😼Party😸

1.5K 144 1
                                    

._._._._._._._._._تئو._._._._._._._._._._._
مامان بابایه ارمیا تا شب بودن
و وقتی خواستن برن ارمیا گفت پیشم میمونه
حالا که گذشتم یادم اومده بود تازه فهمیده بودم که چه زندگی چرتی داشتم
زندگیی بدون داشتن خاطرات ارمیا و بدون وجودش چرت بود
فکر اینکه ارمیا تو نبوده من چقدر اذیت شده و چقدر از بقیه حرف شنیده ناراحتم میکرد
انگار تازه فهمیده بودم پسر قوییه
من اگه جای اون بودم حتما از کوره درمیرفتم و چنتا جنازه رو دستم میموند
دستی رو چشمام کشیدم که درد میکردن
که ارمیا نشست پیشم و دستشو گذاشت رو رون پام
!!!ارمیا_تو فکری؟؟
تئو_تو فکر توام دیوث خان
فکر کنم خیلی اذیت شدی این مدت
که لبخند تلخی زد و آروم زمزمه کرد
ارمیا_حقم بود بیخیالش
دستمو کردم تو موهاش و بهمشون ریختم
تئو_برام تعریف کن چیشد
میخوام بشنوم
همونجور که با انگشتاش بازی میکرد گفت
ارمیا_خوب من بعد اون حادثه تصادف اینقدر تو شوک بودم که نتونستم همراهت باشم
البته با وجود آنجلا هم نمیشد
وقتی که بیمارستانو پیدا کردم و گفتن تو اتاق عملی انگار تازه به خودم اومده بودم
انگار تازه فهمیده بودم چه گندی زدم
کلافه نفسشو بیرون داد
میدونستم مرور خاطراته اون موقع هم براش سخته
دستشو گرفتم و انگشتامو تو انگشتاش قفل کردم
تئو_بدون که همه چی تموم شده باخیال راحت بگو
دستمو فشار کوچیکی داد و گفت
.....ارمیا_خوب بعدش
...بعدش وقتی خواستم ببینمت مامانت گفت که از اونجا برم
حقم داشت
منم درکش میکردم
من دیگه نتونستم ازت خبر بگیرم و اون چند روز بیخبر از تو
اینقدر سخت گذشت که با فکر کردن بهشم عصابم خورد میشه
آروم صورتشو ناز کردم و رو موهاشو بوسیدم
یه جورایی تو بغلم بود
و سرش رو سینم بود
تئو_بهش فکر نکن دیگه حالا مشکلات تموم شده
ولی ازین به بعد دعوا کردیم نمیزارم ولم کنی بری
باید با خودم صحبت کنی و مشکلتو بگی
سری تکون داد خودشو بیشتر تو بغلم فشار داد
برام عجیب بود که چرا ؼر نمیزنه فاصله بگیرم
یا اینکه بگه ممکنه مامان بابا یا الیزا ببیننمون و زشته
شیطون گفتم
تئو_مثلی که خیلی دلت تنگ شده ها
ادا اصول درنمیاری که فلانی میبینه
زشته
حیا کن
که خنده کوتاهی کرد و سرشو از رو سینم برداشت
ارمیا_پدر شما همون روز از دوربینایه اتاق بازداشتگاه لب تو لبه مارو دیده
چیزی واسه قایم کردن نموده
با دهن باز نگاش میکردم
عهههه یعنی میدونسته؟؟
شاید برا همینه وقتی حافظمو از دست دادم به ارمیا گفتن بیاد پیشم باشه
داشتم حساب میکردم که از کی همه میدونن که با اومدن بابا حواسم پرت شد
نشست مبل رو به رومون و الیزا هم نشست کنارش
بابا_تئو میخوام برای اینکه دوباره حالت خوب شده یه مهمونی بگیرم
که چشمایه الیزا برقی زد
دستاشو کوبید به هم و با شوق گفت
الیزا_آخ جون
!میتونم دوست پسرمم بیارم؟؟
لبخند خبیثی زدم و گفتم
تئو_نخیر مهمونی بخاطر منه
منم اجازه نمیدم اون اسکلو بیاری
الیزا_بابااااا بگو درباره راشد درست صحبت کنه
بابا_بسه بسه دعوا نکنین
و رو به من گفت
بابا_اینقدر اذیتش نکن
!ارمیا_خوب میخواین کیارو دعوت کنین؟؟
بابا_آشناهاو اقوام
با هرکسی که تئو بگه
!ارمیا_میدونن اقوام؟؟
میدونستم سوالش از سره نگرانیه
ازینکه شاید بقیه بدونین تصادف من نقصیر اونه
دستمو انداختم دور شونش
تئو_نه کسی از اقوام نمیدونه
که فقط سرشو پایین انداخت
وقتی اینجوری مظلوم میشد دلم ضعف میرفت
آروم گوششو گاز گرفتم که آخی گفت و چپ چپ نگام کرد
لبخندی زدم و سرمو بالا آوردم که دیدم مامانم اومده و همه دارن با لبخند ژکوند نگامون میکنن
!تئو_خوب چند شنبه میخواین بگیرین؟؟
!بابا_یکشنبه چطوره؟؟
دو روز دیگه
تئو_خوبه به نظرم
مامان_خوبه پس من به بقیه خبر میدم
با شب بخیری از جاش بلند شد
که منم دست ارمیا رو گرفتم و بلندش کردم
تئو_مام میریم بخوابیم
الیزا پشت چشمی نازک کرد و گفت
الیزا_شرت کم
منم الان به راشد خبر میدم یکشنبه بیاد
تئو_دعوتش کن
ببین راش میدم
که با تموم شدن جملم جیغ الیزا هوا رفت
الیزا_باباااااا
بابا هم سری از رو تاسف تکون داد
ارمیا زد پس کلم
ارمیا_اذیت نکن بچه رو
و رو به الیزا گفت
ارمیا_نترس الیزا با خیال راحت دعوتش کن
الیزا_اوهوم باشه
دستشو کشیدم و بردمش سمت آسانسور و همونجور گفتم
تئو_خوب میزاشتی یکم اذیتش کنم
همونجور که طبقه بالا رو میزد گفت
ارمیا_سعی کن یه دقیقه دیوث بازی درنیاری
که لبخند بزرگی زدم و گفتم
تئو_سخته ولی باشه
به ساعت نگاه کردم و بی حوصله گفتم
تئو_این ارمیا چرا از اتاق درنمیاد پس
مامان همونجور که به خدمتکارا دستور میداد گفت
مامان_برو خوب ببین
شایدکاری داره
سری تکون دادم و از جام پاشدم
که الیزا همونجور که با آبو تاب از لباسش تعریف میکرد از پله ها اومد پایین
با لباس شبی که پوشیده بود خیلی خوشگل شده بود
ولی این دلیل نمیشد اذیتش نکنم
!تئو_وای الیزا اینجوری میخوای بیای جلو مهمونا؟؟
که دست از حرف زدن برداشت و گیج نگام کرد
!الیزا_آره مگه چشه؟؟
قهقه ای حرص درار زدم و بیخیالی گفتم
تا اومد حرف بزنه و جوابمو بده سوار آسانسور شدم و در بسته شد
میدونستم الان میره تو اتاقش و کلی حرص میخوره که لباسش بده و هزار حور فکرو خیال با خودش میکنه
امروز روز مهمونی بود و تا یک ساعت دیگه مهمونا میومدن
هنوز ارمیا تو اتاق گیر کرده بود و معلوم نبود چه غلطی میکرد
از آسانسور بیرون اومدم و وارد اتاق شدم
درو باز کردم و شروع کردم به حرف زدن
!تئو_دوساعته اینجا چیکار میکنی؟؟
.....مثه دخت
که با دیدن ارمیا وسط اتاق حرفمو خوردم و آبه دهنمو قورت دادم
همونجور که با کراواتش ور میرفت سرشو آورد بالا
با این کت شلوار مشکیش از همیشه جذاب تر شده بود
ارمیا_گیر این بی صاحابم نمیدونم چرا درست وانمیسته
لبخندی زدم و رفتم نزدیک
تئو_من درستش میکنم
کراواتشو گرفتم و دور گردنش تنظیم کردم
همونجور که گره میزدم گفتم
تئو_نمیدونستم میتونی ازینم جذاب تر بشی
و با تموم شدن جملم کراواتشو رو سینش مرتب کردم
ارمیا_دیگه چه میشه کرد تواناییام بالاس
که قهقه ای زدم و دیوثی بارش کردم
خوشم میومد اعتماد بنفسشم بالا بود
تئو_خوب بدش
متعجب نگام کرد و پرسید
!ارمیا_چیو دقیقا؟؟
که لبخند مرموزی زدم
تئو_هزینه درست کردن کراوات
برو بابایی گفت و راهشو کشید بره
که هلش دادم
تعادلشو از دست داد و پرت شد رو تخت
شاکی نگام کرد و گفت
ارمیا_کسخل شدیا تئو
چه مرگته؟؟؟
خودمم رفتم رو تخت و دوباره خوابوندمش
تئو_اینو خوردی که یادت باشه تا دست مزدمو وقتی میگم بده بدی
و لبامو رو لباش گذاشتم
شروع کردم به مک زدنو بوسیدن
درست با همون خشونتی که قبلا تو بوسه هام بود
دکمه کتشو باز کردم و دستمو کردم تو موهاش
اونم گرم همکاری میکرد و میبوسیدم
از لبش گاز گرفتم و کشیدم که آخی گفت
ارمیا_دیوث نکن
مرض داری مگه
پیشونیمو رو پیشونیش گذاشتم و همونجور که نفس نفس میزدم گفتم
تئو_از الان بهت بگم ببینم با دختری پریدی دهنت سرویسه
از اول تا آخر میای میشینی ور دل خودم
قهقه آرومی زد و رو لبامو بوسید
منم که منتظر بودم محکم چسبیدمش
با عطش میبوسیدمش که دره اتاق باز شد و بعدش صدای الیزا اومد
ارمیا خواست فاصله بگیره که دستاشو گرفتم و برای آخرین بار بوسیدمش
بخاطر یه خر مگس نمیشد عشق بازیمون نصفه بمونه که
سرمو از سرش جدا کردم و شاکی الیزا رو نگاه کردم
!!تئو_در زدن یادت ندادن بچه؟؟
که لخنده پهنی زد و نه بلندی گفت
رو تخت نشستم و گفتم
تئو_دارم برات
!حالا چه میخوای؟؟
الیزا_مامان گفت صداتون کنم بیاین پایین
مهمونا اومدن
سری تکون دادم و باشه ای گفتم
اون لبخنده مسخرش رو مخم بود
امشب که دوس پسرش میومد حالشو میگرفتم
با رفتنش ارمیا نفسشو فوت کرد بیرون و یکی زد پسه کلم
!ارمیا_خره الان دلت خنک شد؟؟
تئو_فداااسرم
زیاد حرف بزنی تا آخر مهمونی همینجا نگهت میدارم
ترسیده نگام کرد و از رو تخت پایین اومد
همونجور که جلو آیینه موهاشو درست میکرد گفت
ارمیا_بریم پایین که از تو کله خراب همه چی برمیاد
منم یقه کتمو درست کردم و دستی به موهام کشیدم
_._._._._._._._._ارمیا_._._._._._._._._._
با ورودمون به سالن نگاها سمتمون چرخید
مامان تئو مبال رو برداشته بود و کله سالن مثله تالار شده بود
آخر سالن میز بار بود و خوراکی هارم رو میزا چند جای سالن گذاشته بودن
تئو با دیدن اقوامشون ازم جداشد
و رفت پیشه مامان جولیشو محکم بغلش کرد
به ترتیب با بقیه هم دست داد
وقتی دخترا محکم کنار لبشو میبدسیدن و براش عشوه خرکی میومدن عصابم بهم میریخت
گرچه میدونستم براشون طبیعیه و من بی از حد حساسم
البته تا حدودی هم حق داشتم
امشب کم جذاب نشده بود
با اون کته چسبی که پوشیده بود از همیشه سکسی تر شده بود
با جیغ الیزا کنار سرم نگامو از تئو گرفتم و به دره ورودی نگاه کردم
الیزا بغله یه پسره بود که راحت میشد فهمید راشده
و تئو هم خبیث جفتشونو نگاه میکردم و اصلا حواسش به کسایی که باهاش حرف میزدن نبود
رفتم سمت تئو تا از هر کرم ریزیش جلوگیری کنم
میدونستم تو اون ذهنش چه چیزایی میگذره
کنار بقیه که رسیدم ایستادم و با همشون سلام کردم
بعضیاشونو میشناختم ولی خوب اکثرنو اصلا ندیده بودم
تئو دستشو انداخت دور کمرم و به بقیه معرفیم کرد
منم با لبخند سر تکون دادم
که مامان جولی گفت
مامان جولی_راحت باش تئو
برین پیش جوونا
تئوام باشه ای گفت و با لبخند خبیثی سمت الیزا و راشد رفت
منم قدمامو تند کردم تا بهش برسم
ارمیا_تئو اذیتشون نکنی
که سرعتشو کم کرد و خبیث تر گفت
تئو_براش برنامه ریختم
خواستم جوابشو بدم که دیدم فاصله کمی با الیزا داریم
برای همین بیخیالش شدم
راشد با دیدن تئو از جاش بلند شد و دستشو سمتش دراز کرد
راشد_سلام تئو جان
راشدم
تئو_بله معرفی شدین از چند روز پیش
خوشومدی خلاصه
و باهاش دست داد
منم باهاش دست دادم و خودمو معرفی کردم
گرچه فکر کنم میشناختم چون از بچه های مدرسه بود
تئو صندلی کشید کنار و با فاصله کمی از راشد نشست
راشدم لبخندی مصلحتی زد و از حرف زدن با الیزا پشیمون شد
ازین کاراش واقعا خندم گرفته بود
!الیزا_تئو جان نمیخوای بری پیش بقیه؟؟
تئو_فعلا میخوام بیشتر با راشد آشناشم
!شما مشکلی داری؟؟
که الیزا لبخند حرصی زد و عصبی پاشو تکون داد
دستمو گذاشتم جلو دهنم و آروم خندیدم
تئو از یکی کینه میگرفت ولش نمیکرد
نمیدونم این اخلاقشو از کی به ارث برده بود
با زنگ خوردن گوشیم از جام پاشدم و ازشون فاصله گرفتم
مامان بود
تماسو وصل کردم
ارمیا_سلام مامان
!کجایین؟؟
مامان_سلام پسرم
بابات حالش خوش نیس
نمیتونیم بیایم
نگران پرسیدم
!ارمیا_چیزی شده مامان؟؟
!چرا حالش بد باشه؟؟
مامان_نگران نشو عزیزم
تب کرده فقط
نفسه راحتی کشیدم و گفتم
ارمیا_باشه مامان
مراقب خودتون باشین
من شاید شب نیام اگه نیومدم نگرانم نشین
مامان_باشه گلم
بهت خوش بگذره
و گوشیو قطع کرد
دوست داشتم مامان باباهم باشن
با وجود اونا میشد تئورو کنترل کرد
بخاطر اونام شده بود کاری نمیکرد
ولی الان
بیخیالی گفتم و کتمو مرتب کردم
رومو برگردوندم که دیدم تئو با الیزا و راشد اون طرف تر واستاده
بچه هام اومده بودن
و اصلا چشم دیدن آنجلا رو نداشتم
دستمو مشت کردم و نفس عمیق کشیدم
نباید خودمو حساس نشون میدادم
آنجلا خیلی بچه بود و همش درگیر احساساتش بود
نمیتونست ثبات اخالقی داشته باشه
لبخنده الکی زدم و سمت بقیه رفتم
سوزیو آنجال با دیدنم یکم خودشونو گرفتن ولی مایکل مثله همیشه بیخیال بود
مایکل_سلاممم ارمیا خان
و باهام دست داد
منم لبخنده الکیی زدم و جوابشو دادم
با سوزیم از دور سلام کردم
و رسما آنجلارو آدم حساب نکردم
تئو از راشد دل کند
اومد کنارم واستاد و دستشو دور کمرم انداخت
آروم دره گوشم گفت
تئو_اصلا به قبلا فکر نکن
دوست دارم امشب بهت خوش بگذره
و آروم به خودش فشارم داد
ارمیا_مرسی تئو
من خوبم
که با صدایه مایکل حواس تئو پرت شد
مایکل_میخوام ببینم از تو اقوامتون میشه چند نفرو تور کرد
تئو_یه نصیحت مجانی
اصلا طرفشون نرو
که مایکل قهقه بلندی زد
انگار تازه نگاش به الیزا افتاد که داشت خیلی ریز جعمو میپیچوند که بره
جوری که بقیه بشنون گفت
!تئو_کجا راشد جان؟؟
تازه میخوایم سرگرم شیم
قشنگ معلوم بود الیزا میخواد حمله کنه ولی داره خودشو کنترل میکنه
سرمو پایین انداختم و آروم خندیدم
!راشد_واقعا؟؟
خیلی خوبه منم حوصلم سررفته بود
تئو_خوبه یه یاره قوی برا خودت پیدا کن تا شروع کنیم
راشد_خوب الیزا با من
تئو_ نه دیگه مرد باید باشه
و به مایکل اشاره کرد
تئو_ همین کون پرست خوبه
که مایک لاشیی بارش کرد و سوزی از خنده ریسه رفت
مایک_منو قاطی مسابقات مزخرفت نکن تئو
حوصله دردسر ندارم
تئو صورتشو چورک کرد و رو به مایک گفت
تئو_بگو تخمشو نداری
و هرهرهر خندید
هروقت به مایک میوفتاد هم خیلی فوش میداد همم تو خراب کاریاش شیر تر میشد
!راشد_خوب من با کی باشم؟؟
تئو_اونا رو میبینی
و با دستش به اون طرف سالن که دختر و پسر عمه هاشو عموهاش بودن اشاره کرد
تئو_بیا بریم اونجا برات یار پیدا کنم
گرچه کمتر کسی پیدا میشه تو مسابقاتم شرکت کنه
و قهقه مرموزی زد
وقتی دور شدن سوزی رو به الیزا گفت
سوزی_چیکارش کردی الیزا
قصد جونه دوس پسرتو کرده
الیزا با حالت ناله گفت
الیزا_من کاریش نکردم تئو خیلی کینه ایه
و رو به من گفت
الیزا_یه کاریش بکن ارمیا
این دست بردار نیست
ارمیا_من بهش گفتم تئو کنار بیا نیست
من خودمم قربانیم
تئو بعد از چند دقیقه صدام زد
که الیزا بیشتر حرصی شد
رفتم پیشه تئو که بقیه هم جز آنجلا اومدن
تئو اینقدر باهاش سرد رفتار کرده بود که خودش متوجه بشه اضافیه
با رسیدنم تئو بهم اشاره کرد و گفت
تئو_این یارمه
!خوب کی جرعتشو داره مسابقه بده؟؟
همه خودشونو کنار میکشیدن
معلوم نبود چه بلایی سرشون آورده
که یکی گفت
پسره_من هستم تئو دلم برا کل کل باهات تنگ شده
تئو لبخند مرموزی زد
تئو_خیلی خوشحالم اسپارک
مثلی که تو این جمع تو فقط پسری
بقیه همه تخماشونو از دست دادن
که جمع دخترا منفجر شد و بقیه پسراهم بهشون برخورد
پسره_تئو تو کسشر خیلی میگی
آخرین باری که باهات کل کل کردم مجبور شدم رقص میله برم
اون با لباس زیر
که دوباره جمع ترکید
ترس تو چشمایه راشد موج میزد و از لبخند عصبیش معلوم بود
تئو_نه اتفاقا این دفه بهتون رحم میکنم
یه گروه دیگه ام میخوام
باید دونفر داوطلب شید وگرنه نمیزارم شام بخورید
که مایکل گفت
مایکل_من هستم
تئو_خوب چون کسی دواطلب نمیشه من خودم یکیو انتخاب میکنم
و دست یکی از پسرایه جعمو کشید و آورد وسط
تئو_مایکل اینم یارت
و رو به پسره گفت
تئو_ببین جورج من میدونم تو از ته دلت دوس داری تو مسابقه باشی ولی روت نمیشه بگی
به جورج نگاه کردم
وزنش بزور به شصت کیلو میرسید و عینک ته استکانیش قشنگ نشون میداد جرعت دهن به دهن با تئو رو نداره
تنها کسیایی که خوشحال بودن دخترا بودن
چون مجبور نبودن با تئو سرو کله بزنن
هنوز معلوم نبود چه بلایی قراره سرمون بیاد
ارمیا_خوب نمیخوای بگی شرایط مسابقه رو
تئو اومد کنارم و مهربون نگام کرد
تنها کسی بودم که براش دیوث بازی درنمیاورد و مراقبم بود
تئو_چرا بریم سمت میز بار اونجا کار دارم
و خودش دستمو کشید
صدای الیزا رو میشنیدم که جلز ولز میکرد تا راشد خودشو کنار بکشه
اون بهتر از بقیه داداش کله خرابشو میشناخت
به میز که رسیدیم
تئو دستاشو به هم کوبید و شروع کرد به چیدن میز
لیوانایه یک بار مصرفو برداشت
و رو میزو کامل خالی کرد
با یه سری از لیوانا میزو از وسط نصف کرد و مرز گذاشت
نزدیک هیفده هیجده تا لیوان دیگه هم مثله توپایه بیلیارد مثلثی دو طرف میز چید
و یکی از دخترارو صدا زد
تئو_لوسی برو از تو اتاقم کشو دوم میز مطالعم
دوتا توپ پینگ پونگ بیار
لوسی عشوه اومد و باشه ای گفت
چندش نگامو ازش گرفتم که تئو شروع کرد به توضیح دادن
تئو_اول شرایطشو میگم بعد مسابقه رو شروع میکنیم
گروهی که آخر بشه باید هرکدومشون یکی یدونه ازینا بخوره
و به دوتا شیشه ودکا اشاره کرد
با ترس نگاش کردم
اگه آخر میشدیم فاتحمون خونده بود
مایک_از اول میگفتی
من از الان آخرم
که جورج با ترس نگاش کرد
اسپارک_این مسابقت از بقیه بهتره تئو
فک کنم اون ضربه ای که تو سرت خورده تاثیر مثبتم داشته
که تئو اداشو دراورد و گفت
تئو_گاله ها بسته شرایط بازیو فقط یه بار توضیح میدم
که لوسی با دوتا توپ اومد
لوسی_وای تئو کلی گشتم تا پیداشون کردم
تئو_مرسی
و توپارو گرفت ازش
و یه طرف میز ایستاد و گفت
تئو_شرایط ازین قراره که باید یک گروه این ور وایسه یک گروه دیگه اون طرف میز
به نوبت هر کدوم از اعضایه گروه باید توپو پرت کنه تو لیوانه اون سمت میز
اگه افتاد تو لیوان که لیوان برداشته میشه
ولی اگه نیوفتاد باید یه لیوان مشروب بخوره
همون کسی که توپو نتونسته بندازه
هر تیمی تونست زودتر لیوانارو تموم کنه اون برندس
ترسیده تئورو نگاه کردم
ارمیا_تئو من نمیتونم بازی کنم
!اسپارک_بیخیال ارمیا ینی اینقدر با مشروب خوردن نمیسازی؟؟
همه نگاهاروم بود و بیشتر اذیتم میکرد
ارمیا_اینجور نیست اسپارک
من زخم معده دارم
مشروب زیاد برام ممنوعه
تئو انگار تازه یادش اومده باشه با دست کوبید تو پیشونیش
تئو_به کل یادم رفته بود
اونقدر مشروب بخوری معدت بگا میره
ازین ابراز نگرانیش لبخندی زدم و خودمو کنار کشیدم
ارمیا_جورجو بزور آوردی
تو و مایکل هم گروهی بشین
مایکل_ایول بهتر شد
و جورج هم از خدا خواسته از کنار مایکل رفت
اسپارک_راشد خوب خشتکتو بچسب که کارمون سخت شد
الیزا_تئو این مسابقه مسخرتو نمیخواد بزاری
تئو_همه موافقن تو حرف نزن
اگه کسی از الان کنارگیری کنه اینقدر مشروب میریزم تو حلقش که تا چند روز از تو دشویی نتونه دراد
من که تو بازی نبودم ترسیدم
وای بحال راشد
بچه ها چندتا صندلی آوردن و دور میز چیدن تا بشینن نگاه کنن
انگار مسابقات جهانیه و دیگه پخش نمیشه
تئو_ارمیا تشویقم کن میخوام ببرمشون
که خندیدم و رو یکی از صندلیا نشستم
لوسی با فاصله کمی کنارم نشست و دستشو گذاشت رو پام
لوسی_پس تو دوست صمیمیه تئویی
با اینکه ازش خوشم نمیومد لبخندی زدم و گفتم
ارمیا_آره
برای چی می....
که با صدای تئو حرفم نصفه موند
تئو_اسپارک میخوام یه لطفی بهت بکنم
توپو پرت کرد سمتش
تئو_ تو اول شروع کن
و کتشو دراورد
اون دوتام حسابی خودشونو آماده کرده بودن
._._._._._._._._._._._تئو._._._._._._._._._._._
توپو سمت اسپارک پرت کردم و دستامو رو سینم قفل کردم
مایکلم پلوم واستاده بود
دریغ ازینکه یکم هیجان بازی روش تاثیر بزاره
داشت از میوه های پوست شده تو ظرف میخورد
اسپارک توپو داد به راشد تا اون پرتاب کنه
و همونجور که انتظار میرفت توپ افتاد تو لیوانا
راشد فیگوری گرفت و الیزا با جیغ تشویقش کرد و رو لباشو بوسید
تئو_اووو الیزا چه فازی برداشتی
تازه اوله بازیه
الیزا_به تو ربطی نداره بچه پررو
لیوان از جلومون برداشته شد و نوبت ماشد
مایکم پرتاب کرد و توپ تو لیوان افتاد
ادایه الیزا رو دراورد و بؽلم کرد
سرشو آورد جلو و لباشو ؼنچه کرد که پرتش کردم اون ور
تئو_بمیر دیگه دیوث
مایک_این کارتو یادم میمونه
که بلند تر خندیدم
بازی ادامه پیدا کرد و حساس تر شد
هرچی لیوانا کنار میرفت خطا هم بیشتر میشد
و هرچی خطا بیشتر میشد
مست تر میشدی و نمیتونستی دقیق تر پرتاب کنی
بازی گرم ادامه پیدا میکرد و رقابت حساسو حساس تر میشد
جوری که فقط یه لیوان از تیم ما مونده بود و یکی از تیم اونا
راشد ترس تو چشماش موج میزد
مایک توپو گرفت سمتم و گفت
مایکل_نوبت...تویه
میخوام گیم اورشون کنی
خمار به میز نگاه کردم
اونقدرا نخورده بودم که مست مست کنم
ولی حالم درست نبود
سرمو برگردوندم که دیدم ارمیا داره تشویقم میکنه
رفتم طرفش و دستشو کشیدم
از جاش بلند شد و گیج گفت
!ارمیا_مست کردی تئو؟؟
تئو_نه
میخوام پرتاب آخر پیشم باشی
لبخندی زد و سری تکون داد
ولی خودم میدونستم تنها دلیل بلند کردنش
جدا کردنش از لوسی بوده
اصلا خوشم نمیومد دختری بهش بچسبه
رو به راشدو اسپارک گفتم
تئو_خودتونو برا یک بطری ویسکی آماده کنید
اسپارک_پرتاب کن اینقدر قپی نیا
چشمام دودو میزد ولی سعی کردم تعادلمو حفظ کنم
توپو پرتاب کردم که از کنار لیوان رد شد
عصبی مشتی رو میز کوبیدم و لعنتی گفتم
جیغ الیزا بالا رفت و مثله پرتابایه قبل چسبید به راشد
اسپارکم یک لیوان مشروب پره پر کرد
جوری که از کنارش داشت میریخت
داد دستم و با نیشخند گفت
اسپارک_بخور قهرمان
ارمیا_اینقدر پرش نکن
و لیوانو از دستم گرفت
از سرش خورد تا خالی تر شه
اسپارک_ایندفعه اشکال نداره
ولی دفه دیگه نمیشه بجاش بخوری
با دست هولش دادم اون طرف و همونجایی که ارمیا رو لیوان لباشو گذاشته بود
گذاشتم و بقیه مشروبو یک نفس سر کشیدم
تا معدم سوخت ولی می ارزید
راشد پرتاب کرد و از شانس بده ما دقیق تو لیوان افتاد
جیغ الیزا هوا رفت و با خوشحالی راشدو بغل کرد
اسپارکم شروع کرد به دوییدن و عربده کشیدن
تئو_لعنتی باختیم
مایکل_ریدی تئو حالا باید نفری یه شیشه ویسکی بخوریم
ارمیا_نمیشه اینجوری
معدتون نابود میشه
یک شیشه رو نصف کنید
که صدای یکی از وسط جمع اومد
از بچه های کص نمک عمم بود
فردی_نخیر نمیشه
مرده و حرفش تئو خان
دستمو به میز گرفتم و گفتم
تئو_من از اولم منظورم نصف شیشه بود
اعتراض همه بالا رفت
و از همه بیشتر الیزای لعنتی میگفت باید سر قولم باشم
منم بی توجه بهشون تو دوتا فنجون معجون یک بطری ویسکیو نصف کردم
یکیو دادم دست مایکل و گفتم
تئو_مایک شب پشت فرمون نشینی بگا نری
مایک_اوممم باشه
فنجونو سرکشید
منم پشت بندش خوردم
کله وجودم تلخ شده بود و گلوم خیلی میسوخت
ولی خوب شرط بسته بودیم باید عملیش میکردیم
لیوان که خالی شد کبوندمش رو میز و نشستم رو صندلی
ارمیا نگران اومد بالا سرم
!ارمیا_چیشدی تئو؟؟
!خوبی؟؟
خمار نگاش کردم
خیلی خواستنی شده بود
تئو_اوممم ارع
و سک سکه ای زدم
ارمیا_مست کردی بدم مست کردی
از رو صندلی پاشدم که تعادلمو از دست دادم و ارمیا گرفتم
مایکم حالش مثله من بود
الیزا_دفعه آخرت باشه با راشد درمیوفتی
گیج نگاش کردم و همونجور که به ارمیا تکیه داده بودم گفتم
تئو_من.. هدفم خوش...گذرونی بود
..با اون دوست پسره خزت
هرهر خندیدم
اسپارک_پسر خیلی مستی
کار دست خودت ندی
ارمیا_من مراقبشم
و بهم گفت
!ارمیا_نمیخوای بری بالا یکم دراز بکشی؟؟
!تئو_توام میای؟؟
که صدجور رنگ عوض کرد
ولوم صداشو پایین آورد و آروم گفت
ارمیا_نمیشه که
!میخوای بقیه بفهمن؟؟
تئو_آره میخوام
چون خوشم نمیاد هر دقیقه یک دختر بهت میچسبه
ارمیا_امشبو بیخیال تئو
نمیدونم بخاطر مستیم بود یا خودم دوست داشتم لجبازی کنم
تکیمو ازش برداشتم و کنارش واستادم
درست نمیتونستم راه برم ولی حالیم میشد چی دورو ورم میگذره
داشتم زل زل ارمیا رو نگاه میکردم که با صدای مامان نگامو ازش گرفتم
مامان_مایکل تئو
!چیشده؟؟
..تئو_هیچی
یکم مشروب...خوردیم...فقط
مامان_آره معلومه یکم خوردین
و رو به بقیه گفت
مامان_بیاین شام
و رفت
بقیه کم کم رفتن و مایکم از جاش پاشد
که سوزی دستشو گرفت و کمکش کرد
این دوتام خیلی مشکوک شده بودناااا
ارمیا_بریم بالا تو اصلا حالت خوب نیس
تئو_ولی..من گشنم..مه
سکسکه وسط حرفام تموم نمیشد و رسما الکی خوش بودم
دستمو گرفت و کشیدم سمت پله ها
که با صدای مامان جولی واستادیم
مامان جولی_کجا پسرا
ارمیا_تئو زیاد خورده
بره بالا یکم دراز بکشه
...تئو_من خوبم
....نمیخوام برم
مامان جولی_بیاین شام بخورین
بعد بره بالا بخوابه
اون همه مشروب خورده معده خالی نخوابه بهتره
ارمیا سری تکون داد و سمت سالن غذا خوری رفتیم
سر میز که رسیدیم مامان جولی رو بالا ترین صندلی نشست
منو تئو هم پیشه هم نشستیم
با اومدن مامان جولی همه شروع کردن به خوردن
ارمیا برام غذا کشید و گفت
ارمیا_زیاد نخوری تئو
حالت بد میشه
تئو_هومم باشه
که خودش مشغول شد
مایک که رسما سرش رو میز بود و بیشتر نیاز به خواب داشت تا غذا
!بابا_شما دوتا چیکار کردین؟؟
که الیزا زود خودشو وسط انداخت و گفت
الیزا_تئو مسابقه گذاشت
شرط کرد بازنده باید یک شیشه ودکا بخوره
همه چشماشون گرد شده بود
!عمه_این کارا چیه تئو؟؟
...تئو_ یه شبه همش
...حالا که چیزی نشده عمه
فردی_این تئو تو آدم نمیشه
که چپ چپ نگاش کردم
حوصله کل کل باهاشو نداشتم
راشدو الیزا رو به روم بودن و الیزا هی نگام میکردو میخندید
!الان بچه خوشحال بود که برده؟؟
تئو نیستم اگه دوباره حالشو نگیرم
تو همین فکرا بودم که احساس کردم هرچی خوردمو میخوام بالا بیارم
تندی از جام بلند شدم که صندلی از پشت افتاد
همه برگشتن سمتم
منم فقط دوییدم سمت دستشویی آخر سالن
درو باز کردم و هرچی خورده بودم بالا آوردم
گلوم حسابی میسوخت و دهنم مزه زهر مار گرفته بود
کتمو دراوردم و انداختم اون ور
خداروشکر باز لباسام کثیف نشده بود
دستامو دو طرف دستشویی گذاشتم وآب زدم تو صورتم
!ارمیا_خوبی تئو؟؟
تئو_آره خوبم
و دهنمو آب زدمو شستم
برگشتم سمتش که حوله رو داد دستم تا صورتمو خشک کنم
ارمیا_حیف دوست ندارم به جونت غر بزنم
وگرنه آدمت میکردم
تئو_فکر نمیکردم ببازم
سری از رو تاسف تکون داد و گفت
ارمیا_برو بالا یکم دراز بکش
از دسشویی بیرون اومدم و سمت میز رفتم
خداروشکر تو هر سالن یک دستشویی بود
ارمیا_واستا تئو
مگه نمیگم برو دراز بکش
با این حالت چیزی بخوری همشو بالا میاری
برگشتم سمتش و گفتم
!تئو_ توام میای؟؟
ارمیا_مهمونا برن آره
که به راهم ادامه دادم
ارمیا_زشته میفهمن باهمیم
لجبازی نکن تئو
بااین حرفش ایستادم و به میز ناهار خوردی نگاه کردم
نزدیکش بودیم و میدونستم میبیننم
ارمیا کنارم واستاد و گفت
!ارمیا_میری؟؟
دستمو انداختم دور کمرش که خودشو عقب کشید
!!تئو_همکاری نکنی من میدونمو تو فهمیدی؟
و بدونی که بزارم حرفی بزنه لبامو رو لباش گذاشتم و شروع کردم به بوسیدن
اگه رابطه داشتن منو ارمیا زشت بود پس بهتر بود همه بفهمن
یک دستمو گذاشتم رو بازوش و محکم فشار دادم که اونم لبامو بوسید
و دستشو از پشت کرد تو موهام
سرمو از سرش فاصله دادم که گفت
ارمیا_بسه تئو
خیالت راحت باشه همه دیدن
تئو_دفعه آخرت باشه میگی زشته
فهمیدی؟؟
که دیوثی بارم کرد
._._._._._._._._._._._._._ارمیا_._._._._._._._._._._._._
تا آخرای مهمونی خجالت میکشیدم تو جمعشون بشینم
و تئوام مثله همیشه عین خیالش نبود
موقع خدافظی احساس میکردم همه نگاشون یه جوریه و اسپارک هم وقتی داشت میرفت تیکشو انداخت
اسپارک_ دامادیتون کی بیام؟؟
که تئو با خونسردی ذاتیش گفت
تئو_اگه دعوتت کنم
و راشو کشید رفت منم لبخند مزحکی زدم و موندنو جایز ندونستم
تا وقتی که مهمونا برن و خونه خالی شه دیگه نرفت خدافظی کنه
بخاطر استفراغش مستیش تقریبا پریده بود ولی هنوز یکم گیج میزد
راشد از بابای تئو اجازه گرفت و الیزا رو با خودش برد
و الیزا هم هی چرت میگفت و برای باخت تئو میرفت رو مخش
مامان بابایه تئو شب بخیری گفتن رفتن بخوابن
که منم خمیازه ای کشیدم
ارمیا_خیلی خستم
پاشو مام بریم بخوابیم
تئو چپ چپ نگام کرد و گفت
!تئو_بخوابی؟؟
امشب تا صبح برنامه داریم
با این حرفش دلم ریخت و لبخند محوی رو لبام نشست
خودمم دلم برا این شبامون تنگ شده بود
تئو لبخندمو که دید شیر تر شد
تئو_جون نگا دیوث چه خوششم میاد
زدم تو سرش و از جام پاشدم
دستشو کشیدم و از جاش بلندش کردم
رفتیم سمت آسانسور
ارمیا_هنوز مست میزنی
تئو_ولی خیلی بهترم
یه دوش بگیرم حالم جا میاد
ارمیا_اصلا حرفشو نزن من میخوام برم حموم
و از آسانسور پیاده شدیم
رفتم تو اتاقو لباسامو دراوردم
تئو_زود بیا بیرون
که لبخنده مرموزی زدم و گفتم
ارمیا_به همین خیاللل باش
که پرید سمتم منم خودمو پرت کردم تو حموم و درو بستم
زد به در و مثلا عصبانی گفت
تئو_توکه بیرون میای
قهقه ای زدم و دوشو باز کردم
یه دوش یه ربعه گرفتم
خواستم بیام بیرون که دیدم حوله با خودم نیاوردم
درو باز کردم و تئو رو صدا زدم
....ارمیا_تئو
هوی نره خر
!تئو_بنال؟؟
ارمیا_حوله بده نیاوردم
که اومد جلو در حموم و گفت
تئو_برو بردار
و خودشو یکم کشید کنار که ینی بفرما
ارمیا_دارم برات
که جووونه کش داری گفت و دکمه های لباسشو باز کرد
سری از رو تاسف تکون دادم و اومدم بیرون که باد سردی بهم خورد
خودمو جمع کردم و رفتم سمت کمد دیواری
از موهام آب میچکید رو شونه هام و بیشتر سردم میشد
ارمیا_من یه حالی از تو بگیرم
کوچیک ترین کمکم از دستت برنمیاد
تا وقتی که خودمو خشک کنم و شورتمو پام کنم زل زل نگام میکرد
لابد منتظر واکنشایه قبلا بود
اومد جلو و حولمو از دستم گرفت
و با لبخند بدجنسی رفت تو حموم
داشتم زیر لب فوشش میدادم که چشمم به به سشوار رو میز افتاد و همراهش افکار شیطانی به سمتم حجوم آورد
تئو عادت داشت بعد از حموم حتما موهاشو سشوار کنه و میتونستم تلافی تمام کاراشو درارم
مخصوصا اون شوخی مسخرش تو کافه و اون کادوی چرتش
به سرعت برق رفتم طبقه پایین و بعد از گشتن آردا رو پیدا کردم و اومدم بالا
دو سه تا مشت پر ریختم تو سشوار اونقدرا بود که کله هیکلش پره آرد بشه
بعد از انجام دادن کارایه لازم صحنه جرمو تمیز کردم و رفتم سمت تخت
لباساش رو تخت پهن بود
همه رو ریختم پایین و رفتم زیر پتو
گوشیمو گرفتم دستم و مثال خودمو مشغول نشون دادم
نمیدونم چقدر گذشت که صدای در حموم اومد
از استرس دستام یخ کرده بود و هر لحظه آماده انفجار بودم
!تئو_غیرطبیعی خفه ای؟؟
سرفه ای کردم تا صدام به حالت عادیش برگرده
ارمیا_به تو چه
تئو_هومممم اوکیه
و سشوارو برداشت که ناخوداگاه نگامو ازش گرفتم
با روشن کردن سشوار
بوووووممممم کلی آرد پاشیده شد رو صورتش و از تعجب خشکش زد
با دیدن قیافش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و از خنده پخش شدم
یکم طول کشید تا ویندوزش بالا باید و شرایطو درک کنه
یه نگاه به سشوار تو دستش کرد و بعد منو نگاه کرد و کم کم صورتش مچاله تر شد
ارمیا_شبیه... این میمون.... سفیدا شدی
و دوباره از خنده پخش تخت شدم
که عربده تئو قاطی خنده هام شد
تئو_خودتو جنازه بدون عوضییییییی
از رو تخت بلند شدم و همونجور که میخندیدم گارد گرفتم
وتیکه تیکه گفتم
...ارمیا_برو...خودتو بشور
باز بدتر تالفی نکنم
که از لای دندونایه کلید شدش غرید
تئو_درستت میکنم
که آرد میریزی تو سشوار
که تلافی میکنی
دارم برات
اومد نزدیک
اوضاع خیلی خطری شده بود و میدونستم بد چیزی در انتظارمه
با این حال پرو پرو خندیدم و گفتم
ارمیا_هرچی زودتر بری حموم بهتره ها
برا خودت میگم
که چسبوندم به دیوار و لبخنده فوق العاده مرموزی زد
تئو_حمومم میرم
و تو یه حرکت یه دستشو گذاشت بین پام و دسته دیگشو گذاشت پشت سرم
اینقدر یهویی بود که به خودم اومدم دیدم تو هوا رو شونه هاشم
ارمیا_تئو...دیوانه الان میندازیم
رفت سمت حموم و همونجور گفت
تئو_گنده تر از تو رو تو بوکس اینجوری ناک اوت کردم
الان یه حمومی نشونت میدم بفهمی
پرتم کرد تو وان و شیر آبه سردو باز کرد
با خوردن آب یخ به بدنم تو خودم جمع شدم و با داد گفتم
ارمیا_کثافته لاشی.....یخ کردمممم
از سرما میلرزیدم و ناخوداگاه دندونام به هم میخورد
به یه دستش نگهم داشته بود و با لبخند ژکوندی نگام میکرد
تئو_درس عبرت شد؟؟؟
که آبای تو دهنمو ریختم تو صورتش
و قهقه ای زدم
همونجور که میخندیدم دندونام به هم میخورد و میدونستم یه سرمایه درست حسابی میخورم
با دستش آب ریخت رو صورتش و یکم از آردا رو پاک کرد
تئو_نوچ اینجوری نمیشه
و شیر آبه گرمو باز کرد تو وان
خودشم اومد
همونجور که میخندیدم گفتم
ارمیا_فکر کنم ازین به بعد بخوای سرتو سشوار کنی اول سرشو بگیری سمت دیوار
و هرهرهر خندیدم
لبخنده عصبی زد و گفت
تئو_اون که آره
منم یه کاری میکنم تا جرعت فکر کردن به این کارام نداشته باشی چه برسه بخوای انجام بدی
ابروهامو بالا انداختم و براش شکلکی دراوردم
که اومد سمتم و لباشو گذاشت رو لبام
ناخوداگاه چشمام بسته شد و دستمو دور کمرش حلقه کردم
آرامش این لحظه رو با هیچی عوض نمیکردم
لبامون رو هم لیز میخورد و بخار آب دورو ورمونو گرفته بود
لبامو از لباش جدا کردم و همونجور که نفس نفس میزدم گفتم
ارمیا_بسه توله خودتو بشور
خمار نگام کرد و دستشو رو بازوم کشید
تئو_نفس راحت بکش که باهات کار دارم
موهاشو بهم ریختم و با خنده گفتم
ارمیا_کیه که مشکل داشته باشه
چشماش برقی زد و از تو وان بیرون اومد
خودشو شست
منم از تو وان بیرون اومدم و رفتم از حموم بیرون
خودمو خشک کردم و شورتمو عوض کردم
امیدوار بودم فردا سرما نخورم
تو همین فکرا بودم که دستی از پشت دور کمرم حلقه شد و صدای تئو تو گوشم پیچید
!!تئو_گفتی که مشکلی نداری؟؟
پایه حرفت هستی
سمتش چرخیدم و زمزمه وار گفتم
ارمیا_مرده و حرفش
که هولم داد رو تخت و خودشم اومد کنارم
از پایین تخت کراواتشو برداشت و پاهاشو دو طرف بدنم گذاشت
مشکوک نگاش کردم
!!ارمیا_میخوای چیکار کنی؟؟
تئو_شیطونی
میخوام امشب یه درسی به پسر تخصه مغروره زندگیم بدم تا یادش بمونه تئوش شوخی بردار نیست
همونجوری که حرف میزد دستامو باکراواتش بالا سرم قفل کرد و خمار نگام کرد
آبه دهنمو قورت دادم و لبخند گیجی زدم
روم دراز کشیدم و سرشو کرد تو گردنم
آروم در گوشم زمزمه کرد
تئو_نترس نمیزارم بهت بد بگذره
و شروع کرد به بوسیدنو مکیدن
دستایه داغشو رو بدنم میکشید و گردنم اسیر لباش بود
صدای مکیدناش اتاقو برداشته بود و جفتمون نفس نفس میزدیم
لبمو گاز گرفتم تا صدام بالا نره
که خمار نگام کرد و گفت
تئو_این کارارو میکنم صدات دراد توله
برام ناله کن میخوام بشنوم
همونجور که نفس نفس میزدم ناله وار گفتم
ارمیا_دستامو باز کن تئو
دیوانم نکن
وزنشو کامل روم انداخت و پاشو وسط پام فشار داد
تئو_هیشششش
کارم تموم نشده
.....ارمیا_تئو تورو
.....که با لباش خفم کرد و همونجور که لبامو میمکید شورتشو دراورد

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍Where stories live. Discover now