داشتیم ساندویچ میخوردیم که یه سری پلیس با لباس مخصوص اومدن تو دانشگاه
!تئو_اینجا چیکار میکنن؟؟
ارمیا_من از کجا بدونم
داشتیم با کنجکاوی نگاشون میکردم که هندریک رفت طرفشون و با نیش خند زل زد به ما
!تئو_این داره چه گوهی میخوره؟؟
با ترس آبه دهنمو قورت دادم
ارمیا_نمی..نمیدونم
هرچی بیشتر میگذشت اینا بیشتر سمت ما نگاه میکردن و هندریک انگار داشت اطلاعات میداد
اومدن طرفمون و روبه رومون واستادن
دیگه توجه همه جلب شده بود
!پلیس_جناب موریس؟
از جامون پاشدیم
تئو_بفرمایید
پلیس_شما باید با ما بیاید
با تعجب زل زدم به پلیسه
سه نفرم با اسلحه پشتش واستاده بودن
!ارمیا_جریان چیه؟
پلیس_میشه داخل کیفتونو ببینم
تئو سری تکون داد و کیفشو گرفت طرف پلیسه
از رو یونیفرمش اسمشو خوندم
سرگرد استایلز بلایت
ذهنم اصلا نمیتونست حرفا و موقعیت الانو درک کنه
ماکه کاری نکرده بودیم که بخواد پلیس بیاد
سرگرده دره کیفو باز کرد و یه پلاستیک از تو کیفه تئو دراورد
تاحالا پلاستیکه رو ندیده بودم
حتی خوده تئو هم از دیدن پلاستیک تو کیفش تعحب کرد
!!بلایت_این چیه؟
تئو_نمیدونم
من این پلاستیکو دفعه اوله میبینم
پلیسه نیش خندی زد با چاقو جیبیش یک قسمت از پلاستیکو پاره کرد
که پودر سفید رنگی ازش بیرون ریخت
بلایت_شیشه ست
یک کیلویی میشه
با بهُت زل زدم به تئو
از تعجب زبونم بند اومده بود
!شیشه؟؟
اونم تئو
هرچی بیشتر میگذشت تازه برام جا میوفتاد که این انتقام هندریکه و اون کینه ای که من صدبار به تئو گفته بودم
تئو_جناب سرگرد ما دانشجوی پزشکی هستیم اصلا این ضایعس که تهمته
ما از دانشجوهایه ممتازیم
بالیت_نترس تو اداره همه چی مشخص میشه جناب ممتاز
و رو به سربازا گفت
بلایت_دست بند بزنید باید بریم اداره
واقعا مؽزم هنگ کرده بود و چشام زوم رو دستایه تئو بود که داشتن دست بندش میزدن
ارمیا_جناب سرگرد این اصلا ممکن نیست حتما اشتباهی پیش اومده
بی توجه به من کاره خودشو کرد و تئو رو کشید
جفتمون سعی داشتیم بهش بفهمونیم که این یه تهمته
تا جایه ماشین با پلیسه رفتم ولی هرچی میگفتیم انگار کر بود
سرگرد_حرف نزن بشین تو ماشین
که تئو لحظه آخر گفت
تئو_ارمیا زنگ بزن به بابا بیاد پاریس
ارمیا_باشه
و دیگه نزاشتن تئو حرفی بزنه و ماشین راه افتاد
سرمو که بالا آوردم تازه جعمیت رو به روم به چشم اومدن
نیش باز خند هندریک از همه رو مخ تر بود
دستشو بالا آورد و انگشت شستشو کشید رو گلوش
باید از جلو این نگاها محو میشدم
باید زنگ میزدم به بابایه تئو
خدای من این دیگه چه مشکل جدیدی بود
اگه نمیتونستن بی گناهیه تئو رو ثابت کنن چی
برای اولین تاکسی دست تکون دادم و همونجور شماره بابایه تئو رو گرفتم
اون میتونست کمک کنه آره باید امیدوار میبودم
_._._._._._._._._._._._._تئو._._._._._._._._._._._
وقتی ماشین راه افتاد دیگه ساکت و شدمو حرفی نزدم
تلاش فایده ای نداشت
چجوری میخواستم ثابت کنم اون پلاستیک ماله من نیست؟؟؟
همش حرفایه ارمیا تو گوشم زنگ میخورد ولی دیگه خیلی دیر بود
حق با اون بود و الان هندریک زهر خودشو ریخته بود
نمیدونم چقدر گذشت که به اداره پلیس رسیدیم
سرگرده دره ماشینو باز کرد و گفت
بلایت_پیاده شو
و خودشم از بازوم گرفت کشیدم بیرون
نمیدونستم باید چیکار کنم و هیچی از زندانو قوانینش سردر نمیاوردم
هرچند بابا یه سره کارش با این جور افراد بود ولی من همیشه از وکالت بی زار بودم
الانم باید همه رو میسپردم دسته بابا
امیدوار بودم ارمیا هرچی زودتر زنگ بزنه
بلایت_جیباتو خالی کن
باید فعلا بری بازداشتگاه
سرمو بالا گرفتم و نگاش کردم
همونجور زل زده بود بهم و منتظر بود
دستمو کردم تو جیبم و گوشیو سوییچ ماشینو کیف پولمو بهش دادم
نگاهی به وسایل تو دستش کرد و سوییچ ماشینمو یکم این ور اون ور کرد
ابروهاشو بالا انداخت
!!بلایت_این پولارو از همین موادا به دست میاری نه؟؟
فراری برای پسر بیست ساله خیلیه
کلافه نگامو از رو چشایه وحشیش برداشتم
و تصمیم گرفتم جوابشو ندم
ممکن بود هرچی بگم باز بعدن دردسرشه
هنوز نگاش روم بود و هرلحظه زیر نگاه سنگینش کلافه تر میشدم
انگار میخواست از عکس العملام آتو دراره
بعد از چند دقیقه سکوت به سرباز روبه روش گفت
بلایت_خوب بگردش چیزه دیگه همراهش نباشه
و خودش رفت
سربازه هم چشمی گفت و شروع کرد به گشتن وقتی کارش تموم شد گفت بشینم رو صندلی
رو صندلی نشستم و تازه سالنه بزرگه رو به روم بچشمم اومد
تو سالن چندتا دره بزرگ بود و هر کدوم مخصوص یه جرایم بود
مثل این که آورده بودنم اداره کل
مگه چقدر شیشه بوده که اینقدر محکم کاری کردن
کلافه با پام رو زمین ضرب گرفتم
نمیدونستم باید چیکار کنم و این خنگ بازیام بیشتر عصبیم میکرد
نمیدونم چقدر منتظر موندم که سرگرده اومد و بلندم کرد
و وارد یکی از اتاقا شدیم
با ورودمون سرگرده احترام نظامی گذاشت
رد نگاشو که گرفتم به یه مرده تقریبا مسن رسیدم
بلایت_جناب سرهنگ این همون پسر بچه ست
!!هه پسر بچه؟؟
!واقعا ینی اینقدر سنم کمه که اینجور کسشر تف میدن؟؟
سرهنگه به صندلی روبه روش اشاره کرد و گفت
سرهنگ_بشین
اخمی کردم و نشستم رو صندلی
از تک تک رفتارام عصبی بودن میبارید و هرلحظه ممکن بود بپرم و تک تکشونو بزنم
البته اینجا احتمالش زیاد بود بیشتر کتک بخورم تا اینکه بزنم
ولی بدبختی این بود که باید آروم رفتار میکردم و هیچ چاره ای نداشتم
!سرهنگ_خوب جناب موریس این موادا رو از کجا گرفتی؟؟
سرمو بالا آوردم و زل زدم تو چشماش
تئو_من ازینا اصلا خبر ندارم
وقتی مامورایه شما اومدن تازه متوجه اون پلاستیک تو کیفم شدم
سرهنگ_دلیل جدید میشنوم
یه بار دیگه میپرسم بهتره جواب بهتری بدی
!!این یک کیلو شیشه رو از کی گرفتی و میخواستی به کی بدی؟
که ایندفعه جوابم سکوت بود
حتی نگامم ازش گرفتم
حوصله دهن به دهن با یه مشت زبون نفهمو نداشتم
سرهنگ_بسیارخوب مثل این که هنوز برات جا نیوفتاده جرمت سنگینه و کم کم ده سال زندان داره
از درون داشتم میترکیدم ولی صورتمو بی تفاوت تر از همیشه نگه داشتم
نمیخواستم جلوشون ضعف نشون بدم
تئو_من تا وکیلم نیاد حرفی نمیزنم
میتونین دلایل جدیدو جالب ترو از اون بشنوین
چشاشو گرد کرد و با حالت تمسخر گفت
!سرهنگ_تو تازه وارد بیست سال شدی اون وقت وکیل داری؟
جالبه واقعا
و رو به بلایت گفت
سرهنگ_ازش شماره وکیلشو بگیر و ببرش بازداشتگاه
بلایت_چشم جناب سرهنگ
یک خودکارو کاغذ گذاشت جلوم
به سختی با دستایه بستم شماره بابارو نوشتم که بلافاصله بلندم کرد
دیگه داشتم ازین رفتارایه تحقیر آمیز کلافه میشدم
و همه اینا تقصیر خودم بود و باید قبولشون میکردم
از اتاق سرهنگه بیرون اومدیم و بلایت منو با یک سرباز دیگه فرستاد ته سالن
مثل این که بازداشتگاه اونجا بود
بعد از یک مسیر کوتاه به یک دره آهنی رسیدیم که باهمه فرق داشت
اول دست بندمو باز کرد و بعد دره بازداشتگاهو
سرباز_برو تو
و هلم داد داخل
برگشتم و بهش چشم غره ای رفتم
تئو_دارم میرم لازم نیست هلم بدی
به اون کله گندهاشون نمیتونستم چیزی بگم ولی اینو میتونستم عنش کنم
که دستشو از رو پشتم برداشت
رفتم داخل و به فضایه مزخرفش نگاهی انداختم
دره پشت سرم با صدای بدی بسته شد
اتاق خالی بود و شبیه یه جعبه کبریت آهنی بود
سرتار دیوارا آهن بود و فضایه خفقان آوری داشت
نشستم رو زمین و به دیوار تکیه دادم
سرمو گذاشتم رو زانوهام
از دست خودم اینقدر شاکی بودم که حتی دیگه حوصله سرزنش کردن خودمم نداشتم
باید تحمل میکردم بابا درم میاورد
نمیدونم چقدر اونجا بودم یا الان شب بود یا روز که صدای سربازه اومد
سربازه_بیا بیرون وکیلت اومده
سرمو از رو پام برداشتم و بلافاصله بلند شدم
اول بهم دست بند زد و بعد هلم داد جلو
دوباره رفتیم تو همون اتاق که ماله سرهنگه بود
که با دیدن بابا چشامام برقی زد
ارمیا هم نگران کنار بابا ایستاده بود و زل زده بود بهم
دلم برای این نگاهایه نگرانش ضعف رفت
تو این شرایطم دلم دست از شیطونی برنمیداشت
بابا اومد جلو محکم بغلم کرد
منم فقط از شرمندگی سرمو پایین انداختم
!اینهمه خرجمو میداد که ازین جا جَمَم کنه؟؟
عجب پسر صالحی برایه بابام بودم
تئو_متاسفم بابا
ولی بخدا اون پلاستیک برای من نبود
از خودش فاصلم داد و آروم گفت
بابا_میدونم باباجان
من پسرمو میشناسم خودم بزرگت کردم
لبخنده بی جونی زدم که توش درد موج میزد
سرهنگ_بشینین جناب موریس
من نمیدونستم پسر شماست فکر کردم فقط تشابه فامیلیه
بابا_تئو پسرمه و من همیشه بهش افتخار کردم
میدونمم این جریان زیر سر کیه
سرهنگ_دوست داشتم براتون کاری بکنم ولی جرم پسرتون خیلی سنگینه و امشب باید زندان منتقلشه
خودتون بهتر با قوانین آشنایین
که ارمیا عذرخواهی کوچیکی کرد و از در رفت بیرون
با نگام دنبالش کردم و متعجب پرسیدم
!تئو_چیشد؟؟
بابا_هیچی مثل این که ارمیا زخم معده داره الانم هم از استرس زده بالا
باید بیمارستان میبود قبول نکرد بمونه
لعنت بهت تئو با کله شقیات همه رو تو دردسر انداختی
بابا و سرهنگ باهم حرف میزدن و من فقط فکرم پیش حاله ارمیا بود
که با حرف بابا به خودم اومدم
بابا_من به مامانت هیچی نگفتم توام چیزی نگو
کمتر از یک ماه کاراتو درست میکنم
!تئو_یک ماه؟؟
بابا_زودتر نمیشه کارایه قانونی پروندت سنگینه
سری تکون دادم و چیزی نگفتم
از جامون بلند شدیم و از اتاق رفتیم بیرون
باید منتقل میشدم زندان و برام مثل یه کابوس میموند
از اتاق که بیرون اومدیم با سرگرده رو به رو شدم
که کنار ارمیا واستاده بود
دلم میخواست بغلش کنم ولی نمیشد و این کلافه ترم میکرد
بابا_مواظب خودت باش پسرم
سری تکون دادم
تئو_بازم متاسفم بابا
که لبخند بی جونی زد و دستشو گذاشت رو شونم
بابا_برات درس عبرت میشه با هرکسی درنیوفتی
که فقط سرمو پایین انداختم
با رفتن بابا منم بردن تو ماشین حمل زندانیا
یه ماشین ضدگلوله که مثله تانک بود
مگه میخواستن کیو منتقل کنن این کارا لازم نبود
عقب ماشینو باز کرد و گفت
سرگرده_سوارشو
رفتم بالا و رو صندلی تو ماشین نشستم که در با صدایه بدی بسته شد
و بعد از چند دقیقه ماشین راه افتاد
از پنجره ماشین میتونستم تشخیص بدم که شب شده و آسمون تاریکه
الان حقش بود رو تخت با ارمیا باشم نه اینجا تو این دخمه
یه حسی میگفت مشکلت حل شد کون هندریک بزار
ولی با فکر اینکه ممکنه اتفاقه بدتری بیوفته بیخیال شدم
اینقدر راه طولانی بود که مسیرشو زمانش از دستم در رفته بود
ماشین تکون شدید خورد و بعد ایستاد
دره عقب ماشین باز شد و سرگرده گفت
سرگرده_پیاده شو
از جام پاشدم و اومدم بیرون
داخل زندان بودیم
و تصویرایی که تو فیلما دیده بودم به حقیقت پیوسته بود
احساس میکردم نفسم بزور بالا میاد
و اینقدر تو ذهنم آه و افسوس بود که حد نداشت
._._._._._._._._._._._ارمیا._._._._._._._._._._._._
ساعت ده شب بود که رسیدیم خونه
خونه ساکت نشون میداد دینو خوابه
قرار بود این مدتی که درگیر کارایه تئوییم باباش اینجا بمونه
به خونه نگاهی کردم نبودن تئو بدجور تو ذوق میزد
الان اگه بود خودشو پرت میکرد رو کاناپه و سعی میکرد خرم کنه تا براش غذا حاضر کنم
موقع آشپزی هم اینقدر اذیتم میکرد تا تهش کتک بخوره
ولی الان سکوت خفقان آوری بود که با تمام وجود نبود تئو رو به رخم میکشید
دره اتاقمو باز کردم و به آقای (کریس)بابای تئو* گفتم
ارمیا_دره دوم اتاق تئویه میتونید برید اونجا
کیریس_باشه پسرم تو برو بخواب من باید دادخواست برای کارایه تئو بنویسم
سری تکون دادم و با شب بخیر کوتاهی رفتم تو اتاقم
به دینو نگاهی انداختم که طبق عادت این چند ماهش رو کاناپه خوابیده بود
ولی امشب تئو نبود که از رو تخت پرتش کنه پایین
لباسامو دراوردم و رفتم تو تخت که بویه عطر تئو پیچید تو دماغم
سرمو تو بالشت فرو کردم ولی نمیتونستم طاقت بیارم
دلم میخواست داد بزنم
آره من عاشق تئو بودم و الان از دوریش داشتم دیوونه میشدم
اره من یه دیوانه بودم که بویه عطرشو با هیچی عوض نمیکردم
گرمایه تنش به هرچیزی می ارزید و الان همه این نبودا مثله پتک تو سرم کوبیده میشد و مغزم درد میگرفت
پتو رو بغل کردم و سرمو کردم توش
نمیدونم چرا اینجور شده بودم و خوابم نمیبرد
!!یعنی الان کجاست؟
!!اصلا جایه خوابش راحت هست؟
!نکنه زندانیا اذیتش کنن؟
اینقدر به این چرتو پرتا فکر کردم که معدم تیره عمیقی کشید
احساس کردم میخوام بالا بیارم
از جام پاشدم و دوییدم تو دستشویی
عق میزدم ولی چیزی نخورده بودم که بالا بیارم
فقط اسید معدم میزد بالا
احساس میکردم معدمو سوزن سوزن میکنن
صورتمو آب زدم که صدایه بابایه تئو از پشت سرم اومد
کریس_میخوای حالت خیلی بده بریم بیمارستان
سرمو پایین انداختم خجالت کشیدم یه لحظه جلوش بایه شرت راه میرم
ارمیا_ نه خوبم
قرص خواب آوربخورم خوابم میبره
سری تکون داد
کریس_اگه دیدی حالت بده حتما بگو زخم معده شوخی بردار نیست
که باشه ای گفتم و تشکر کوتاهی کردم
رفتم تو آشپزخونه و دوتا قرص خواب خوردم دلم میخواست فقط بخوابم تا به این چرتو پرتا فکر نکنم
رفتم تو اتاق و دوباره رو تخت دراز کشیدم
پتو رو محکم بغل کردم و بوی بدن تئو رو با تمام وجود بو کردم
دلم میخواست تو خودم حلش کنم تا جایه خالیش اینقدر حس نشه
کم کم قرصا عمل کرد و خوابم برد
_._._._._._._._._._._._تئو._._._._._._._._._._._
وارد سلولم شدم که با نگاهایه مزخرف چندتا مردی که اونجا بودن روبه رو شدم
لباسامو با لباسایه زندان عوض کرده بودم و حساس میکردم گونی پوشیدم
با اینکه به خاطر بابا فرستاده بودنم قسمت لاکچریش(به به زندانم قسمت لاکچری دارههه😆) مثلا
یکی از مردایه اونجا که گولاخی بود برای خودش ابروشو بالا انداخت و با تعجب گفت
مرده_تورو چرا آوردن اینجا
بخاطر پستونک دزدی
و با اون رفیقایه چرکش زد زیر خنده
رو تخت پایین که خالی بود نشستم و بی توجه بهشون سرمو گذاشتم رو زانوم
مرده_الکس بیخیالش این بچه خوشگل پستونک بدزده اخه
الکس_ای جانم کی میتونه بهت چیزی بگه اوخ میشی که
نگاش کن چه خوردنیه اخه
از حرفاشون داشت حالم بهم میخورد و هرلحظه بیشتر رو مخم میرفتن
هر کسشری میگفتن و صبرم دیگه داشت تموم میشد
دلم بغل ارمیا رو میخواست
و آرامش وجودشو
سرمو از رو زانوم برداشتم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم
داشتم از نبودش دیوونه میشدم
خداکنه معدش اذیتش نکن
چشمام بسته بود و تو حال خودم بودم
که دستی رو لبام کشیده شد
با ترس چشمامو باز کردم و زل زدم به کثافت روبه روم
فکر کنم الکس بود
الکس_جووون نبینم ناراحت باشی
دستشو پس زدم و عصبی گفتم
تئو_دسته نجستو بکش حرومی
که ابرو هاشو بالا انداخت و با تمسخر گفت
الکس_عاشق جوجه وحشیام در جریانی که
تئو_نزدیکم نمیشی کثافت وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی
که خودشو رفیقاش قهقه ای زدن
الکس_چیکارم میکنی
!گازم میگیری؟؟
و دوباره صدایه خندشون بالا رفت
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍
Romanceماجرای تئو پسر فرانسوی و ارمیا که ی پسر ایرانی هستش و تازه به فرانسه اومده و توی کالج ی شهر کوچیک با تئو آشنا میشه😍 ژانر:عاشقانه،گی زمان آپ:نامشخص #love=1⭐ #lgbt=1⭐