😃

1.6K 255 4
                                    

داخل بیمارستان پشت شیشه نگران راه میرفتم و مامان ارمیا فقط گریه میکرد
صدای پرستارا از تو اتاق میومد که میخواستن ارمیارو زنده نگه دارن
صدای دستگاه شوک
بعد از پنج دقیقه دکتر و پرستارا اومدن بیرون
دکتر با حالت ناراحتی گفت
دکتر_بیمار از دست رفت
متاسفم
با این حرف دکتر صدای جیغ مامان ارمیا بلند شد
به در بازه اتاق نگاه کردم
پاهام به کنترل خودم نبود و خودکار میرفت پیشه ارمیا
به صورت بی رنگش نگاه کردم
دستشو که گرفتم یخ بود
سرده سرد
به سردی همون شبی که اون بیشرفا تو جنگل ولش کردن
باهاش حرف میزدم و التماس میکردم این شوخیه بی مزه رو تموم کنه
بهش میگفتم هنوز خیلی زوده که بره
میگفتم که من تو این عذاب وجدان میمیرم
این حقه ارمیا نبود
من تا آخر عمرخودمو مقصر میدونستم
مقصر این مرگ
من ارمیارو کشتم من باعثش بودم
اشکام همینجور میریخت و صورتم خیسو خیس تر میشد
کفه دسته سردشو بوسیدم و همونجا پایین تختش زانو زدم
دیگه نمیکشیدم
نباید اینجور میشد
نباید
داشتم با صدای بلند زار میزدم که یهو از خواب پریدم
قفسه سینم به شدت بالا پایین میرفت و قلبم تو حلقم میکوبید
کله هیکلم خیسه عرق بود
رو صورتم دست کشیدم
خیس بود
وای خدا این چه خواب مزخرفی بود
سرم داشت میترکید
رفتم سر کشو و بسته سیگارمو دراوردم
همیشه سیگار نمی کشیدم
گاهی که روم خیلی فشار بود بهش پناه میبردم
فندکمم برداشتم
و رفتم پایین
میخواستم تو فضایه آزاد باشم
خونه هواش کم بود
بدون لباس رفتم بیرون که لرز بدی به تنم افتاد
سیگارمو روشن کردم و شروع کردم به کام گرفتن
اونقدر سنگین که خوابه چرتمو یادم ببره
هنوز صدایه گریه ها و قیافه رنگ پریده ارمیا تو ذهنم بود
چشامو بستم و نشستم رو تاب
میله هاش سرد بود و یک حسه خوبیو بهم میداد
همیشه دوست داشتم سرما رو
الانم از التهاب درونم کم میکرد
سیگارم که تموم شد احساس کردم بهترم
از رو تاب پانشدم دلم میخواست تو فضایه آزاد بمونم
نمیدونم چقدر اونجا نشسته بودم که دیدم هوا داره روشن میشه
بهتر بود برم تو اتاقم چون قرار بود صبح زود برم کوه
رفتم تو خونه که گرماش خورد به صورتم
حسه خوبی بود اون موقع
شاید اون گریه هایی که تو خواب کرده بودم اینقدر سبکم کرده بود
رفتم تو اتاقم و بسته سیگارو انداختم تو کشو ودرشو بستم
امیدوار بودم دیگه طرفش نرم
چون سیگار با ورزش رابطه خوبی نداشت نمیشد جفتش باهم باشه
وسایل کوه رو برداشتم و دستکشایه بوکسو
ساعت تقریبا شیش بود و باید کم کم راه میوفتادم
بهتر بود قبلش از مامان بابا خدافظی کنم
البته اگه خواب نباشن
رفتم تو آشپزخونه تا چیزی بخورم که دیدم اوناهم بیدارن
تئو_سلام صبح بخیر
مامان_سلام عزیزم صبحه توام بخیر
بیا صبحانه بخور
بابا_سحرخیز شدی
همونجور که عسل میریختم تو شیرم گفتم
تئو_تمرین دارم دیگه
روز تعطیل چرا شما سر صبح بیدارید؟
بابا_میخوایم بریم بیرون شهر
مامان_ولی خوب قبلش باید یک خبر خوب بدم
صاف سر جام نشستم رادارام فعال شد
تئو_خوب میشنوم
بابا هم با لبخند مرموزی نگام میکرد
مامان_ دیشب فکر کنم ساعتایه یک بود مامان ارمیا زنگ زد
گفت که ارمیا الان بهوش اومده
و تا صبح منتقلش میکنن بخش
میگفت حالت هوشیاریش به حالت عادی برگشته
با این حرف مامان شوکه بزرگی بهم وارد شد
ساکت نگام بینشون میچرخید تا صحت حرفشونو از تو چشماشون بفهمم
بعد از چند ثانیه مکث با من من گفتم
تئو_راس..... راست میگی مامان؟؟
مامان سرخوش گفت
مامان_تاحالا شده دروغ بگم؟
نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم
بلند شدم و محکم مامانو بغل کردم
مامانم از این همه خوشحالیم میخندید
بابا_بسه تئو خانوممو له کردی ماله خودمه
که حلقه دستامو شل تر کردم
تئو_چشممممم پدر جان
و پیشونیه مامانو بوسیدم
با نگاهی پر از تشکر گفتم
تئو_بهترین خبری بود که میتونستی بدی
مهربون نگام کرد
مامان_خوشحالم پسرم حالش خوب شد
اینقدر بهم انرژی وارد شده بود که میتونستم کله میزو بخورم
تصمیم گرفتم بعد تمرین یک راست برم بیمارستان
برای دیدن ارمیا دل تو دلم نبود
رو به روی باشگاه پارک کردم و راکی بلافاصله سوار شد
راکی_وای پسر حسابی هوا سرد شده
تئو_میتونیم تو باشگاه کار کنیم
راکی_ماشینو روشن کن و از زیر کار در نرو
این دو روز حسابی تنبل بودی
تک خنده ای کردم و استارت زدم
هرچی بیشتر نزدیک کوه میشدیم هوا سرد تر میشد
دلم میخواست برم بیمارستان ولی فکر نمیکنم راکی اجازه بده
بعد از یه ربع رانندگی به مقصد مورد نظره راکی رسیدیم
یه جای خلوت و سردددد
راکی_بپر پایین که باید حسابی گرم کنی
جفتمون پیاده شدیم
وسایلو از صندوق عقب برداشتم
راکی هم فلاکس آورده بود
وقتی قیافه منو دید حق به جانب گفت
راکی_قهوه است لازم میشه
از کوه هرچی بیشتر به سمت ببالا میرفتیم برفه بیشتری بود
لرزم گرفته بود و حسرت میخوردم چرا لباس بیشتر نپوشیدم
راکی_اینجا خوبه
تئو_اینجا همش برفه توقع نداری که اینجا ورزش کنم
حق به جانب گفت
راکی_اتفاقا توقعم همینه ازت
زود لباساتو درار باید گرم کنی وگرنه از سرما میترکی
باصدای بلند گفتم
تئو_لباسامو درارررمممم؟؟
راکی_عجله کن که وقت کمه
بزور کتک لباسامو از تنم دراورد
داشتم مثله سگ میلرزیدم
راکی_وقتی تاثیر تمرینامو حس کنی اون وقت ازم ممنون میشی
تئو_سگ تو روحت راکی
که قهقه زد
شروع کردم به گرم کردن
ولی لامصب گرم نمیشدم
راکی_شنا برو پنجاه تا
تئو_میرم تو برفا که
راکی_یکم دیگه رو حرفم حرف بزنی میخوابونت تو برفا سریعععع
با غرغر دستامو گذاشتم رو زمین و شروع کردم به شنا رفتن
راکی هم بالا سرم واستاده بود و میشمرد
گاهی اوقاتم تشر میزد که سرعتی تر باشم
پنجاه تارو کرد صد تا
دیگه واقعا دستام نمیکشید
تئو_توروخدا بسه دیگه نمیکشه دستام
راکی_باشه دلم به رحم اومد
بلند شدم که دستکشامو پرت کرد تو سینم
راکی_مبارزه کن
حواست مشت بخوری بیوفتی میخوابونت تو برفا
باشه ای گفتم و گارد گرفتم
تمام حواسم بود که مشت نخورم و دفاع کنم
از چشایه راکی معلوم بود که حسابی راضیه
بعد از سه تا راند پشت سر هم استراحت داد و سیوشرتمو داد دستم
راکی_تنت کن تحرک نداری سرمانخوری
تئو_خیلی خشن شدی حواست باشه
با دید فنجون قهوه چشام برق زد
راکی_دیدی گفتم لازم میشه
فنجونو از دستش گرفتم
گرمای قهوه و بخارش که میخورد به دماغم حس خوبیو بهم میداد
راکی ام ساکت به منظره رو به روش نگاه میکرد
مطلقا برف بودو برف
راکی_بعده تمرین رفتی خونه دیگه تمرین نداشته باش
برای فردا قدرت کافیو داشته باشی
همون جور که آروم آروم از قهوم میخوردم اوهومی گفتم
بعد از تموم شدن تایم استراحت گفت باید برای رقص پام تمرین کنم
میگفت مهم ترین چیز اینه که رو مخ رقیبت باشی و با رقص پات گیجش کنی
مجبورم کرد حسابی بدویم
اون مشت میزد و من باید جاخالی میدادم یا اینکه باید اینقدر حرفه ای عمل میکردم که راضی باشه
تا ساعت نه که کم کم آفتاب درومد تمرین میکردیم
که گفت بسه و برای فردا آماده آمادم
وسایلو جمع کردیم و از کوه اومدیم پایین
الان تازه ملت داشتن میومدن کوه
اون وقت من بدون لباس اون بالا ورزش میکردم
راکی_امروز حالت خیلی بهتر بود
روحیه مهم تر از تکنیکه تئو اینو همیشه یادت باشه
ورزش کاری که روحیه و تمرکز نداشته باشه همیشه بازندس
سری تکون دادم و حرفاشو تایید کردم
خیلی خوشم میومد که سوال نمیپرسید و تو کارات فوضولی نمیکرد
فقط میگفت که چیکار کنم تا بهتر باشم
برای همین بود که چند ساله مربیمه
راکیو رسوندم خونشون و با تمام سرعتم سمت بیمارستان راه افتادم

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍Where stories live. Discover now