام داده
ارمیا_جانم چیشده
که سریع سین کرد و نوشت
!تئو_کدوم قبریی؟؟
دوساعته منتظرم
ارمیا_ببخشید
!چیشده حالا؟؟
!تئو_پلاک ماشینت چنده؟؟
که واستادم و گیج به گوشیم نگاه کردم
!ارمیا_این چه مرگشه؟؟
!مهدیار_تو چه مرگته که یه ریز با خودت حرف میزنی؟؟
!!پونه_چیشده؟
سری تکون دادم و براش مدلو پلاک ماشینمو فرستادم
ارمیا_دوستم
نگرانشم
امروز تا رنگه لباسمم پرسید
آرشام_من میدونم بهت چشم داره
میخواد دقیق تصویر سازی کنه
که حمله کردم سمتش و گفتم
ارمیا_جرعت داری واستا حرفتو بگو
شروین_دستت به خانومم بخوره میشکنمش
که اداشو دراوردم ویکی محکم پسه کله آرشام کوبیدم که شروین اومد طرفم
آراد_بچه ها چه انرژیی دارین
توروخدا آروم بگیرین
داشتم میخندیدم و سعی میکردم شروینو دور از خودم نگه دارم که با رسیدن به ماشینم چشمام تو یه جفت چشمه شیطونه آشنا قفل شد
سره جام واستادم و به تئو که با یه اخمه شیرین دست به سینه نگام میکرد زل زدم
ارمیا_تت...تئو
و هی چشمام گرد تر میشد
مهدیار_چته خشک شدی
!پونه_جنی شده؟؟
و من فقط محوه چهره آشنایه روبه روم بودم
!ینی دوباره خواب میدیدم؟؟
پس چرا اینقدر واقعی بود
تئو_دلم برات تنگ شده بود لعنتیم
که با این حرفش رفتم جلو و با تمام وجود بغلش کردم
اینقدر محکم که برای چند ثانیه پاهاش از زمین بلندشد
اونم دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود و آروم دره گوشم قربون صدقم میشد
و من با هر کلمش صدبار میمردمو زنده میشدم
با هر نفسش که به گوشام میخورد تا آسمونا میرفتم
آرشام_اون وقت میگین منو شروین فلانیم
مهدیار_خفه شو رفیق صمیمیشه
ازش فاصله گرفتم و صورتشو با دستام قاب گرفتم
بی توجه به حرفایه بچه ها گفتم
ارمیا_لعنتی چرا نگفتی میخوای بیای
تئو_مزش به دیدن همین چشمایه نازه گردت بود
که قهقه ای زدم و محکم کوبیدم تو بازوش
که آخی گفت
تئو_یکم مهربون برخورد کن
و شیطون نگام کرد
ارمیا_قربون چشایه تخست
که با صدایه شروین حواس جفتمون پرت شد
شروین_نمیخوای معرفی کنی
به بچه ها که هرکدومشون شبیه عالمت سوال بودن نگاه کردم
!تئو_دوستاتن؟؟
ارمیا_آره
و رو به بچه ها به انگلیسی گفتم
ارمیا_Teo is my best friend
(تئو بهترین دوستم)
و از یک کنار بقیه رو معرفی کردم
میدونستم بچه ها زبانشون خوبه
تئوام با تک تکشون دست داد و دستشو جلویه پونه دراز کرد
و بعد از چند لحظه دستشو کشید
تئو_اوه ببخشید یادم رفته بود خانوماتون با غریبه ها دست نمیدن
که بهش لبخندی زدم
!چرا با تک تکه کاراش دلم ضعف میرفت؟؟
!چرا دوست داشتم الان هیچ کس نمیبود تا یک دله سیر میبوسیدمش؟؟
تئو_بپیچونشون که حسابی کارت دارم
با این حرفش قهقه ای زدم و رو به بچه ها گفتم
ارمیا_بچه ها من برم
فردا میبینمتون
و باهاشون خدافظی کردم
تئوام خدافظی کوچیکی کرد و سوار ماشین شدیم
دستمو که رو دنده بود گرفت و مهربون گفت
تئو_دیشب که بلیت گرفتم از هیجان خوابم نمیبرد
خیلی دلتنگت بودم
دستشو فشار کوچیکی دادم و گفتم
ارمیا_از حاله من خبر نداری پس
که چشماش برقی زد
ماشینو روشن کردم که تئو گوشیشو دستم داد
تئو_این لوکیشن هتله
یه نگاه کلی انداختم و فهمیدم کجاست
ارمیا_چجوری اومدی تو دانشگاه
تئو_خیلی آسون
کارت دانشجوییمو نشون دادم و گفتم به عنوان یه دانشجو خارجی اومدم از بهترین دانشگاه پزشکی اینجا دیدن کنم
اونام راحت اجازه دادن
لبخندی زدم
ارمیا_خوشم میاد فکر همه جاشم کردی
و با یکم مکث پرسیدم
!ارمیا_برای کی بلیت برگشت گرفتی؟؟
مهربون نگام کرد
تئو_هنوز بلیت برگشتو نگرفتم
هروقت تو بخوای میگیرم
ارمیا_به من باشه اصلا نمیخوام برگردی
ولی نگران درساتم
تئو_قربون نگرانیات
که برای صدمین بار دلم ضعف کرد
این پسر با هر لحظه حضورش کنارم دیوونم میکرد
جلویه هتل پارک کردم و رفتیم داخل
سوار آسانسور شدیم که نوازش وار انگشتاشو رو گونم کشید
تئو_من موندم چجوری این مدت بدونه تو طاقت آوردم
انگشتاشو تو دستم قفل کردم
ارمیا_منم نمیدونم چجوری اینجا رو بدونه تو تحمل کردم
که آسانسور نگه داشت و بیرون اومدیم
بعد از رد شدن از جلویه چنتا اتاق جلویه یکی واستاد و کارت کشید که در باز شد
اول من رفتم داخل بعدشم خودش اومد و درو بست
جفتمون میدونستیم ازین به بعد چی میشه
چسبوندم به دیوار و بی مقدمه لباشو رو لبام گذاشت و شروع کرد به بوسیدن
درست به همون خشونت قبلا
دستامو پشت گردنش قفل کردم و سرشو به لبام فشار دادم
محکم میبوسید و من عمیق تر جوابه بوسه هاشو میدادم
اینقدر دلتنگ بودم که یه لحظه ام کنار نکشم
اینقدر میخواستمش که لحظه به لحظه این بوسه ها جونه دوباره بهم بده
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡عاشقان و دلتنگان بوس💋 و بغلِ ارمیا و تئو👬
بیاید که بازم شیطنت داریم😈😈
ووت بدید⭐
کامنت بدید❤💬
ریدر آفا حالتون چطوره؟
خو نمیشه قبل اینکه شروع کنید به خوندن انگشت مبارکتون اون ستاره کوچولو رو لمس کنهههه؟⭐
ESTÁS LEYENDO
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍
Romanceماجرای تئو پسر فرانسوی و ارمیا که ی پسر ایرانی هستش و تازه به فرانسه اومده و توی کالج ی شهر کوچیک با تئو آشنا میشه😍 ژانر:عاشقانه،گی زمان آپ:نامشخص #love=1⭐ #lgbt=1⭐