اینقدر اینا کسشر گفتن و هرهر راه انداختن
که بقیه هم جمع شدن
بچه ترینشون من بودم ولی اینقدر از نبود ارمیا عصبی بودم که برام کمترین اهمیتم نداشت
تئو_امتحانش مجانیه گولاخ
اخماشو کشید تو هم
!!الکس_نیومده شاخ شدی بچه؟
که از جام پاشدم و رو به روش ایستادم
یکم قدم ازش کوتاه تر بود ولی خوب اون هیکلی تر بود
الان خداروشکر میکردم بوکس بلدم و میتونم حاله اینو حداقل بگیرم
الان اینقدر عصبی بودم که میتونستم کله زندانو یه فس بزنم
دستم به هندریک که نمیرسید
تئو_به پرو پام نپیچی کاریت ندارم
که نیش خندی زد
الکس_جووون حرف میزنی خوردنی تر میشی
!!میدونستی؟
چشامو رو هم فشار دادم
که دستشو گذاشت رو کمرم
عصبی دستشو پس زدم و یکی کوبیدم لای پاش
داده بلندی کشید و از درد خم شد
از موهاش گرفتم و سرشو چند بار کوبیدم تو میله هایه تخت
داد بلند تری کشید و از حال رفت
آبه دهنمو تف کردم روش و عربده زدم
تئو_گفتم بهم دست نزن حروم زاده مادر سگ
یکی دیگه از همون لاتایه اونجا گفت
مرده_چ گوهی خوردی کونی
و رو به یکی دیگه گفت
مرده_تام ننشو باید بگاییم پرو شده
و اومد جلو
مشت اولو که خوردم چشمام دو زد
به خودم اومدم و یه آپرگات محکم زدم که دسته خودمم درد گرفت
از گردنش گرفتم و خودمو باهاش کوبیدم رو زمین
قشنگ احساس کردم استخونه فقراتش بگا رفت
این حرکتا تو بوکس خطا بود ولی الان دلم میخواست تک تکشونو بکشم
نمیدونم چقدر خوردم و زدم
ولی به خودم که اومدم دیدم چنتا سرباز سعی دارن جدام کنن
انگار تازه چشمام باز شده بود
به سه تا جنازه روبه روم نگاهی انداختم
خودمم بدنم کوفه بود ولی اون موقع دردی احساس نمیکردم
سربازه_بزار بیای بعد دعوا راه بنداز
حیف سفارش شده ی جناب سرهنگی وگرنه الان آدمت میکردیم
دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و روبه اونایی که انگار اومده بودن سینما داد زدم
تئو_نمایش تموم شد هری گمشین حروم زاده ها
و رو سربازه گفتم
تئو_خودشون اول به دستو پام پیچیدن
میخوام برم انفرادی وگرنه هرکی کص بگه همینجور میگامش
از نگاه همشون میتونستم تعجبو بخونم
خودمم این تئو رو نمیشناختم و دفعه اولم بود اینقدر وحشی میشدم
شاید اگه ارمیا بود میتونستم آرومم کنه
سربازه به اون یکی دیگه گفت
سرباز_ببرش انفرادی من این سه تا رو جمع کنم
که اون یکی باشه ای گفت و با ترس اومد طرفم
خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدم
تئو_خودم میام بهم دست نزن
راه افتادم
حالا که یه فس کتک زده بودم و عصبانیتم خوابیده بود تازه دردو احساس میکردم
گوشه لبم بدجور میسوخت
انگشتمو کشیدم کنارش که از درد صورتم جمع شد
خونی شده بود
طبیعی هم بود با اون مشتی که من خوردم
رفتم تو انفرادی که سربازه درو بست
حالا که تنها بودم بهتر بود
نمیتونستم اون کونیارو تحمل کنم
مخصوصا اینکه امنیت نداشتم و یه مشت حشری دورم بودن
رو تخت دراز کشیدم که پشتم بدجور درد گرفت
دلم ارمیا رو میخواست و همش صحنه هایه تو اداره پلیس جلو چشمم میومد
که با اون چشمایه نازش نگران نگام میکرد
یاده اون شبی که برای اولین بار بوسیدمش
یا اون شبی که بهم اعتراف کرد دوسم داره
خاطرات تو ذهنم چرخ میخورد و قلبم بیشتر میگرفت
و بیشتر خودمو سرزنش میکردم
بالشتو تو بغلم فشار دادم و سرمو کردم توش
مثله بغل ارمیا نمیشد ولی از هیچی بهتر بود
نمیدونم چقدر خاطراتمو مرور کردم که خوابم برد
._._._._._._._._.._._._یک هفته بعد._._._._._._._
مثل این یک هفته ای که گذشته بود رو تختم نشسته بودم و به درو دیوار نگاه میکردم
از انفرادی بیرون اومده بودم ولی خوب زهره چشمی گرفتم از تمام زندانیا و هیچ کس جرعت نداشت باهام حرف بزنه
خیلی زورم میومد بدون هیچ گناهی قاطی یه مشت آشغالم
از کارایه بابا تکو توک در جریان بودم و میدونستم پاریس پیش ارمیاس
دلمم برای ارمیا اینقدر تنگ شده بود که حدو اندازه نداشت
از جام بلند شدم وقت ناهار بود
رفتم جایه غذا خوری به آشغالایی که بهش غذا میگفتن نگاهی انداختم
دلم برای دست پختشم تنگ شده بود
لعنتی هرجا میرفتم یادش میوفتادم و ذهنم پر بود از ارمیا و ارمیا و ارمیا
بی اشتها چند لقمه خودم و ظرفو انداختم اون ور
الان که همه اومده بودن ناهار سلولم خلوت بود
رفتم تو سلول و رو تخت دراز کشیدم
نیاز به سکوتو آرامش داشتم ولی اینجا تنها چیزی که پیدا نمیشد همین بود
با صدای سربازی که اونجا بود به خودم اومدم
سرباز_بیا ملاقاتی داری
وکیلته
سری تکون دادم و از جام پاشدم
و باهم رفتیم جایه اتاق ملاقات
دره اتاقو باز کردم که سربازه بیرون ایستاد
به بابا که رو صندلی نشسته بود نگاهی انداختم
لبخند بی جونی زدم
تو قیافه باباهم تعجب موج میزد
هر روز حالو روزم بدتر میشد و این از قیافم معلوم بود
رو صندلی روبه روی بابا نشستم
تئو_سلام بابا خوبی؟؟
بابا_سلام
این چه وعضیه
و به کبودیه کنار لبم اشاره کرد
تئو_هیچی چند نفر اذیت کردن مجبور شدم آدمشون کنم
بابا_میدونم دست بزنت خیلی خوبه ولی با اینا درنیوفت
سری تکون دادم و گفتم
!!تئو_پروندم چی شد؟؟
نفس عمیقی کشید
بابا_فعلا هیچی ولی چند روز دیگه اوضاع بهتر میشه
آرنجمو رو میز گذاشتم و سرمو تو دستام گرفتم
تئو_ میدونم اینا همش تقصیر خودمه و حقمه ولی توروخدا یه کاری بکن بابا
من اینجا دارم نابود میشم
از درسام عقبم و کمتر از سه هفته دیگه امتحانایه آخر ترمه
بابا_نگران نباش باباجان خبرایه خوبی به زودی میشنوی
و از جاش پاشد
!!تئو_بابا ارمیام اومده؟؟
بابا_آره هستش ولی اجازه نداره بیاد تو
تو همه کارا پا به پام میاد
تئو_میخوام ببینمش
!میشه یه کاری کنی بیاد اینجا؟؟
بابا_ببینم میتونم چیکار کنم
و رفت بیرون
از جام بلند شدم و منتظر به در نگاه کردم
این چند دقیقه برام مثله چند ساعت گذشت
نمیدونم چقدر گذشت که بالاخره در باز شد
به ارمیا که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم
دلم براش ضعف رفت
!!ارمیا_خوبی؟
رفتم جلو و چسبوندمش به در
نگامو از چشماش برنمیداشتم
دلم میخواست تو یادم باشه برای وقتی که تو زندان نیستش
دستامو گذاشتم دو طرف سرش
تئو_داغونم ارمیا
آرومم کن
و لبمو گذاشتم رو لباش
اول آروم میبوسیدمش ولی بعدش شدت گرفت
اینقدر مکیدم لباشو که نفسایه عمیقش به آخایه کوتاه تبدیل شده بود
اونم گرم همکاری میکرد و این نشون میداد خیلی دلش برام تنگ شده
لبامو از رو لباش برداشتم ولی پیشونی هامون رو هم بود
!!تئو_لعنتی چی داری تو این لبات که اینقدر آرومم میکنه؟
دستشو از پشت کرد تو موهام
همونجور سرمو ناز میکرد
لبخند کوچیکی زد که دوباره دلم برا لباش ضعف کرد
سرمو بردم تو گردنش و شروع کردم به بوسایه کوچولو زدن و پوست گردنشو بین لبام گرفتم
ریتم نفساش کم کم تند شد و دستشو تو موهام بیشتر فشار میداد
دلم برای این نفس نفساش تنگ شده بود و بیشتر می مکیدم
که بزور گفت
ارمیا_تئو کبود نکن
لبامو فاصله دادم و یه بوس کوچیک کردم
ازش یکم فاصله گرفتم و خودمو تکیه دادم بهش
تئو_واستا ازین دخمه درام
کبودیو نشونت میدم
پهلومو فشار کوچیکی داد
ارمیا_تو بیا بیرون من با هیچی مشکلی ندارم
و بازم دلمو برد
زل زدم تو چشماش و ساکت نگاهش کردم
اونم حرفی نمیزد
چند دقیقه که گذشت سرشو آورد جلو و رو لبامو بوسید
ارمیا_باید برم
ناراحت سری تکون دادم و دستامو از دو طرفش برداشتم
درو باز کرد و با لبخنده غمگینی خدافظی کرد که جوابشو زمزمه وار دادم
فکر میکردم بیاد ببینمش حالم بهتر بشه ولی الان داغون تر از قبل شده بودم
دلم سیگار میخواست بعد از مدتها
رفتم تو سلولم و رو تختم دراز کشیدم
همین که کسی بهم کاری نداشت خوب بود
هی صحنه های چند دقیقه قبلو مرور میکردم و خودمو لعنت میفرستادم
دلم که آروم نشد هیچ بدترم شد♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
هق هق گریهههههعععهععهعههه😭😭😭😭😭😭
تئوم دلتنگهههههههه ارمی و میخوادددددد😭😭😭😭😭😭😭😭
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پارت بعدی ***داریم
💦😈😈👅💋👬💦
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍
Romanceماجرای تئو پسر فرانسوی و ارمیا که ی پسر ایرانی هستش و تازه به فرانسه اومده و توی کالج ی شهر کوچیک با تئو آشنا میشه😍 ژانر:عاشقانه،گی زمان آپ:نامشخص #love=1⭐ #lgbt=1⭐