😥Distance😿

999 133 10
                                    

جدی نگاشون کردم
شاید دیگه تا مدتی رویه خوش ازشون نمیدیدم
تمامه توان و انرژی بدنمو تو زبونم ریختم و جملمو چند بار تو ذهنم مرور کردم
ارمیا_دختر نیست
با تموم شدن جملم چشمایه مامان گرد شد و بابا خودشو جلوتر کشید
و این واکنش بابا نشون از مهم بودن موضوع میداد
چون احساس کرده بود دیگه خانومش نمیتونه پسرشونو کنترل کنه
!مامان_دختر نیستش؟؟
!ینی چی؟؟
ارمیا_اونی که دوسش دارم پ...پسر..رره
همین تته پته هام کافی بود ضعفمو نشون بده و اونا بدونن هنوزم اونقدرا قوی نشدم
!مامان_منظورت چیه ارمیا؟؟
!میدونی داری چی میگی؟؟
ارمیا_منظورم واضحه مامان
من یکساله ...ععاشقه یک پسر شدم
!بابا_تئویه؟؟
نگامو از مامان گرفتم و به بابا دادم
!اینقدر واضح بود؟؟
شاید چون جز اون با کسی نمیگشتم
ارمیا_آره
اخمه وحشت ناکی کرد و گفت
بابا_اگه یک درصد بخاطر درست میخواستم باشی
دیگه نمیخوام
فردا بلیت میگیرم برگردیم ایران
و از جاش پاشد
تمام توانم درثانیه پودر شد
تمام اقتدارم
تمام اون تمرینایی که در عین حماقت کرده بودم
اون جمله هایی که تو ذهنم چیده بودم تا از خودم دفاع کنم
!من داشتم چیکار میکردم؟؟
!اگه الان خودی نشون نمیدادم پس کی وقتش بود؟؟
از جام پاشدم و دستامو مشت کردم
ارمیا_واستا بابا
شما باید حرفایه منو بشنوین
بابا عصبی برگشت سمتم و گفت
بابا_چه حرفی ارمیا
!تو با چه جرعتی تو رویه مامان بابات میگی من همجنسبازم؟؟
!به نظرت ما میتونیم کنار بیایم؟؟
ارمیا_آره بابا باید کنار بیاین
همونجوری که من تو این بیستو یکسال کنار اومدم
با زوراتون
با حرفاتون
من کنار اومدم وقتی تو پونزده سالگیم از دوستام جدام کردین و تو کشوری انداختینم که زبونشونو یاد نداشتم
من کنار اومدم وقتی گفتین باید باز بریم یه جایه دیگه
و از دوستایی که بزور برایه خودم دستو پا کرده بودم جدام کردین
من همیشه کنار اومدم ولی اینبار تئو دوستم نیست عشقمه
....تئو
که با سیلی که تو صورتم خوابید حرفم قطع شد
دستایه بابا میلرزید و فکر نمیکرد پسرشون یه روز برگرده و اینجوری تو روشون واسته
بابا_برایه من سخنرانی نکن ارمیا
من از حرفم برنمیگردم
فکر نمیکردم اینقدر بی حیا بشی
مامان_هیچ بایدی وجود نداره ارمیا
تو با ما برمیگردی
ما نمیتونیم همیچین ننگیو تحمل کنیم
از عصبانیت تمام بدنم میلرزید و جایه انگشتایه بابا رو صورتم نبض میزد
ارمیا_من بردتون نیستم بابا
من بردت نیستم مامان
من مثله دینو نیستم که بهش بگین بخور بخواب بشین من یه انسانم
من یه پسرم میفهمین اینو
منم حق انتخاب میخوام
درست مثله شما که وقتی خواستین بیاین فرانسه جلو خانوادتون واستادین
من حیوون نیستم که قلاده به گردنم ببندین و همراه خودتون بکشینم
من بدون تئو هیچ جا نمیام هیچ جا
بابا نگاهشو خنثی کرد جوری که انگار تمام این حرفام و لرزیدنام براش کمترین اهمیتو داره
!بابا_حرفه آخرت اینه؟؟
پس حرف اخره مارم گوش کن
یا خانوادت و همایتاشون
یا تئو و عشقت
و پشتشو بهم کرد تا بره
اونا دست گذاشته بودن رو نقطه ضعفمم و جایه زخم شدشو با نمک میپشوندن
و فقط این سوزش خفقان آورو قلبم حس میکرد
قلبی که سنگینو پر حرف بود
ارمیا_باشه بازم شما بردین
ولی بدونین من دیگه اون برده قبلی نیستم
من هیچ وقت از حرفم برنمیگردم
حتی اگر ازش جدام کنین
و با قدمایه بلند از خونه بیرون زدم و درو کوبیدم
نمیتونستم دیگه طاقت بیارم
نمیتونستم زیر سقفی نفس بکشم که بهم به چشمه یک ننگ نگاه میکردن
من هیچ وقت نتونستم
همیشه یک بازنده بودم
بازنده ای که نمیتونست از حقش دفاع کنه
چشمام پرشد و منم با تمام وجود از خودم بدم اومد
ازین ارمیایه ضعیفی که مثله دختر بچه ها گریه میکرد
سرمو بالا کردم و به آسمون شب چشم دوختم
من به این چشما اجازه گریه کردن نمیدادن
اونا حق نداشتن ضعففمو تو سرم بکوبن
گوشیمو دراوردم و شماره تئو رو گرفتم
با دو مین بوق تئو برداشت و صدایه مردونهء دو رگش تو گوشم پیچید
صدایی که خیلی وقت بود منو عاشق خودش کرده بود
!تئو_جونم ارمیا؟؟
ارمیا_تئو بیا همون پارک همیشگی
و بدون حرفی گوشیو قطع کردم
خودمم سمت اون پارکه راه افتادم
و دستامو تو جیب شلوار ورزشیم جا دادم
اصلا حواسم به سرو لباسام نبود
چه اهمیتی داشت ساعت از یازده گذشته بود
من باید فکری به حاله زندگیی میکردم که لحظه ایش دسته خودم نبود
به پارک که رسیدم زیر یکی از درختا نشستم و به تنش تکیه دادم
شاید باید همه چیو به زمان میسپردم
شاید باید همون ارمیایه بی عرضه باقی میوندم
نمیدونم چقدر به چمنایه جلویه پام زل زده بودم که صدایه گرمو آشنایی به گوشم خورد
تئو_این چه وضعیه ارمیا
ارمیا_بشین باید حرف بزنیم
سری تکون داد و کنار به درخت تکیه داد
....ارمیا_بهشون گفتم
!تئو_خوب؟
ارمیا_ صورتم واضح نیست تئو؟؟
این قیافه به یک آدمه بی عرضه بیشتر نمیخوره
من کم آوردم تئو مثله همیشه که جلشون کم میارم
و سرمو به شونش تکیه دادم
خوشحال بودم که هنوز این شونه ها هستن تا سرمو روشون بزارم و برای یک لحظه بیخیال این دنیابشم
بینمون سکوت حاکم شده بود و فقط صدایه نفسامون بود که به گوش میرسید
اینقدر دلم گرفته بود که بزور جلویه چشمایه لعنتیمو گرفته بودم
دلم نمیخواست با گریه کردنم حاله تئورو هم بد کنم
من با این کارام به جفتمون ضربه زدم و نتونستم از حقم دفاع کنم
رشته افکارم با صدایه تئو پاره شد
من حواسم سمت صدایه غمگینش رفت
!تئو_میخوای چیکار کنی ارمیا؟؟
ارمیا_نمیدونم تئو ولی اونا دست رو نقطه ضعفم گذاشتن
!تئو_ چی گفتن؟؟
ارمیا_گفتن یا اونا و حمایتاشون یا تو
نفسشو سنگین بیرون داد
اونم حالش خراب بود و اینو از نفسایه تیکه تیکش میشد فهمید
رفتم جلو و خودمو از پشت تو بغلش جا دادم
الان از هر لحظه ای بیشتر بهش نیاز داشتم
دستاشو رو کمرم گذاشت و سرمو به سینش تکیه داد
تئو_باشه ارمیا
من طاقت میارم برو ایران
م..من م...میتونم
ولی من فهمیدم جمله آخرش پر از فریاد نمیتونم بود که از حنجرش بیرون نمیومد
چشمام برای هزارمین بار پر شد ولی ایندفعه بارید
ارمیا_چجوری؟!؟
من یاد ندارم تئو دوریتو تحمل کنم یادم بده
تئو_نمیدونم
شاید منم باید یاد بگیرم
باید بفهمم وقتی میرم پاریس تو اون خونه لعنتی خودممو سکوتش
باید بفهمم تنهام و هیچ کس نیست تا شب تو رخت خواب اذیتش کنم
شاید باید همه چیو زمان تو خودش حل کنه
حتی خاطراتمونو
با این حرفش صدایه خودشم لرزید و قلبم که تحمله این حجم از غمو نداشت برای صدمین بار شکست
باید به این فشار روحی عادت میکردم
به بودنایه نبود تئو
تئو سرفه ای کرد تا صداش صافشه
و گفت
تئو_ولی بهم یک قولی بده ارمیا
خودمو بیشتر بهش فشار دادم و آروم زمزمه کردم
!ارمیا_چی؟؟
تئو_بهم قول بده هیچ وقت از سر حرفت کنار نیای
از بودن بامن پشیمون نشی
بدون مکث باشه مصممی گفتم که دستایه تئو دور کمرم محکم تر شد
سرشو از پشت کرد تو گردنم و آروم دمه گوشم زمزمه کرد
تئو_دوستت دارم مغروره من
آروم تو گردنمو بوسید
با اینکه حساب عشق بازیامون از دستم در رفته بود ولی هر دفعه بوسه هاش برام نابو جدید بود
با لباش گردنمو نوازش میکرد و مک میزد
دستمو کردم تو موهاش و آروم سرشو به گردنم فشار دادم
بعد از چند لحظه سرشو بالا آورد که سرمو برگردوندم و به چشمایه خمارش زل زدم
ارمیا_منم دوستت دارم
و لبامو رو لبایه خیسش گذاشتم
محکم لباشو میخوردم
دلم میخواست وقتی نیست این طعمو یادم بمونه
نمیدونم چقدر تو بغل هم تو پارک زیر اون درخت نشسته بودیم
ولی ساعت از یک گذشته بود
بازم برایه جدایی تردید داشتم و یک سلول از بدنم راضی به این موضوع نبود
میدونستم بابا سر حرفش هست و برای فردا بلیت میگیره
انگار جفتمون فهمیده بودیم بعد ازین دیدار شاید دیگه همو نبینیم
و این حتی فضایه آزاده اونجارو برای نفس کشیدن تنگ میکرد
انگار نفس کشیدن تو هوایی که تئو نبود اینقدر سخت میشد که بهتر بود نفستو حبس کنی
موقع خدافظی جفتمون مثله بچه ها اشک ریختیم و بالاخره از هم دل کندیم
گرچه تئو اصرارامو جدی نگرفت و تا جلویه دره خونه رسوندم
و من تا لحظه آخر چشم از صورته ناراحتش برنداشتم
با ورودم به خونه چشمم به مامان افتاد که منتظر به در زل زده بود
بدونی که به روم بیارم مسیرمو سمت اتاقم کج کردم که با صدایه مامان واستادم
مامان_وسایلتو جمع کن ارمیا
فردا سره صبح پرواز داریم
به تئو هم بگو هرچی فرانسه داری پست کنه
سعی کردم شونه هایه خمیدمو صاف کنم و به خودم بفهمونم علم پیشرفت کرده
و میتونم هر لحظه با تئو در تماس باشم
بدونی که جوابی بدم از پله ها بالا رفتم و خودمو رو تخت پرت کردم
دینو که رو کاناپه بود با دیدنم اومد سمتم و نگران نگام کرد
سرشو ناز کردم و با صدای لرزون گفتم
ارمیا_خوشحال باش پسر ازین به بعد میتونی شبا رو تختم بخوابی
دیگه تئویی نیست پرتت کنه پایین و بگه تخت دونفرست
با تمام شدن جملم بغضم ترکید
دینو پوزشو به صورتم مالید و آروم عوعو کرد
انگار اونم فهمیده بود حالمو و دوست داشت آرومم کنه
سره پشمالوشو ناز کردم و چنتا نفس عمیق کشیدم
باید وسایلمو جمع میکردم
خیلی سخت بود سواره هواپیمایی بشم که تئو صندلی کنارم نباشه
_._._._._._._._._._._._تئو_._._._._._._._._._._._
ارمیا رو که رسوندم سمت ناکجا آباد روندم
اینقدر حالم بد بود که حتی گاز دادن و رانندگی خوبش نمیکرد
اون طوفان بپا شده بود و از کله قلبم خرابه ای ساخته بود
خرابه ای که تیکه تیکه هایه قلبم زیرش برای زنده موندن تقلا میکردن
من هیچ علاقه ای به این تپش هایه بی هدؾ نشون نمیدادم
پامو بیشتر رو پدال گاز فشار دادم و سقف ماشینو برداشتم
باد به صورتم سیلی میزد
انگار اونم میخواست بهم بفهمونه که اینا خواب نیست
این واقعیته که دیگه ارمیا رو نمیبینم
اینکه مامان باباش خیلی مخالفن و اون جرعت واستادن روبه روشونو نداره
البته بهش حق میدادم اگه مامان باباش حمایتش نمیکردن از همه چی میموند
.....اینجوری که با اونا باشه فقط از من میمونه
دوست نداشتم آیندش بهم بخوره
... دوست نداشتم
دستمو به لبه پنجره تکیه دادم و از سرعتم کم کردم
ساعتم سه رو نشون میداد
بهتر بود برگردم خونه دلم حوس مشت زدن کرده بود
مسیرمو سمت خونه کج کردم و بعد از تقریبا یه ربع رسیدم
دره خونه رو که باز کردم با چهره نگران مامانو الیزا رو به رو شدم
مامان_کجایییی تئو گوشی بی صاحبتم نبردی
و گوشیمو پرت کرد رو میز روبه روش
الیزا_دیدی گفتم هیچ مرگیش نیست
الکی نگرانشی
و رفت از پله ها بالا
نگامو از الیزا گرفتم و به مامان دوختم
آروم زمزمه کردم
تئو_ببخشید مامان
خواستم برم سمت آسانسور که مامان صدام زد
روبه روم واستاد و موشکافانه نگام کرد
!مامان_گریه کردی تئو؟؟
!برای کسی اتفاقی افتاده؟
!چیزی شده؟
لبخنده بیجونی کردم
تئو_نه مامان چیزی نشده
دستمو کشید و نشوندم رو مبل
مامان_تا حرف نزنی نمیزارم بخوابی
میدونی که بیشتر مشکلات عصبی و سردردایه میگرنی از عصابه
تو خودت نریز
به این دکتر بازیاش لبخندی زدم فکر میکرد اینجام بیمارستانه
دستایه ظریفشو گرفتم
تئو_هیچی نشده مامان
مشکلم حل میشه ولی شاید طول بکشه
!!مامان_ارمیا چیزی گفته پسرمو ناراحت کرده؟
!بهش نگفتی مامانمو برات میارم؟
نگامو ازش گرفتم تا برق اشکو تو چشمام نبینه
نبینه پسر بوکسورش که به کله شقی معروف بود چجوری داره برایه دوریه کسی گریه میکنه
چجوری از اومدن اسم طرف قلبش میلرزه و چشماش پر میشه
نبینه پسرش به چند سال پیش برگشته و مثله بچگیاش برای از دست داد ماشینه محبوبش گریه میکرد
گریه میکنه
سعی کردم از لرزش صدام کم کنم و گفتم
تئو_آره مامان ارمیا اذیتم کرد
ولی من دلم نمیاد دعواش کنی
اون خودش حالش از من بدتره
صدایه لرزونم گواهی از حالم میداد و مامان خیلی خوب فهمید
رومو برگردوند و با دستاش صورتمو قاب کرد
!مامان_باهم بهم زدین؟
دعوا کردین
دهنمو باز کردم و بزور نه ای گفتم
!!مامان_پس چی؟
تئو_ارمیا میخواد برگرده ایران
یعنی مامان باباش مجبورش کردن
اون میخواد برگرده
....میخواد منو...تنها بزاره
و اشکام ناخودگاه با لجاجت رو گونه هام چکیدن
تئو_اون به مامان باباش گفته که منو میخواد
باهاشون دعوا کرده
من حتی رد انگشتایه باباشو رو صورته سفیدش دیدم ولی به روم نیاوردم
مامان_غصه نخور پسرم
تئویی که من بزرگ کردم با مشکلایی بزرگ تر ازین کنار میاد
مامان بابایه ارمیام دوسش دارن وقتی بی قراریایه اونو ببینن دلشون رحم میاد
هیچ پدر مادری حاضر به اذیت شدن بچش نیست
و آروم اشکامو پاک کرد
دستشو گرفتم و رو انگشتاشو بوسیدم
تئو_مرسی مامان بابت دلگرامیات
ولی من تا آخر هفته برمیگردم پاریس
و از جام پاشدم
مامان_باشه عزیزدلم مجبورت نمیکنم
برو بخواب
شبت بخیر
لبخنده مهربونی زدم و پاهام بزور هیکلمو سمت آسانسور کشیدن
با باز کردن دره اتاقم خاطرات چند شب پیش مثله دستی محکم تو گوشم خورد
و صدایه قهقه اهریمنی خاطرات گوشمو کرد کردن
قهقه ای که میگفت الان فقط خاطراتشو داری
و روحم پخش زمین شد
فقط جسمه مغرورم بود که هنوز بزور سرپا بود
فقط جسمم بود که فکر میکرد هنوز میتونه
....اونم کم میاورد
اونم وقتی موقع خواب ارمیا رو لمس نمیکرد کم میاورد
جسمم وقتی جایه خالیشو حس میکرد جا میزد و پوچ میشد
چشممو از تخت گرفتم و سعی کردم فکر نکنم رو همین تخت عشق بازی میکردم
سعی کردم فراموش کنم
ولی فقط سعیایه الکیی بود که کاری از پیش نمیبرد
لباسمو از تنم کندم و دستکشایه بوکسمو دستم کردم
رفتم طرف کیسه بوکس
تمام عصابانیتمو تو دستام ریختم
و مشت اولو زدم
صدایه بمی تو اتاق پیچید و کیسه بوکس جلو پرت شد
شروع کردم به مشت زدن
دومی
سومی
چهارمی
اینقدر زدم که به نفس نفس افتاده بودم
چشمامو بستم و داد زدم
تئو_خیلی حروم زاده ای روزگار
یه لحظه خوشی به من ندیدی لعنتی
مگه چیکارت داریم که اینجور مشکل جلو راهم میندازی
مگه چیکارت کردیم عوضی
خسته تکیمو به دیوار دادم و آروم سُر خوردم پایین
تئو_دیدی گفتم کم میاری تئو
نمیتونی رو پات واستی
...تازه اولشه
!!پاریسو میخوای چیکار کنی بیچاره..؟

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍Where stories live. Discover now