کمتر از پنج دقیقه رسیدیم
باباهم هیچ تذکری بهم نداد بابت سرعتم
مطمئنن اگه هرموقع دیگه ای بود ساکت نمیموند
از ماشین پیاده شدم و زنگو زدم
که بلافاصله درباز شد
دانشور_سلام بفرمایید تو
باباهم سلام کرد و دست داد
وارد که شدم مامانه ارمیارو دیدم که حسابی چشماش قرمز بود و این نشون دهنده ساعت ها اشک ریختن بود
بابا_تاحالا نشده بیخبر جایی بره؟
دانشور_نه اصلا
بابا_تئو میگه که ارمیا تو مدرسه با چند نفر به مشکل برخورده
که اونام همچین آدمای درستی نبودن
با این حرف بابا گریه مامانه ارمیا بیشتر شد
آقایه دانشور دستشو انداخت رو کمرش و سعی کرد آرومش کنه
بابا_ اگه یک عکس از ارمیا به ما بدید میتونیم گروه گشت بفرستیم
البته گروه گشت بعد از ۴۸ساعت شروع به کار میکنه
دانشور_نمیتونید کاری کنید که از فردا دنبالش بگردن؟
آخه ما تازه چند ماهه اومدیم اینجا و ارمیا هیچ جایی رو نمیشناسه
بابا_باشه سعی میکنم
مامان ارمیا بلند شد و یکی از قاب عکس های رو دکور رو برداشت
عکس داخلشو دراورد و داد به بابا
مامان ارمیا_بفرمایید این عکس خوبه؟؟
بابا نگاهی انداخت و سرشو به نشانه تایید تکون داد
بابا_فقط اسم و فامیل خودتون و خانومتون رو بنویسید
با محل زندگیتون
امیدوارم هرچه زودتر پیدا بشه
بعد از بیرون اومدن از خونه یک راست رفتیم کلانتری
عکس و مشخصاتو دادیم و بابا کلی بحث کرد تا قبول کردن فردا اگه مدرسه نبود دنبالش بگردن
رسیدیم خونه از بابا تشکر کردم و رفتم تو اتاقم
تنها چیزی که الان آرومم میکرد کیسه بوکسم بود
بدونی که لباسامو عوض کنم شروع کردم به مشت زدن
آخرین کسی که با ریچارد در افتاده بود اصال اوضاع خوبی نداشت
و یاد اون پسره و مقایسش با ارمیا حالمو بدو بدتر میکرد
نمیدونم چقدر مشت زدم ولی احساس کردم دیگه دستام نمیکشه
لباسمو دراوردم و دوباره شروع کردم
اینقدر ادامه دادم تا نفسم درنمیومد
الان حالم بهتر بود
خودمو انداختم رو تخت
هر چیزی به مغزم میزد و یه لحظه فکرم آروم نمیشد
گوشیمو برداشتم و رفتم تو پیج اینستاش
نمیدونم چرا اینجوری شدم
احساساتمو درک نمیکردم
نگرانیمو
اینقدر به چرتو پرتا فکر کردم که خوابم برد
_._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._
به سختی سرمو بالا گرفتم از پنجره بیرونو نگاه کردم
آسمون هنوزم مشکیه مشکی بود
تمام عضالت صورت و بدنم کوفته بود
احساس میکردم چندتا از دنده هام شکسته
چون نفس میکشیدم بدجور تیر میکشید
سوز سردی که از پنجره میومد بدجور لرز به تنم انداخته بود
و بخاطری که هیچی نخورده بودم ضعفه بدی داشتم
در با صدای بدی باز شد ولی سرمم بالا نیاوردم
چه اهمیتی داشت تو صورت کسی نگاه کنی که قراره بکشم
واقعا حماقت حد و مرز نداشت
برایه خودم متاسف بودم که با همچین کسی درافتادم
کسی که ارزش بحث کردنم نداشت
تو این مدتی که اینجا بودم چقدر افسوس خوردم که کاش هیچ وقت باهاش دهن به دهن نمیکردم
ریچارد_هنوز بیهوشه
فدریک با ترس گفت
فدریک_نکنه مرده
یهو دستی سرمو به شدت بالا گرفت
که ناله کردم
ریچارد_نگاش کن هنوز زندس
این بشر هفتا جون داره
و بعد تو چشایه نیمه بازم زل زد
ریچارد_امشب بهترین شبه عمرم بود
جز شیرین تریناش
و سرمو یهو ول کرد که باز درد بدی پیچید تو کله بدنم
اینقدر با پنجه بوکس کتک خورده بودم
که دیگه ازش ترسی نداشتم
باید گفت از هیچی ترسی نداشتم
ریچارد_بازش کن یک جا پرتش کنیم این تا صبح نمیکشه
فدریک باشه ای گفت و شروع کرد به باز کردن دستو پام
نمیتونستم حتی تکون بخورم و هرلحظه احتمال داشت با صورت از رو صندلی بیوفتم زمین
دستشو انداخت زیر بغلم و بلندم کرد
از دادی که کشیدم ترسید و نزدیک بود جفتمون بیوفتیم
بدجور به دندم فشار اومد
دیگه طاقت این همه دردو نداشتم واقعا نمیکشیدم
چند شیفت کتک خوردن از پا انداخته بودم
بعد کشون کشون بردم سمت ماشین
چهره مامان بابا جلو چشمایه بستم میومد
کاشکی میدونستم صبح آخرین باره میبینمشون
کاشکی میشد دوباره بغلشون کنم
حتی احساس میکردم دلم برای تئوهم تنگ شده
با اینکه چند وقت بود اومده بود تو زندگیم ولی پسر خیلی خوبی بود
پرتم کردن تو ماشین و از تکوناش میشد فهمید دارن راه میوفتن
دیگه نزدیکایه صبح بود
و آسمون داشت رنگه مشکیشو از دست میداد
دوست داشتم گریه کنم بدجور بغضم گرفته بود
ولی جلویه اینا نمیشد
تمام راه با هر تکون ماشین درد بدی تو تنم میومد
تا اینکه ماشین واستاد
یکی دره ماشینو باز کرد و از زیر بؽالم گرفت کشیدم بیرون
از زورش میشد فهمید ریچارده
ریچارد_امیدوارم دیگه نبینمت
از وقتی یادمه از ایرانیا بدم میومد
و بعد پرتم کرد رو زمین
دیگه توان داد زدنم نداشتم
چند دقیقه بعد صدای رفتن ماشین هم اومد
میدونستم دیگه آخرشه
مغزم فقط دورو ور خاطراتم میچرخید از اول تا وقتی که تو مدرسه از بچه ها خداحافظی کرده بودم
اینقدر ای کاشو اگر تو ذهنم بود که دیگه مخم داشت رد میداد
درد تو بدنم واقعا زیاد بود
احساس میکردم چشام هی سنگین تر میشه
دیگه توانایی باز نگه داشتن چشامم نداشتم
نمیدونم کی بود که دیگه هیچی نفهمیدم...
_._._._._._._._._._._تئو._._._._._._._._._._
دره ماشینو عصبی بستم و با قدمایه بلند رفتم سمت مدرسه
دعا دعا میکردم اون ریچارد باشه تا حقشو کف دستش بزارم
میدونستم ارمیا پیشه اونه
گوره خودشو با دستاش کنده بود
رفتم تو کلاس و درو با شدت باز کردم
به جایی که اکیپ ریچارد میشستن نگاهی انداختم
با نبود ریچاردو فدریک شکم به یقین تبدیل شد
اصلا متوجه مایکلو سوزیو آنجلا نبودم که باهام حرف میزدن
رفتم طرف تامو الکس و بی مقدمه گفتم ریچارد کجاس؟
مایکل_ تئو چت شده این چه وعضیه
تئو_مایکل تو دخالت نکن
و ایندفه بلند تر گفتم
تئو_میگم اون ریچارده حروم زاده کدومممم گوریه
الکس_هی تئو حرف دهنتو بفهم
تئو_نفهمم چی میشه هااا؟؟
منم مثله ارمیا سربه نیست میکنین؟؟
تام_از چی حرف میزنی سر صبح برو بشین سرجات حوصله ندارم
بلندش کرد و کشیدمش وسط کلاس
تئو_ببین کثافت
ارمیا از دیروز ظهر خونشون نرفته امروزم مدرسه نیومده
اون ریچارده سگ پدرم همین طور
یا با زبون خوش میگی کجاست یا یک جور دیگه حالیت کنم
الان دیگه هرکی تو کلاس بود توجهش به ما جلب شده بود
حتی از کلاسایه دیگه هم اومده بودن
تام_توهم زدی
گمشو برو اینجا معرکه نگیر اص....
هنوز حرفش تموم نشده بود یکی خوابوندم تو دهنش
و دعوا شروع شد
افتاده بودم روش و تا میخورد میزدمش
الان صد نفرم نمیتونستن جلومو بگیرن
چه برسه به مایکل که سعی داشت جدام کنه
بالاخره تام از زیرم در رفت و مایکلم کشیدم عقب
دهنمو باز کرده بودم هرچی از دهنم درومد بارشون کردم
عربده میزدم و میگفتم
تئو_ اون ریچارده کونی اگه تخم داشت میومد سراغ من نه ارمیا
بگو کجا رفته تام
بگو تو کدوم گوری قایم شده وگرنه میزنمت صدایه سگ بدی بیشرف
تام_چیه تو مشکلی داری حتما رفتن آدمش کنن پسره زبون نفهمو
با این حرفی که زد حالم بدتر شد و دوباره حمله کردم سمتش
تئو_کثافته عوضی
منم تورو آدم میکنم
داشت مثله سگ کتک میخورد که اسمیت مدیر مدرسه سر رسید
اونم حتی جرعت نداشت نزدیکم بشه
من با اینکه تو بوکس حرف اولو میزدم ولی هیچ وقت کارایه اون عوضیا رو نمیکردم
هیچ وقت برایه هیچ کس شاخ نشده بودن
اسمیت_تئو بسه
بلندشو ببینم
اینو با صدایه بلند گفت
جوری که همه خفه شدن
از رو تام بلند شدم و با کینه زل زدم بهش
اسمیت_این کارا چیه تئو
مشکلات شخصیتونو داخل مدرسه نیارین
مشکل شخصی
ریدم تو این مدرسه که یکی از دانش آموزاشون گم شده و به تخمشونم نیس
مطمئن بودم تا الان خبر گم شدن ارمیا اینجام رسیده ناسلامتی اینجا مدرسش بوده
بدون توجه به اسمیت رو کردم به تام و الکس
تئو_کاریش بشه خونتون پایه خودتونه بیشرفا
و از کلاس زدم بیرون
اصال مهم نبود که مدیر مدرسه صدام میکنه یا اینکه بعدش اصلا رام میدن یا اینکه چی میشه
مهم الان ارمیا بود فقط اون فقط
اره اون لعنتی مهم بود از روز اولی که اومد
فرق داشت با همه فرق داشت
خاص بود همیشه تنها بود با غرور بود هرکسیو جذب میکرد
سوار ماشین شدم و استارت زدم
و شماره بابارو گرفتم
هم برداشت بدون سلام گفتم
تئو_بابا امروز تو مدرسه ن ریچارد بود نه ارمیا
برین گیرش بیارین تورو جونه من
بابا_تو الان باید مدرسه باشی تئو چجوری زنگ زدی
تئو_الان هیچی حالیم نیس نری خودم میرم دنبالش
میدونی عصبی بشم چه خری میشم
بابا_باشه الان میرم تو فقط برو سر کلاست
تئو_ممنونم بابا باید برم
و گوشیو قطع کردم
الان یاده کلبه تو جنگل افتاده بودم
اونجایی که باهم رفتیم تا حالم خوب بشه
مسیرمو به سمت اونجا تغییر دادم
خدا خدا میکردم اونجا باشه
اینقدر گاز دادم که سر یک ربع رسیدم
از ماشین پیاده شدم
و دوییدم سمت کلبه
کلیدو از همونجایی که گذاشته بود دراوردم
و رفتم داخل
تمام امیدام دود شد تو هوا
اینجاهم نبود
عصبی مشت کوبیدم تو دیوار
از دیروز کارم مشت زدن شده بود
کلبه همونجور دست نخورده مونده بود و معلوم بود کسی نیومده
تمام خاطراتم زنده شد
لعنت بهت ریچارد دعا کن گیرت نیارم
درو بستم و قفل کردم
دوباره سوار ماشین شدم
نمیدونستم کجا برم
دلم میخواست از ته دلم داد بزنم
**************************************
میشه نظر بدید راجب پارتا؟
میخوام بدونم دوسش دارید یا ن
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍
Romanceماجرای تئو پسر فرانسوی و ارمیا که ی پسر ایرانی هستش و تازه به فرانسه اومده و توی کالج ی شهر کوچیک با تئو آشنا میشه😍 ژانر:عاشقانه،گی زمان آپ:نامشخص #love=1⭐ #lgbt=1⭐