😍𝑭𝒓𝒊𝒆𝒏𝒅𝒔𝒉𝒊𝒑😍

6.4K 461 36
                                    

نگاهی به ساعت انداختم که 7:03 رو نشون میداد
با خستگی از رو تخت بلند شدم و لباسامو پوشیدم
از پله ها پایین اومدم که مامان گفت :
مامان_بدو ارمیا دیرت میشه
یه ساندویچ کوچیک هم داد دستم
تشکر کردم و بایه خداحفظی از خونه اومدم بیرون
سوار دوچرخم شدم و به سمت مدرسه راه افتادم.
دوچرخمو گوشه پارکینگه مدرسه قفل کردم که تئو و اکیپش با ماشین مدل بالاش کنارم پارک کردن
سرمو انداختم پایینو از کنارشون رد شدم که تئو گفت:
تئو_هی ارمیا چطوری؟؟
بدون این که نگاش کنم گفتم
ارمیا_ممنون خوبم
تئو_هنوز پیشنهادم سرجاشه هااا
ارمیا_منم جوابم هنوز همونه
و وارد سالن مدرسه شدم
رفتم سره کمدم و درشو باز کردم
از وقتی که تو این مدرسه اومدم اصرار داره که وارد اکیپ مسخرشون بشم
نفسمو صدا دار بیرون دادم و بعد برداشتنه چنتا وسیله رفتم تو کلاس رو صندلی آخر نشستم
کلاس به ترتیب پر میشد و هرکسی شور و هیجان خودشو داشت و با اشتیاق حرف میزدن
ولی من نه چون از دوستای چند سالم جدا شده بودم و بخاطر کار بابا اومده بودیم تو یکی از شهرای کوچیک فرانسه .سال آخری بودم و یک نفرم اینجا نمیشناختم
با سلام آقای مک کال حواسم جمع کلاس شدبا اشتیاق درسو شروع کرد
مونده بودم درس اقتصاد چه جذابیتی داره
همونجور که به درس گوش میدادم با اتودم رو کاغذ چیزی میکشیدم که از سنگینی نگاه کسی سرمو بالا آوردم
که با چشایه سبز خاکستریه تئو مواجه شدم
هول کرده لبخندی زد و روشو برگردوند
منم به ادامه درس گوش کردم
تا آخر کلاس بچه ها به سوالای آقای مک کال جواب میدادن
ولی من همچنان به حوصله زل زده بودم به دفترم
که با صدای آقای مک کال به خودم اومدم
مک کال_ارمیا جان خوشحال میشم تو کلاس شرکت کنی
نگاهمو بالا آوردم و کلافه گفتم
ارمیا_حرف خاصی ندارم
!!مک کال_دانش آموز جدیدی آره؟؟
ارمیا_بله
مک کال_زیاد به خودت سخت نگیر اینجام میتونی کسیو پیدا کنی
لبخندی زدم که زنگ خورد
بچه ها بی توجه به آقای مک کال از کلاس بیرون رفتن
بخاطر مهربونیه ذاتیش کسی ازش حساب نمیبرد
بی حوصله وسایلمو جمع کردم و به عنوان آخرین نفر از کلاس بیرون اومدم
از سلف چیزی گرفتم و رفتم تنها نشستم
کتابمو جلوم باز کردم و همونجور که چیزی میخوردم کتابمم میخوندم
درباره چنتا از قواعد مهم شنا بود
تنها چیزی که فعلا دلم بهش خوش بود باشگاه و رشته ورزشیم شنا بود
با کشیده شدنه صندلیا سرمو بالا آوردم
که چشمم به چند نفر خورد
از گنده لاتای مدرسه بودن و همه ازشون حساب میبردن
راحت دو سه برابر من بودن
ریچارد با نیشخند زل زد بهم و گفت
ریچارد_چقدر شاخ بازی درمیاری بچه خوشگل
به ابروی شکستش نگاهی انداختم و جوابم فقط یه نیشخند بود
فدریک که یکی از نوچه های ریچارد بود گفت
فدریک_بچمون شاخ تر ازین حرفاس
از زر زراشون حوصلمو سر برده بودن
از جام بلند شدم و کتابمو برداشتم
که دستشو کرد تو غذام و مالید رو کتابم
با عصبانیت زل زدم بهش
کلاهشو از رو سرش برداشتم
کتابمو باهاش پاک کردم و پرت کردم تو سینش
ارمیا_دفعه آخرت باشه برا من یکی شاخ بازی درمیاری
من نوچه های دور رو ورت نیستم
که صدایه دستو سوت بچه ها اومد
قشنگ معلوم بود که منتظر دعوان
و مطمئنن جنازه این دعوا من بودم نه اون غولا
سریع ازاونجا رد شدم و اصال موندنو جایز ندونستم
هرلحظه ممکن بود جری ترشه و بپره بهم
تا آخر مدرسه سعی کردم زیاد جلوی ریچارد و نوچه هاش سبز نشم
اصلا درک نمیکردم که به این سن هنوز دنبال این کاران
چندتا کتاب از تو کمدم برداشتم و رفتم سمت پارکینگ
به دوچرخم که رسیدم چشام گرد شد
دیگه نمیشد گفت دوچرخس فقط چندتا آهن پاره له ازش مونده بود
چقدر پولشو داده بودمممممم
با عصبانیت دو رو برو نگاه کردم تا باعث بانیه این گند کاریو پیدا کنم
گرچه یه حس غریبی میگفت کاره ریچارد بوده
ناامید زل زدم به جنازه روبه رو و یه لگد بهش زم
ارمیا_لعنت بهت
که با صدایی که پشت سرم شنیدم بدنم لرزید
لرزشش اونقدرا نبود که اونا بفهمن ولی خوب ترسیده بودم
برگشتم سمتشون که ریچاردو فدریکو دیدم
خداروشکر کردم اون دوتایه دیگه نیستن
اینجور حداقل جنازم به خونه میرسید
ریچارد_تو سلف که خوب بلبل زبونی میکردی
الان دهن باز کن ببینم
دستامو مشت کردم و با عصبانیت زل زدم بهشون
ارمیا_واقعا احمقید یکم عقل تو اون هیکلای گندتون نیس
که مشت اول اومد سمتم و جاخالی دادم
دوتایی افتادن بجونم
هم میخوردم هم میزدم ولی بیشتر میخوردم
فدریک برام پشت پا گرفت و افتادم رو زمین
اونم نامردی نکرد و افتاد روم
فقط مشت میزد
ریچاردم با لبخنده رضایت بالا سرش واستاده بود
ساعدامو گرفته بودم جلو صورتم تا داغون تر نشه
که یهو روم سبک شد و صدای داد تئو رفت هوا
تئو_چیکار میکنید حروم زاده ها
اومد سمتم و کمکم کرد از رو زمین پاشم
با دیدن صورتم ماتش بود
دستو پاهام کوفته شده بود
اخم وحشت ناکی کردو حمله کرد سمت اون دوتا
من چشامو بسته بودم و فقط از درد خم شده بودم
بعد چند دقیقه تئو اومد سمتم و زیر بغلمو گرفت
نگاش کردم دریغ از یک کبودی
ارمیا_فرار کردی از دستشون؟؟
تئو نگاهی بهم انداخت و نشوندم تو ماشینش
تئو_فرار کردن وگرنه میکشتمشون
نگاه تعحب آمیز منو که دید ادامه داد
تئو_بوکس کار میکنم
آخی گفتم و و صندلیو خوابوندم
اومد نشست پشت فرمون
تئو_بریم خونه ما
ارمیا_نمیخواد برای چی؟؟
تئو_با این قیافه که نمیخوای بری خونتون؟؟
بدونی که هیچی بگم چشامو بستم و این نشونه تایید حرفش بود
بعد از چند دقیقه روبه رویه یک خونه لوکس نگه داشت
ریموت رو زد و ماشینو برد داخل و کنار چندتا ماشین لاکچریه دیگه پارک کرد
اومد کمکم کرد پیاده شم
لبمو گازمیگرفتم که صدام درنیاد واقعا کله بدنم درد میکرد
نگاهی به حیاطه خونشون انداختم که همه جاش کار شده بود و یک نمایه بزرگ وسط حیاطشون بود

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍Where stories live. Discover now