upset😥

1.8K 290 7
                                    

همین جور با ماشین میچرخیدم که بابا زنگ زد
بدون معطلی برداشتم
تئو_چیشد بابا؟؟
بابا_حکم جلبشونو گرفتیم میریم دنبالشون
فعلا یکیو پیدا کردن از تو جاده بردن بیمارستانی که مامانت کار میکنه
توام بیا اونجا ببینیم ارمیاس
تئو_آقای دانشور کجاس؟؟
بابا_هرچی زنگ میزنم در دست دسترس نیستن
باشه ای گفتم و تلفنو قطع کردم
مسیرمو به سمت بیمارستان تغییر دادم
خدا خدا میکردم ارمیا باشه
بعد از ده دقیقه رسیدم به بیمارستان
ماشینو تو پارکینگ گذاشتم و رفتم سمت پذیرش
تئو_ببخشید آقای موریس کجان؟؟
پرستار_جایه مراقبت های ویژه ان
اینجا بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد و مامانو بابارو کامل میشناختن
رفتم اونجا که دیدم مامان بابای ارمیا هم هستن
تئو_چیشد ارمیا بود؟؟
بابا_آره پسرم
با خوشحالی گفتم
تئو_خوب چرا قیافه هاتون ناراحته خوبه پیدا شده دیگه
که مامان ارمیا زد زیر گریه و رفت تو بغل آقایه دانشور
با تعجب نگاشون کردم
پس چرا خوشحال نیستن
ینی مرده؟
بابا_بیا بریم اون ور برات توضیح میدم
یکم که از مامان بابای ارمیا فاصله گرفتیم بابا شروع کرد به حرف زدن
بابا_ارمیا رو کنار یکی از جاهای جنگلی چنتا عابر پیدا کردن
مثل این که صبح رفته بودن پیاده روی که دیدن کسی افتاده
صورت ارمیا تقریبا قابل شناسایی نبوده که به من زنگ زدن بیایم برای اینکه ببینیم خودشه یا نه
الان هم سطح هوشیاریش اونقدرا پایین هست که دکترا میگن شاید به هوش نیاد و...
با هر حرف بابا قلبم مچاله و مچاله تر میشد
باورم نمیشد اونا ارمیا رو اینجوری زده باشن
طفلی چقدر دردو سختیو تحمل کرده
بعدم ولش کردن تو این سرما ها وسط جنگل
اصال دیگه حرفایه بابا رو نمیشنیدم
دوست داشتم الان فقط ببینمش تا باور کنم حرفاشونو
با تکونای بابا به خودم اومدم
بابا_تئو
هی پسر کجا رفتی؟
تئو_ بابا میخوام ببینم ارمیا رو
بابا_فکر نمیکنم اجازه بدن چون الان پدر مادرش پیشش بودن
تئو_بابا توروخدا باید ببینمش
فکر کنم حالتم خیلی التماسی بود که قبول کرد و رفت تا با پرستارا حرف بزنه
تو حاله خودم بودم که دیدم مامان اومد
رفت پیشه مامان ارمیا و بعلش کرد
طفلی خانوم دانشور خیلی بی تابی میکرد و اصلا اوضاعش خوب نبود
مامان سعی داشت آرومش کنه یا حداقل براش یک سرم بزنه چون میگفت ممکنه از حال بره
به اصرار مامان خانوم دانشور رو بردن تا یکم حالش بهتر بشه
بابا_تئو برو لباسایه مخصوصشو بپوش و برو
فقط ده دقیقه میتونی باشی پیشش
تشکری کردم و سریع همراه پرستاره راه افتادم
بعدی که لباسایه مخصوصشو پوشیدم رفتم داخل
دوسه تا تختو رد کردیم تا یک جا واستاد
پرستار_همین تخته
ده دقیقه دیگه بیرون باش
سری تکون دادم و رفتم نزدیک تر
به ارمیایی که روبه روم بود نگاه کردم
همش ورم بودو کبودی
واقعا مونده بودم چیکار کنم و چی بگم
دلم میخواست بغلش کنم ولی نمیشد
چیکارش کرده بودن بی همه چیزا
اینقدر از ریچارد و فدریک متنفر شده بودم که حدو اندازه نداشت دوست داشتم فقط برم حقشونو کف دستشون بزارم
آروم دستشو که زیره کلی سیم بود گرفتم
تئو_سلام رفیق
فکر نمیکنم اوضاعت زیادی خوب باشه
ولی به نظرم میتونی زود خوب بشی
این دکترا چرتو پرت میگن که حالت خوب نیس
منم میخوام پزشکی بخونم
مطمئن باش بیشتر ازینا حالیمه تو واقعا حالت خوبه فقط خسته ای خوابیدی
نمیدونم چقدر باهاش حرف زدم که پرستار اومد گفت باید برم بیرون
خم شدم و پیشونیه زخمیشو آروم بوسیدم
تئو_زودتر خوبشو من منتظرتم
و رفتم از اتاق بیرون
میدونستم که اگه بخوام اینجا پیشش بمونم اجازه نمیدن
و اینکه مامانش هست و لزومی نداره که من باشم
خیالم راحت بود که اینجا مامان مراقبه خانوم دانشور و ارمیاس
بابا میگفت میخواد از راه قانونی دنباله کارایه ارمیا باشه و بهتره من خودمو قاطی نکنم
و با عصبانیتایه بیجام گند نزنم به همه چی
تنها نکته مثبت این اتفاق این بود که مامان بابا از آقا و خانوم دانشور خیلی خوششون اومده بود
مامان خانوم دانشورو خیلی خوب درک میکرد
چون منو داشت و منم همسن ارمیا بودم
هوس کیسه بوکسم و کرده بودم
دلم میخواست یکم تشنجای تو وجودم آروم بشه
من رفتم خونه و باباهم رفت دنباله بقیه کارایه موکلاش
شاید فضایه خونه یکم آرومم میکرد
دو روز ازاون اتفاقاته مسخره میگذشت و هنوز ارمیا بیهوش بود
دکترا میگفتن سطح هوشیاریش هنوز پایینه و تغییره چندانی نکرده
اینقدر فاز منفی داده بودن که دیگه حالم از قیافشون بهم میخورد
این چند روز به هر بهانه ای میشد میرفتم بیمارستان و به ارمیا سر میزدم
تقریبا همه فهمیده بودن ریچارد چیکار کرده
و الان بدجور پاش گیر بود چون فدریکه ترسو همون اول لوش داده بود و خودشم شریک جرم اعلام کرده بود
اینجور دیگه لازم نبود صبر کنیم تا ارمیا به هوش بیاد و شهادت بده
رسما فدریک گند زد به تمام نقشه بی عیب و نقص ریچارد
تو این دو روز اتفاقی نیوفتاده بود جز اینکه احساس میکردم یک چیزی تو زندگیم کمه
یه احساس کبوده مسخره که دلیلشو پیدا نمیکردم
یا نمیخواستم الانا پیدا کنم
بی حوصله دو لقمه و خوردم و سوییچ ماشینو برداشتم
بابا_تئو بعد مدرسه زود برگرد
عصر خونه مامان جولی دعوتیم
تئو_من نمیام اصلل حوصله شلوغی و دورهمی ندارم
بابا_از الیزا یاد بگیر که یک هفته است اونجاس و مراقبه مامان بزرگشه
کلافه دستی تو موهام کشیدم و باشه ای گفتم
ترجیح میدادم بحث نکنم چون میدونستم تهش حرف حرفه اوناس
الیزام چون عاشق مامان جولیه اونجا مونده وگرنه اصلا حوصله دختر عمه هارو نداره
سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه سوزی
گفته بود امروز بیام دنبالش
فکر میکردن اگه دورمو شلوغ کنن حالم بهتر میشه و ارمیا رو یادم میره که رو تخت بیمارستان خوابیده
جلوی درخونشون نگه داشتم و یک تک زنگ زدم که بلافاصله اومد
درو باز کرد و مثله همیشه پر انرژی سالم کرد
سوزی_سلاممممم چطوری اخمو خان؟؟
تئو_سلام
خوبم ممنون
و حرکت کردم
طوله راه هرچی میگفت جوابش آها و هوم بود
یاده اون روزی بودم که رفتیم استخر و ارمیا باهام اومد
از قیافش میشد فهمید از جیغ جیغای سوزی ناراحته ولی هیچی نگفت
فکرم دلش نمیخواست یکم در زمانه حال زندگی کنه و لجوجانه تو گذشته سر میکرد
سوزی_نمیدونستم ارمیارو اینقدر دوس داری که بخاطرش اخلاقای اصلیتو کنار بزاری
بی حس نگاش کردم و گفتم
تئو_خوبه الان برات جا افتاد
و ماشینو پارک کردم
جفتمون پیاده شدیم و سمت کلاس راه افتادیم
بعد از اون دعوایه بزرگ تو مدرسه اسمیت بابت رفتارم خیلی سرزنشم کرد و مامان بابا رو خواست
نمیدونم اونا چی بهش گفتن که دیگه اون موضوع رو ادامه نداد
ریچارد و فدریکم اخراج شده بودن و دیگه لازم نبود چهره نحسشونو هر روز صبح ببینم
امروزم زنگ اول شیمی داشتیم
به آنجلا و مایکل سلام کردم و نشستم سرجام
اونام اومدن دور صندلیم و شروع کردن به چرتو پرت گفتن
حرفایی که اگه قبال بود حتما دوتا میزاشتم روش و تحویلشون میدادم ولی حالا نه
فقط میخواستم مدرسه زودتر تموم شه تا برم بیمارستان
مایکل_هی تئو حواست باشه که داری عنه فازه دپو درمیاری
تئو_باشه حواسم هست
و یک لبخند مزحک تحویلش دادم
آنجلا_شاید بهتره یکم تنها باشه بچه ها برین بشینید سر جاتون یکم دعا کنید
الان رابرت میاد و جواب امتحان جلسه پیشو میاره
واقعا از آنجلا برای اینهمه فهم و درکش ممنون بودم
مایکل حتی یکم از فهم اونو به ارث نبرده بود تا دلم خوش باشه
با این حرفه آنجلا مثل این که اون دوتاهم استرس گرفتشون و رفتن
با رفتن بچه ها رابرتم وارد کلاس شد
و دسته پرش خبر از این میداد که برگه هارو امضا کرده
حضور غیاب که کرد یکم عینکشو بالا دادو گفت
رابرت_حیف نمره اول کلاس غایبه میخواستم بابت نمره کاملی که گرفته بهش تبریک بگم
و تنها غایب کلاس ارمیا بود
لبخند محوی زدم ولی این نبودش حالمو بدتر میکرد
برگه هارو گرفت دستش و به تک تکه بچه ها میداد
عادتش بود میرفت بالا سرشون و مشکالتشونو بهشون میگفت تا دفعه بعد تکرار نکنن
برگه منو جلوم گذاشت و با تحسین نگام کرد
رابرت_آفرین بازم نمرت عالی شده و رفت نفر بعدی
به دست خط ارمیا نگاه کردم
و تک تکه لحظه ها جلو چشمام جون میگرفتن
واقعا امروز از اولش مزخرف بود
اصلا روزه من نبود
رابرت بعد پخش کردن برگه ها یکم تهدید کرد و شروع کرد یه کله درس دادن
به هر زورو ضربی بود ساعتا رد شدن و زنگ آخر خورد
کنار بچه ها راه میرفتم و اونا هنوزم از نمره شیمی شون ناله میکردن و منم اون وسطش فحش میدادن بخاطر نمره خفنی که گرفتم
تئو_ مایک تو سوزیو برسون من کار دارم
سوزی_ممنون پاسم میدید ولی امروز بهتون این افتخارو نمیدم برسونیم خودم میخوام پیاده برم چون یکم خرید دارم

تئو_روتو برم بچه پررو
رفتم داخل ماشین نشستم و به سمت بیمارستان حرکت کردم

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍Where stories live. Discover now