😭

1.1K 135 12
                                    

_._._._._._._._._._._._تئو._._._._._._._._._
مات به رفتنش نگاه میکردم و سرجام خشک شده بودم
آره من شخصا گند زدم من ریدم به رابطمون
منه احمق با این بازیا و کثافت کاریام دله ارمیامو شکوندم
اون هیچ وقت تاحالا اینجوری سرم داد نزده بود
میدونستم دیگه نمیتونم اعتمادشو جلب کنم میدونست از دستش دادم
برگشتم سمت رستوران که دیدم بچه ها نگران نگام میکنن
اصلا دلم نمیخواست تو چشمایه آنجلا نگاه کنم
مایکل_ببخشید تئو از اولم نباید آماندا رو میاوردم
که آماندا شاکی گفت
آماندا_به من چه مایک؟
اگه کارم اشتباه بود چرا تو ناراحت نشدی
مشکل از اون پسره اوسکله که اینجوری رفتار میکنه
با تموم شدن حرفش یکی خوابوندم تو گوشش که پخش زمین شد
سوزیو آنجلا جیغ کشیدن و رفتن سمت آماندا
جفتشونو پس زدم و از یقش بلندش کردم
عصبی تو صورتش غریدم
تئو_ببین جنده حق نداری درباره ارمیام اینجوری زر زر کنی
و پرتش کردم رو زمین
مایکل تنها کسی بود که هیچی نمیگفت و بهم حق میداد
بدونی که نگاشون کنم سوار ماشین شدم و به سرعت راه افتادم
باید ارمیارو گیر میاوردم
شده به التماس برش میگردوندم
پامو رو گاز فشار دادم که ماشین از جا کنده شد
نباید زیاد دور شده باشه
به دور و ور نگاه میکردم و همینجور آروم میرفتم
ولی نبود که نبود
یه گوشه نگه داشتم و زنگ زدم به گوشیش
رسما تیر تو تاریکی بود
میدونستم جوابمو نمیده و کارم بی فایده است
چنتا بوق خورد که ریجکت کرد و بعد هرچی زنگ زدم میگفت خاموشه
عصبی گوشیمو پرت کردم اون ور و سرمو گذاشتم رو فرمون
آخه چرا اینجوری شد
حرفایه ارمیا تو گوشم زنگـ میخورد و حالمو خراب تر میکرد
دستمو گذاشتم رو سینم همونجایی که انگشتشو گذاشت و گفت ازم متنفره
تئو_نباید اینجوری میشد نباید میرفتی
و ناخوداگاه اشکام از گوشه پلکم پایین اومد
آره من داشتم گریه میکردم
مثله یک پسر بچه که ماشین مورد علاقشو ازش گرفتن
و اون تنها میتونه التماس کنه برش گردونن و هیچ کاره دیگه ای از دستش برنمیاد
سرمو از رو فرمون برداشتم و اشکامو پاک کردم
نباید میزاشت همینجوری بمونه
ماشینو روشن کردم و سمت شهر روندم
_._._._._._._._._._._ارمیا._._._._._._._._._._
دره خونه رو باز کردم و خودمو پرت کردم رو مبل
چشامو بستم و به تمام اتفاقایه چند ساعت پیش فکر کردم
اینقدر حجمش زیاد بود که سرم نبض میزد و دیگه گنجایش نداشت
بعدی که از تئو جداشدم ماشین گرفتم و اومدم سمت خونه
زنگم که زد گوشیو خاموش کردم
دلم نمیخواست ببینمش یا صداشو بشنوم
دلم نمیخواست نامردیاش یادم بیاد
چشامو بستم و سعی کردم بخوابم ولی فکرم آروم نمیشد
خاطراتم از اول تا الان مثله یک فیلم از جلویه چشمایه بستم میگذشت
اولین باری که دیدمش
اولین باری که از دست ریچارد نجاتم داد
اولین روز دانشگامون
اولین باری که مست کرد
اولین باری که بوسیدم
اولین بازی بیلیاردمون
اولین باری که....
تمام خاطراتم مرور میشد و لحظه به لحظه تحملش سخت تر میشد
تمام فشارا اشک شد و گوشه چشمم پایین اومد
باید به خودم اعتراف میکردم که هنوزم دوسش دارم
آره من ارمیا دانشور پسره مغرور و غد عاشق همجنس خودمم و الان هم دارم مثله بچه ننه ها براش گریه میکنم
من عاشقه پسر تخس زندگیمم و با اینکه لاشی بازی دراورد بازم دوسش دارم
آره من یک احمقم احمققققق
ازون دعوامون سه چهار روز میگذشت و عین این چند روز رو تو خونه بودم
تئو خیلی اومد دره خونمون ولی خوب من جوابشو ندادم
دلم نمیخواست ببینمش
یا باهاش حرف بزنم
هنوز تصمیم نگرفته بودم تا با رابطون چیکار کنم
بیخیالش بشم یا بعد یه مدت به حالت اول برگردم
خیلی سخت بود اگه میخواستم ازش جدا بشم
این چند روز لحظه به لحظه یاده خاطراتمون بودم
طبق عادتم پایه تلوزیون بودم و فیلمایه بی سرتهو نگاه میکردم
با صدای تلفن از تو فکر درومدم و از جام پاشدم
به شماره نگاه کردم
آنجلا بود
اصلا حوصله تیکه و کنایه نداشتم
میخواستم بیخیال بشم که رفت رو پیغامـگیر و بعد صدای آنجلا تو خونه پیچید
آنجلا_سلام ارمیا خوبی؟؟
نمیدونم خونه هستی یانه ولی خوب من میخوام برم بیرون بگردم
دوست داری توام بیا یک آبو هوایی عوض کنی
و بعد قطع کرد
به تلفن زل زدم و همونجور به این فکر میکردم که برم یا نرم
بعد از کلی کلنجار رفتن باخودم بالاخره تصمیم گرفتم برم
چرا باید تو خونه خودمو اسیر میکردم و هی عصه میخوردم
رفتم تو اتاقم و حاضر شدم
گوشیمو روشن کردم که سیل پیام ها و زنگ هایه تئو اومد
با خوندن هر پیام قلبم بیشتر میگرفت
حالت التماسش از پشت گوشی ام معلوم بود
سعی کردم بیخیال پیاما باشم گرچه خیلی سخت بود
دره خونه رو بستم و شماره آنجلا گرفتم
که یک بوق نخورده برداشت
آنجلا_وای سلام ارمیا چرا گوشیت خاموشه تلفن خونه رو هم جواب ندادی این چهار روزم اصلا خبری ازت نیست
چرا....
که پریدم و سط حرفش و گفتم
ارمیا_باشه باشه
یکم آرومتر
کجا بیام اونجا برات توضیح میدم
آنجلا_خوب هرجا تو بگی
به دور و ور نگاه کردم
و آدرس پارک نزدیک خونمون رو دادم
که گفت زود خودشو میرسونه
بعد از پنج دقیقه رسیدم و رویه نیمکته کنار خیابون نشستم که اگه اومد راحت پیدام کنه
گوشیمو دراوردم و چکش کردم
خیلیا زنگ زده بودن ولی خوب فقط تماسایه بی پاسخ تئو به چشمم میومد
آنجلا_سلامممم عصر بخیر
با صداش سرمو بالا آوردم که نگام تو نگاه تئو قفل شد
عصبی از جام پاشدم و بدونی که جواب سلام آنجلا رو بدم رامو کشیدم برم
هنوز یک قدم نرفته بودم که آنجلا محکم بازومو چسبید و برم گردوند
آنجلا_ارمیا توکه اینقدر بداخلاق نبودی
!مگه نیومدی بگردیم؟؟
بازومو از تو دستش دراوردم و اخم عمیقی کردم
ارمیا_فکر کردم خودمون دوتاییم
که تئو بالاخره سکوتشو شکست
و از این که دلم برای صدایه مردونه و بمش ضعف رفت خودمو لعنت کردم
تئو_ینی اینقدر ازم بدت اومده که یه فرصت بهم نمیدی
فرصته یه بار جبران اشتبام
دندونامو روهم فشار دادم و ؼریدم
!ارمیا_چیه نکنه یک چیزی هم طلبکار شدی؟؟
من بهت گفتم اهمیتش چقدر مهمه
تو میگفتی با صدنفر هستی ولی راستشو میگفتی
نکه من چند ماه بعده رابطمون ببینم دختره بهت چسبیده و از شبه رویاییتون میگه
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم
به پارک نگاه کردم که تقریبا شلوغ بود
دوست نداشتم توجه کسی جلب شه
برای همین رامو کج کردم تا برم
میخواستم از خیابون ردشم که ایندفعه یک دسته مردونه برم گردوند
تئو_اینقدر بی ارزشم ارمیا؟؟؟
گوش کن به حرفام بعد برو
من میدونم کاره اشتباهی کردم ولی قول میدم درستش کنم
دستشو از رو شونم پرت کردم اون ور
و صدامو بالا بردم
ارمیا_میگم به من دست نزن لاشی
که یک طرف صورتم سوخت
مات نگاش کردم و دستمو جایه سیلی که زده بود گذاشتم
باورم نمیشد تئو رو من دست بلند کرده
تند تند پلک میزدم تا اگه خوابم از این کابوس لعنتی نجات پیدا کنم
ولی همش عین واقعیت بود
و تئو برای اولین بار روم دست بلند کرده بود
تئو_بب...ببخشید ارمیا
یهو نفهمیدم چیشد
و دستشو گذاشت رو گونم
از عصبانیت دستمو مشت کردم و تمام خشمم تو دستام جمع شد و پرتش کردم اون ور
که صدای جیغ آنجلا و بوق ماشین تو گوشم پیچید
به تئو که پخش زمین بود نگاه کردم
چیکار...چیکار کردم
چشمام قفل خونی بود که از کنار سرش میومد
خشکم زده بود
همه این اتفاقا تو کمتر از یک دقیقه افتاده بود
صدای جیؽه آنجلا بالا سر تئو میومد و همه دورش جمع شده بودن
ولی من مثله یه مجسمه بالاسرش خشکم زده بود
که آنجلا اومد سمتم و یقمو گرفت
تو صورتم جیع میزد
آنجلا_چیکاااار کردی حروم زاااده
خیلی ابلهی کثافت کشتیش آره؟؟؟
تو لیاقت این همه محبت تئو رو نداشتی
کشتیش عوضییییییی کشتیشششش
و من مثله یک جنازه متحرک چشمم به تئو بود که رو زمین افتاده بود
با اومدن آمبولانس آنجلا ازم کنده شد
ولی من همونجا افتادم
نمیتونستم به خودم بیام
نمیتونستم اتفاقایه افتاده رو هضم کنم
همه چی کمتر از صدمه ثانیه اتفاق افتاد
هل دادن من
جیغ آنجلا
صدای بوق
و بعدم تصادف
نمیدونم چقدر رو زمین نشسته بودم که به خودم اومدم
از جام بلند شدم
پارک دور سرم میچرخید و هر لحظه ممکن بود بیوفتم
برای اولین ماشین دست تکون دادم
به احتمال زیاد باید نزدیک ترین بیمارستان رفته باشه
گوشیمو دراوردم تا از رو جی پی اس نگاه کنم
با دیدن بک گراندم قلبم گرفت
خودمو تئو بودیم
چشام رو لبای خندونش قفل شده بود
!راننده_جناب کجا برم؟؟
ارمیا_نمی...نمیدونم
!نزدیک ترین بیمارستان کجاس؟؟
همونجا ببر
سری تکون دادم و دوباره زومه رو گوشیم شدم
فکرم آروم نمیشد و مغزم یه حالت خلاء داشت
دستی رو گلوم کشیدم درد میکرد و متورم شده بود
میخواست بغضم بترکه
دوست داشتم زار بزنم
من بهترین دوستمو به کشتن داده بودم
من عشقمو با دستایه خودم کشتم
من تئو رو درحالی که سعی داشت ببخشمش پرت کردم جلو ماشین
من یه عوضی ام یه قاتل
نمیدونم چقدر تو راه بودم که تاکسی جلوی بیمارستان نگه داشت
راننده_نزدیک ترین بیمارستان اینجاس
تشکری کردم و پولشو دادم
نمیدونستم الان باید چه عکس العملی نشون بدم
یا باید چیکار کنم
وارد بیمارستان شدم و رفتم سمت پذیرش
قلبم تو دهنم میزد و هر لحظه بیشتر سرم گیج میرفت
ارمیا_ببخشید اینجا تازگی بیمار تصادفی نیاوردن
همونجور که سرش تو کامپیوتر بود گفت
پرستار_چرا تو اتاق عمله
لحظه تصادف جلوی چشمام جون گرفت و شد اشکی که از گوشه چشمم فرو ریخت
نمیتونستم خودمو کنترل کنم
من دلم تئومو میخواست تا بعلش کنم و بگم بخشیدمش فقط حالش خوب بشه
بگم من اشتباه کردم تو فقد سالم بمون
بگم قول میدم دیگه سرش داد نزنم فقط کاریت نشه
اشکامو پاک میکردم ولی تموم نمیشدن
انگار تازه راهشونو پیدا کرده بودن
نمیتونستم آروم باشم
پاهام خودکار رفت سمت اتاق عمل
که مامان بابای تئو رو پشت درش دیدم
آنجلام اونجا بود
مامان تئو با دیدن من گریش شدت پیدا کرد و اومد سمتم
!مامان تئو_تو میخواستی پسرمو بکشی؟؟
!آره؟؟
مگه چیکار در حقت کرده بود عوضییییی؟؟؟
و با سیلی که تو گوشم خوابوند سرم سمت دیگه ای پرت شد
ضرب دسته تئو سنگین تر بود و این مقایسه بیجا حالمو بدتر میکرد
آنجلا مامان تئو رو بغل کرد و کشیدش کنار که هقهقاش بالاتر رفت
سرمو بالا آوردم و با چشمایه اشکیم شرمنده بابای تئورو نگاه کردم
ارمیا_هرچی بگین حق دارین
من از قصد این کارو نکردم
متاسفم واقعا متاسفم
مامان تئو_کریس این کثافتو ازین جا ببر....
و شدت گریه نزاشت حرفشو تموم کنه
کریس دستشو گذاشت پشتم و ازونجا دور شدیم
میدونستم تو دلش چی میگذره ولی سعی میکنه خودشو نگه داره
کریس_ارمیا میدونم آنجلا به داستان پرو بال داده و تو هیچ وقت از قصد این کارو نکردی
حداقل دوربینایه تو بازداشتگاه و بوسه هاتون اینو نشون نمیداد
که ترسیده نگاش کردم
لبخنده دردناکی زد
کریس_آره من میدونستم رابطتون چیه
و میدونم توام حالت بده
ولی بهتره این طرفا نیای تا حاله جسی بدتر نشه
اشکام بیشتر میریخت و شونه هام میلرزید
ارمیا_من باید ببینمش
از نگرانی میمیرم
که دستی رو شونم کشید و بدونی که جوابمو بده رفت
احساس میکردم هوای اونجا تموم شده و نفسم بالا نمیاد
آره بدون تئو نفس کشیدنم سخت بود
از بیمارستان بیرون اومدم و نفس عمیق کشیدم
اینقدر حالم خراب بود که اگه خودمم تخت کناری تئو میخوابیدم عجیب نبود
دیگه نبود که آرومم کنه و بهم بگه کمتر حرص بخورم
نبود دستامو بگیره و با گرمایه همیشگیش گرمم کنه
نبود تا باشه
نبود
بی حواس راه میرفتم و اشکام یه لحظه بند نمیومد
...آسمون هم هرلحظه سیاه تر میشد
به سیاهی همون شبی که تو خونه خرابه از ریچارد کتک میخورم
در همون حد ناامید بودم و در همون حد ناراحت
نمیدونم چند ساعت راه میرفتم ولی دیگه پاهام خسته شده بود
به فضایه بازه روبه روم نگاه کردم
جاده خالیه خالی بود و گاهی تکو توک ماشین رد میشد
دلم میخواست خودمو خالی کنم
دوست داشتم داد بزنم
سرمو سمت آسمون بردم و با تمام وجود داد زدم
ارمیا_خدااااااااااا من بدون تئو نمیتونمممممممممممممم
خدایاااااا ازم نگیرشششششش
رو زانوهام افتادم و کف دستامو رو زمین گذاشتم
اگه تئو میمیرد منم میمیردم
آره منو بدون اون معنایی نداشتم
تموم شده بودم
یه تیکه گوشته بی مصرف که لحظه ای با وجدان پوسیدش کنار نمیاد
لحظه ای دلش آروم نمیشه
خسته وارد خونه شدم و کیف پولمو رو جاکفشی پرت کردم
ساعت دوازده شب بود و منم تمام راه رو پیاده برگشتم
پاهام خیلی درد میکرد ولی خستگی روح مچالم بیشتر بود
انگار دلم پشت اتاق عمل مونده بود و من فقط جسم بی ارزشمو با خودم بزور کشیده بودم
تمام راهو تو فکر این بودم که بعد تئو چی میشم و هرچی بیشتر فکر میکردم بیشتر به یه جنازه شبیه میشدم
رفتم تو دستشویی آبی به صورتم
با دیدن خودم تو آیینه نیش خندی رو لبم نشست
ِکی فکرشو میکردم اینقدر وابسته شم
اینقدر عاشقش باشم
چشام قرمزو متورم بود موهامم بهم ریخته تو صورتم پخش بود
شیر آبو بستم
گوشیمو برداشتم و رفتم تو اتاقم
خودمو پرت کردم رو تخت
خیلی تنها شده بودم و دیگه رسما هیچ کسیو نداشتم
به گوشیم نگاه کردم که یاده مامان افتادم
شاید یکم حالمو بهتر میکرد
شماره مامانو گرفتم
دلم میخواست با یکی حرف بزنم
نمیدونم بوق چندم بود که صدایه خابالویه مامان تو گوشی پیچید
مامان_سلا عزیزم خوبی؟؟
ارمیا_سلام مامان
من خوبم تو چطوری بابا خوبه؟؟
که لحن مامان متعجب شد
مامان_اره پسرم خوبیم
!!چرا اینقدر صدات گرفته؟
با یاده چند ساعت پیش به خودم حق دادم صدام بگیره
اون دادایی که من کشیدم نمیگرفت عجیب بود
ارمیا_سرما خوردم فداتشم
مامان_چقدر بگم مراقب خودت باش
!اتفاقی افتاده زنگ زدی عزیزم؟؟
با این حرفش داغ دلم تازه شده و آروم نالیدم
.....ارمیا_من
من فقط خیلی تنها شدم نیستین
...دلم گرفته بود همین
لحن مامان مهربون تر از همیشه شد و سعی کرد آرومم کنه
با هر کلمه محبت آمیزش حالم بدتر میشد
و دوباره دوباره اشکام میریخت
لبمو گاز گرفتم تا صدایه گریم بالا نره
دوست نداشتم بفهمه پسرش آبغوره گرفته و داره زر زر گریه میکنه
بعدی که یکم صحبت کردیم و آروم شدم گوشیو قطع کردم
بهش از تئو هیچی نگفتم
دلم نمیخواست بفهمه چه دسته گلی به آب دادم
دوست نداشتم پیشه مامان بابایه تئو شرمنده باشه
پتو رو بغل کردم و سرمو کردم توش
دلم برای بغلش هم تنگ شده بود
چیزی که شاید دیگه تا آخر عمرم حسش نمیکردم
دوست داشتم الان میبود تا از پشت بغلم میکرد
تا نمیزاشت بخوابم و منم تهدیدش میکردم تا آروم بگیره وگرنه جایه خوابمو جدا میکنم
اونم از ترس تهدیدم آروم میشد
با فکر خاطراتم سرمو بیشتر تو پتو فشار دادم و لبامو کشیدم روش
نمیتونستم بخوابم
آروم نمیشدم
گوشیمو برداشتم و شماره بابایه تئو رو پیدا کردم
باید حالشو میپرسیدم
دودل مونده بودم که یهو معدم عمیق سوخت
از جام پاشدم و دوییدم تو دستشویی
هرچی که نخورده بودمو عق میزدم
دستامو گذاشتم دو طرف دستشویی و دوباره عق زدم
میترسیدم خون بالا بیارم
اگه نمیخوابیدم خودمو نابود میکردم
باید لحظه ای هرچند الکی آروم میشدم
دوتا قرص خوا آور برداشتم و بدون آب خوردم
یاده شبایی افتادم که تو بازداشتگاه و زندان بود
اون شبا با اینکه فاجعه بود ولی بهتر از حاله الانم بود
اون موقع حداقل امید داشتم برگرده ولی الان؟؟
خودم رابطمونو نابود کردم
اره من مثله یک عقده ای رفتار کردم و تمام اتفاقات الان حقم بود
حرصی پتورو بغل کردم و سعی کردم بخوابم
نمیدونم چقدر تو فکرم لبایه تئورو میبوسیدم که بالاخره خوابم برد

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍Where stories live. Discover now