saucebox😀😂

1.6K 235 10
                                    

تئو قرارو گذاشت و اونام موافقت کردن بریم کافی شاپ بعد ازاین که حاضر شدیم از بقیه خدافظی کردیم و رفتیم بیرون
و دینو پشت سرم تا آخرپارس میکرد و میخواست ببرمش
ولی کافی شاپ جای سگ نبود
سوار ماشین شدیم و طبق معمول اول رفتیم دنبال سوزی
ایندفه برعکس همیشه اون انرژی رو نداشت
سوزی_سلام بچه ها
منو تئو هم سلام کردیم و باهاش دست دادیم
تئو راه افتاد و همونجور گفت
تئو_کجا قبول شدی که اینقدر پکری؟
سوزی_بقیه بچه ها که گفتن منم میگم
شما دوتا چی؟
ارمیا_منو تئو یک جا قبول شدیم
بقیشو با بچه ها میگیم
تا وقتی که برسیم کافی شاپ سوزی ساکت و آروم بیرونو نگاه میکرد
و این یعنی اصلا حوصله کسیو نداره
بعد از چند دقیقه تئو پارک کرد و سه تایی پیاده شدیم
داخل کافی شاپ که رفتیم آنجلا و مایکلم رسیده بودن
مایکل که مثله همیشه بیخیال بود و آنجلام هنوز نمیشد فهمید چجوره
نشستیم دور میز
تئو_خوب بچه ها چه عنی زدید؟
مایکل_من قبول نشدم کلا
فکر کنم باید برم تو کارخونه بابا
و شروع کرد هرهرهر خندیدن
سوزی_من یه جای درپیت قبول شدم
ولی مامان میگه داغون تر از دانشگاه من هست امیدوار باشم
و آهی کشید
دلم براش سوخت عادت نداشتم اینجوری ببینمش
منتظر زل زدیم به آنجلا که گفت
آنجال_من چیزی نمیگم اول شما بگید
مایکل_به منم حتی نگفته هنوز
پاریس قبول شدیم تئو_منو ارمیاangers
که آنجلا چشاش برقی زد
مایکل بیخیال قهوشو میخورد ولی تو چهره سوزی حسرت بیداد میکرد
آنجلا_منم لب مرزی اونجا قبول شدم
با تعجب و یکم خوشحالی نگاش کردم
تئو با خوشحالی به آنجلا تبریک گفت ولی من فقط با لبخند نگاش کردم
همیشه همین جور بود تو جمعشون من زیاد نقشی نداشتم ولی خوب دیگه اذیتم نمیشدم
مایکل_میدونستم توام یه خرخون مثله اون دوتایی
که تئو با خنده گفت
تئو_من شک دارم شمادوتا دو قلو باشید
هیچ وجه اشتراکی ندارید
اون سه تا باهم بحث میکردن و منو سوزی ساکت نگاشون میکردم
شروع کردم به خوردن قهوم که گوشیم زنگ زد
ارمیا_من برم یک لحظه
و از سر میز پاشدم
مامان بود
سریع تماسو وصل کردم
ارمیا_سلام مامان چیزی شده؟
مامان_سلام عزیزم
میخواستم بدونم ناهار میای یا نه؟
ارمیا_نمیدونم
با بچه ها بیرونیم ببینم برنامه ای ندارن
مامان_میخوای بگو دوستاتم بیان خونمون باهم ناهار بخورید
نگاهی بهشون انداختم که هنوز مشغوله کل کل بودن و با تردید گفتم
ارمیا_اگه شما اذیت نمیشین باشه میگم بهشون
مامان_نه عزیزم چه اذیتی پس منتظرتونم
و گوشیو قطع کرد
رفتم سره جام که تئو اول ازهمه پرسید
تئو_کی بود؟
ارمیا_مامان بود دعوتتون کرد ناهار بیاین خونه ما
مایکل_اگه غذای ایرانی درست میکنن میایم
که تئو مشتاق گفت
تئو_آره بگو آنا خانوم ازون غذا سبزا درست کنه
اسمش چی بود؟
که با خنده اسمشو گفتم
منظورش قرمه سبزی بود
بقیه بچه هام موافقت کردن ولی سوزی گفت حالش خوب نیست و ترجیح میده بره خونه
موقع خدافظی تئو بغلش کرد و گفت غصه نخوره
اون دانشگاهم جای بدی نیست
ولی فکر نکنم حرفاش تاثیر چندانی داشت
سوزی تاکسی گرفت و خودش رفت
و آنجلا و مایکل هم دنبال ماشین ما راه افتادن
به خونه که رسیدیم با باز کردن در دینو پرید تو بغلم
اینقدر با شدت بود که از پشت افتادم زمین
همین جور صورتمو لیس میزد و پارس میکرد
ارمیا_باشه پسر ببخشید نبردمت
منم دلم برات تنگ شده بود
دینو بسه خیسم کردی
و از خودم فاصلش دادم
زبونش بیرون بود و میخواست بازم شیطونی کنه
تئو اومد از روم بلندش کرد که با کینه زل زد به تئو
مایکل_چه هاسکیه نازی داری ارمیا
آنجلا_چقدر بزرگه
ارمیا_آره فقط تئو حریفش میشه
باهم رفتیم تو خونه که مامان اومد به استقبالمون
آنجالا و مایکلو به مامان معرفی کردم
و به تئو گفتم بچه هارو ببره بالا تو اتاقم
رفتم تو آشپزخونه پیشه مامان و گفتم
ارمیا_مامان غذای ایرانی برای بچه ها درست میکنی؟
مامان_آره عزیزم چی دوست دارن؟
ارمیا_تئو گفت قرمه سبزی
میتونی؟!! اذیت نمیشی؟
که با لبخنده مهربونی گفت
مامان_نه عزیزم برو به مهمونات برس
پیشونیشو بوسیدم که یکی از پشت زد پسه کلم
بابا_دفعه آخرت باشه نزدیک زنم میشی
با خنده پشته سرمو مالوندم و گفتم
ارمیا_مستعمرت که نیست اینجوری میکنی مامانه منم هست
بابا_برو بچه پررو
و شروع کرد برام خطو نشون کشیدن
منم با خنده از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم تو اتاقم
تئو اتاقمو ماله خودش میدونست و رفته بود سره کمدم و لباسشو عوض کرده بود
ارمیا_من اونو میخواستم بپوشم
و به رکابیه تو تنش اشاره کردم
تئو بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت
تئو_کلی لباس داری یچی دیگه بپوش
مایکل_چقدر تو رو داری تئو
آنجال هم ساکت مدالای شنامو نگاه میکرد
و چنتا عکسی که جدیدا گرفته بودم تو آتلیه
تو یکی از عکسام فقط شورت پام بود
و تو دلم به خودم لعنت فرستادم چرا اینو زدم به دیوار
همون لحظه مایکل به عکسم اشاره کرد و گفت
مایکل_پسر عضله های پات خیلی توپه
آنجلا_بخاطر شناس دیگه
ارمیا_آره آنجلا درست میگه
طبق معمول که همیشه تو خونه لباس ندارم لباسمو دراوردم
و روبه تئو گفتم
ارمیا_تئو
مایکلو آنجلارو ببر پایین ازشون پذیرایی کن
که باشه ای گفت و با بچه ها رفت
اونا که رفتن شلوارمم عوض کردم
رفتن پایین
بچه ها مثلی که با باباهم آشنا شده بودن و مشغوله گپ زدن بودن
سینی شربتو از مامان گرفتم و خودم تعارف کردم
و نشستم رو مبل کنار تئو
مامان_آنجلا تو کجا قبول شدی؟
آنجلا_جای پسرتون
که مامان با روی خوش گفت
مامان_چقدر عالی
پس حتما مایکلم همونجاس؟
که زدیم زیر خنده
تئو همونجور که میخندید گفت
تئو_اینا فقط خواهر برادرن هیچ وجه اشتراک دیگه ای ندارن
مایکل اصن دانشگاه قبول نشده
و دوباره زد زیر خنده
مایکل یکی زد پس کله تئو و چشم غره رفت
که دیگه بحث ادامه پیدا نکرد
مامان گفت میره از غذا خبر بگیره و آنجلا هم گفت همراهش میره و با مامان رفتن تو آشپزخونه
بابا درباره شغل پدره مایکل پرسید باهاش مشغوله حرف زدن درباره کارخونه باباش شد
تئو هم گاهی تو بحثشون دخالت میکرد
تا موقع ناهار به همین منوال گذشت که مامان صدامون زد و گفت غذا حاضره

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍Where stories live. Discover now