._._._._._._._._._._._._._ارمیا._._._._._._._._._._._._._
از وقتی بهوش اومده بودم مامان و بابا عینه پروانه دورم میچرخیدن
مامانم هی نگام میکرد یا بغض میکرد یا خم میشد میبوسیدم
اینجور که دکترا میگفتن یه هفته ای بیهوش بودم و لحظه آخری بهوش اومدم
یه حسی بهم میگفت دیدی آخرش نبود
البته از دردام نمیشه فاکتور گرفت
هنوزم نفس میکشیدم درد داشتم و میگفتن دنده هام شکسته
صورتم یکم کبودی داشت و رو به بهبودی بود
ولی بدنم کوفته بود
بیشتر تو فکر درسام بودم که حسابی عقب افتادم
اینجورم که بوش میومد تا یه هفته دیگه هم مدرسه نمیتونستم برم
مامان برام کمپوت آورد و گفت
مامان_بیا پسرم بخور یکم جون بگیری
ارمیا_مامان از صبح بعده صبحانه همش داری چیزی میکنی دهنم بسه بخدا
مامان قاشقو جلو دهنم گرفت و با تشر گفت
مامان_بخور ببینم
دهنمو باز کردم
و خواهش وار گفتم
ارمیا_بده خودم میخورم مامان
باشه ای گفت و کمپوت و داد دستم
مامان از کمکایه تئو و باباش برام گفته بود
و از این که تئو تقریبا هر روز میومده دیدنم
اینکه اگه بابایه تئو نبود شاید نمیتونستیم حقه ریچاردو فدریکو کف دستشون بزاریم
تو همین فکرا بودم که مامان از جاش پاشد و با روی خوش شروع کرد به حرف زدن
رومو برگردوندم که چشمام تو چشایه سبز آبیه تئو قفل شد
مامان_سلام عزیزم منتظرت بودم
تئو_ممنون خانوم دانشور
حاله قهرمانمون چطوره
خنده ای کردم که دنده هام باز درد گرفتن
ارمیا_ اوووو یک جور میگی قهرمان انگار از جنگ برگشتم
دسته گلی که آورده بودو گذاشت بالای سرم و دستشو سمتم دراز کرد
تئو_رفیق تو که مارو جون به لب کردی تا بهوش بیای
باهاش دست دادم
و جواب این همه محبتش یه لبخند بود
مامان_ تئو میتونی پیش ارمیا باشی؟
تئو_البته
مامان_خیلی ممنون پسرم من باید برم تاخونه این یک هفته همش اینجا بودم
برای ارمیا هم لباس بیارم چون تا شب مرخصش میکنن
با رفتن مامان اومد نشست کنارم
منم کمپوته تو دستمو گذاشتم رو میز
الان که مامان نبود لازم نبود بزور بخورمش
که تئو چشمش بهش افتاد
چشماش برقی زد وکمپوت و برداشت
شروع کرد به خوردن
ارمیا_این ماله مریضه بچه پررو
تئو همونجور که دو لپی میخورد گفت
تئو_تو که نمیدونی راکی چیکار کرد باهام
من الان از صدتا بیمار بیشتر باید تقویت بشم
ارمیا_راکی؟
تئو_آره دیگه مربی بوکسم
فردا مسابقه دارم
لبخند مرموزی زدم و گفتم
ارمیا_چیکارت کرد
فقط بوکس تمرین میکنین دیگه یا نه کارایه دیگه هم هست
که تئو تو جاش نیم خیز شد
تئو_نزار بیامااا
که قهقه بلندی زدم
ارمیا_آخ
نگران اومد بالل سرم
تئو_چیشد؟؟
ارمیا خوبی؟
ارمیا_آره بابا این دنده هایه لعنتی نمیدونم کی خوب میشن
که با حالت ناراحتی گفت
تئو_چیکارت کردن ارمیا؟
حتی با یاده اون خونه لعنتی و اون دوتا کثافت مو به تنم سیخ میشد
ارمیا_هیچی کتکم زدن
تئو_بیخیال رفیق سختته نگو
لبخنده مهربونی زدم
ارمیا_راستی مامان از فداکاریات گفت
خیلی ممنون بابت کمکات
که لبخندی زد و شروع کرد به تعریف کردن از این یه هفته
نمیدونم ولی فکر کنم یک ساعتی حرف زدیم
از مدرسه میگفت از اتفاقایی که افتاده
از این که اونا اخراج شدن و خیلی چیزایه دیگه
الان تئو رفیق صمیمیم شده بود و حسابی مدیونش بودم
دلم میخواست محبتاشو جبران کنم
ارمیا_مامان بابات کجان؟
تئو_خودشون که صبح گفتن میرن بیرون شهر نمیدونم کی برمیگردن
که پرستار اومد به چک کردن حالم
منم از درد دنده هام گفتم
اونم گفت مشکلی نیس و طبیعیه
یه چیزایی تو دفترش نوشت و رفت بیرون
تئو_میتونی بیای مدرسه؟
ارمیا_فکر نمیکنم باید ببینم دکترم چی میگه
تئو_نتونستی هم اشکال نداره من خودم بهت درس میدم
والا هرچی نباشه تا قبل از اومدن تو شاگرد زرنگه من بودم
تا وقتی که ناهار بیارن حسابی چرتو پرت گفت و منو خندوند
خیلی خوب بود که اینقدر انرژی داشت
.همونجور که مامان میگفت شب مرخصم کردن و تئو تا شب پیشم بود
دیشب اصلا نتونستم خوب بخوابم و تا خوده صبح کابوس میدیدم
خواب اون خونه مخروبه
دکتر گفته بود تا یک هفته نباید بشینم چون به دنده هام فشار میاد و طبیعتا مدرسه هم نمیتونستم برم
قرار شد تئو بعد مسابقه بوکسش بیاد تا باهم درس کار کنیم
روتخت دراز کشیده بودم و کتابای درسیم کنارم بود
داشتم از هر کدوم یه مروری میکردم تا حداقل یکم از عقب افتادگیم جبرانشه
که صدای پارس سگ اومد
متعجب سرمو بالا آوردم که با یه سگه پشمالویه سفید مواجه شدم
ارمیا_سلام پشمالو اینجا چیکار میکنی؟؟
که مامان اومد داخل اتاق و قلاده سگم دستش بود
مامان_من برات گرفتم که زیاد تنها نباشی
یه دوسته جدید
و شروع کرد به نوازش کردن سره سگه
خیلی ناز بود و البته بزرگ بود
رو پاهاش وایمیستاد تا شونه هام میرسید
مامان قلادشو باز کرد و بهش گفت
مامان_دینو این ارمیاس
ارمیا_اسمش دینوئه؟
دستامو باز کردم و گفتم
ارمیا_بیا ببینم دینو گنده بک
که پارس کرد و اومد بغلم
همش مو بودو مو
خیلی نرم بود
سرشو ناز میکردم اونم میخواست دستمو لیس بزنه
مامانم با لذت خوشحالیه منو نگاه میکرد
از وقتی بهوش اومده بودم چندین برابر عزیز شده بودم
مامان_براش اسباب بازیو جای خواب و اینا نگرفتم خودت باید بری بگیری
ارمیا_فعلا میتونه رو تخته من جا خوش کنه
تا با تئو بریم بگیریم یه روز
مامان_برم ناهارو حاضر کنم
و از اتاق رفت بیرون
دینو زل زده بود به من
معلوم بود نژادش هاسکیه
پشتشو ناز کردم و گفتم
ارمیا_از رو کتابام پاشو پسرخوب
کلی درسه نخونده دارم
که پارس کرد و سرشو گذاشت رو قفسه سینم
ارمیا_پسره خوبی باش
تئو اومد میبریمت برات چیزی میخریم پاشو برو پیشه مامان بدو
و بلندش کردم که دنده هام درد گرفت
دینو هم از تخت پرید پایین و بدو بدو رفت بیرون
با رفتن دینو دوباره سرمو کردم تو کتابام
کمتر از دوماه دیگه امتحانایه پایان ترم بود و میخواستم کالج داخل شهر پاریس قبول شم
باصدای حرف زدن کسی از خواب پاشدم
چشامو یکم مالوندم که دیدم تئو بالا سرمه
تئو_دوست دخترت که نیست اینجور بغلش کردی
و به دینو که تو بغلم بود اشاره کرد
ظهر بعده ناهار رو تخت خوابم برد
نشست رو تخت و دینو رو ناز کرد
تئو_چقدر نازه
تازه گرفتیش؟
ارمیا_مامان برام گرفته که تنها نباشم ما که خواهر برادر نداریم اینجور میشه
مسابقه چطور بود؟
با این حرفم لبخنده بزرگی زد و با غرور گفت
تئو_تو راند دوم ناک اوتش کردم
ارمیا_واوو
آفرین تبریک میگم
که از جاش پاشد و شروع کرد به فیگور گرفتن
اینقدر مسخره بازی دراورد که از خنده دل درد شدم
انگار روبه رو یک جمعیته بزرگ ایستاده اینجور رفتار میکرد و با غرور خمو راست میشد
دینو هم با تعجب مارو نگاه میکرد
تئو_خوب خواب بسه دیگه
باید درس بخونیم
و دینو رو تقریبا از رو تخت پرت کرد پایین
و رو بهش گفت
تئو_تختش دونفرس ن دونفرو نصفی
برو تو حیاط یکم بچرخ
دینو هم خصمانه نگاش میکرد
فکر نکنم که دوستایه خوبی برای هم بشن
ارمیا_هنوزم خسته ام
که متعجب نگام کرد
تئو_یک هفته بیهوشی خوش گذشته
ارمیا_چرت نگو تئو تمام دیشبو کابوس میدیدم
تئو_کابوس؟
ارمیا_آره اون خونه خرابه داخل جنگل
جفتمون چند دقیقه ای ساکت همو نگاه میکردیم که تئو چندتا کتاب از کیفش دراورد
تئو_بعده درس یه فکری میکنیم
و شروع کرد به توضیح های اولیه رو دادن
دینو هم که دید تئو جاشو گرفته رفت رو کاناپه کنار اتاقم خوابید
و با چشای آبیش زل زد به ما
من دراز کشیده بودم و تئو درسارو توضیح میداد
وقتی فهمیدم تو شیمی نفر برتر شدم خیلی خوشحال شدم و کلی انرژی گرفتم
بعد از یک ساعت درس خوندن مامان بایه سینی پر اومد که تئو کتابو گذاشت کنار
از رو تخت بلند شد وسینیو از مامان گرفت
تئو_خیلی ممنون آناخانوم
مامان_من ممنونم تئوجان حسابی به زحمت افتادی
ارمیا_دستت درد نکنه مامان
دینو رو هم ببر بعضی اوقات میاد رو تخت اذیت میکنه
که مامان باشه ای گفت و با دینو رفت بیرون
برگشتم سمت تئو که چشمام گرد شد
داشت کله سینیو میخورد
تئو_چیه؟
از صبح کلی انرژی از دست دادم
ارمیا_کمک کن یکم سرم بیاد بالاتر
منم گشنم شد
آروم زیر بغلامو گرفت و آوردم بالاتر
لیوان آب پرتقالو برداشتم و همونجور که میخوردم کتابم نگاه میکردم
تئو_من یک فکر خوب دارم برای کابوسات
با تعجب نگاش کردم منتظر بقیه حرفش بودم
تئو_باید بریم همون کلبه مخروبه
تا ترست بریزه
که لرزی به تنم افتاد
تئو نگاهی به چشمایه ترسیدم انداخت
ارمیا_من نمیام اونجا
تئو_یادته مسیرشو؟
ارمیا_آره ولی نمیام
دستشو گذاشت رو پام و با اطمینان گفت
تئو_نترس ارمیا با هم میریم
من درکت میکنم و ترست خیلی طبیعیه ولی نمیشه که هرشب کابوس داشته باشی
ولی من اصلا دلم نمیخواست برم اونجا تا تمام خاطرات مزخرفش هم زندشه
ارمیا_تئو من نمیام الکی زور نزن
تئو_باشه بیا درسو بخونیم
و کتابو کشید جلو
بعد از یک ساعت کتابارو جمع کردیم
از وقتی تئو اومده بود نزدیک به سه ساعتی بود که یک سره درس میخوندیم و حسابی جفتمون خسته شده بودیم
تئو_لباساتو بپوش بریم بیرون بچرخیم
ارمیا_من نمیتونم بشینم
که نگاه عاقل اندر سفیهانه ای کرد و گفت
تئو_ماشینم صندلیش میخوابه
و دهنمو برای بهانه های بعدی بست
ارمیا_پس از تو کمدم لباس شلوار بده حاضرشم
رفت سره کمدم و به سلیقه خودش برام لباس برداشت
یک تیشرت آستین کوتاه با کت چرم و شلوار کتون
بیرون حسابی سرد بود و معلوم بود زمستون داره آخرین زوره خودشو میزنه
ارمیا_تئو کمک کن بلندشم
که از کمرم گرفت و جوری که به دنده هام فشار نیاد بلندم کرد
لباسو و شلوارمو عوض کردم
کت چرممو تنم کردم و گوشیمو از رو میز برداشتم
ارمیا_بریم
از پله ها رفتیم پایین مامان با دیدن ما متعجب گفت
مامان_کجا میرید به سالمتی؟
ارمیا_یکم بریم بچرخیم
مامان_پس گوشیتون در دسترس باشه نگران نشم
دینو هم بدو بدو خودشو بهم رسوند و پایین پام شروع کرد به پارس کردن
مامان_برید برا دینو هم چیزی بخرید
تئو_ باشه فکر خوبیه
بعده خدافظی رفتیم بیرون
دره عقبو بازکردم و دینو پرید بالا
تئو صندلیو خوابوند و منم رفتم سوار شدم
موقعه خوابیدنو بلند شدن خیلی درد بهم فشار میاورد ولی نمیشد کاریش کرد
تئو_اون خونه خرابه کجا بود؟
ارمیا_تئو بحثشو پیش نکش من نمیام اونجا
تئو_ارمیا همین یک بارو به حرفم گوش کن همین دفعه قول میدم بهتر بشی
تازه الان دینو هم هست بهتره تو جنگل باهاش بریم
با تردید سری تکون دادم و بهش مسیرو گفتم
دقیق همه چیو یادم بود و این بیشتر عذابم میداد
ایندفه هم خیلی طول کشید تا برسیم به اونجا
هرچی نزدیک میشدیم و تو تاریکی جنگل فرو میرفتیم نفسم بیشتر میگرفت
انگار هوا برای نفس کشیدن کم بود
پنجره رو دادم پایین که هوای سرد به سمت صورتم هجوم آورد
تئو هم فهمیده بود که حالم خوب نیست ولی به مسیرش ادامه میداد
خونه رو که از دور دیدم گفتم
ارمیا_همینجا نگه دار
جلوتر ماشین نمیره
تئو پیاده شد و کمکم کرد منم بیام پایین
دینو هم پشت سرما راه میرفت و کنجکاو اطرافو نگاه میکرد
بعد از یک پیاده رویه کوتاه خونه مخروبه کامل نمایان شد
دستامو مشت کردم تا از لرزشش کمترشه
تئو بهم نزدیک تر شد و دستشو گذاشت پشت کمرم
در با یک هل کوچیک باز شد و همون تصویر خرابه قبلی جلو چشام نقش بست
چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
تئو_اینجا بودی؟
ارمیا_نه طبقه بالا
وبا دست به پله ها اشاره کردم
تئو دینو رو فرستاد جلو ماهم پشت سرش از پله ها رفتیم بالا
ایندفعه صدای چوبایه پوسیده زیر پام بیشتر از قبل رو مخم بود
به اولین در که رسیدم جلوش ایستادم
تئو دستشو دراز کرد و درو باز کرد و آروم هلم داد جلو
با دیدن فضایه اتاق حالم از بدم بدتر شد
صندلیو طنابا هنوز بودن
حتی کف زمین هم هنوز خونی بود
تئو شروع کرد به گشت زدن تو اتاق
از پنجره به آسمون نگاه کردم
مثل همون شب مشکیه مشکی بود
تاریک و دلگیر
تئو_ارمیا نگو که با این زدنت؟
و پنجه بوکس رو نشونم داد
آبه دهنمو قورت دادم و سرمو به نشونه مثبت بالا پایین کردم
چشاشو روهم گذاشت و زیر لب چیزی گفت
دیگه داشتم نفس کم میاوردم
دستمو رو گلوم گذاشتم
به نفس نفس افتاده بودم
که تئو آروم از پشت بغلم کرد و دره گوشم زمزمه وار گفت
تئو_نیاوردمت خاطراته مسخرت زندشه
ایندفعه من هستم نباید بترسی
این چشمای ترسیده برام ناشناسه
ارمیا_باشه سعی میکنم
ازم فاصله گرفت و رو تخت پوسیده اونجا نشست
هرچی میگذشت خوف و ترسش برام کمتر میشد
وقتی میدیدم دینو بالا پایین میپره و برای خودش الکی خوشحاله و تئو بیخیال رو تخت نشسته و با گوشیش بازی میکنه احساس
میکردم دیگه اونقدرام هم ترسناک نیست
ارمیا_بیا بریم بقیه خونه روهم بگردیم
با این حرفم چشامایه تئو برقی زد وبا خوشحالی گفت
تئو_چراکه نه بریم
و از اتاق بیرون رفتیم
جز این اتاق دوتا اتاق دیگه هم طبقه بالا داشت
که یکی از یکی خرابه تر بود
بعد از گشت زدن تو خونه دیگه ترسم کاملا ریخته بود
دینو خیلی داشت حال میکرد و از بالا پایین پریدناش معلوم بود
برگشتنی اینقدر چرتو پرت گفت که نفهمیدم کی رسیدیم داخل شهر
که گوشیم زنگ زد
شماره مامان افتاده بود
جواب که دادم گفت میخواسته حالمو بپرسه
منم گفتم خیلی خوبم و بعد از یکم آمار گرفتن قطع کرد
تئو_برای این توله چیزی نخریدیم
ارمیا_جاییو میشناسی چیزی داشته باشه؟
تئو_یس
و اولین بریدگی پیچید
چند دقیقه بعد روبه روی یک فروشگاه بزرگ نگه داشت
توش پر بود از حیوون
دینو هم به وجد اومده بود و هی پارس میکردو دمشو تکون میداد
باهم رفتیم داخل
اگه قلادش نبود کله مغازه رو بهم میریخت
**************************************
دیدید ارمیاتون حالش خوب شد؟😍
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍
Romanceماجرای تئو پسر فرانسوی و ارمیا که ی پسر ایرانی هستش و تازه به فرانسه اومده و توی کالج ی شهر کوچیک با تئو آشنا میشه😍 ژانر:عاشقانه،گی زمان آپ:نامشخص #love=1⭐ #lgbt=1⭐