😥😨

1.8K 344 35
                                    

وقتی رسیدم بیمارستان رفتم جای ارمیا
دلم براش تنگ شده بود
نمیدونم چقدر از پشت شیشه نگاش کردم که دستی نشست رو شونم
برگشتم دیدم مامان ارمیاس
مامان ارمیا_چقدر خوبه ارمیا دوستی مثله تورو داره
بهوش اومد حتما از فداکاریات میگم براش پسرم خیلی قدرشناسه
تئو_نظر لطفتونه
و بعده یکم من من کردن بالاخره گفتم
تئو_میشه برم داخل ببینمش از اون روز اول دیگه نرفتم
یه لبخندی زد که توش پر از خستگیو بیدار خوابی بود
مامان ارمیا_برو از پرستار بپرس فکر کنم بزارن بری
خوشحال تشکری کردم و رفتم سراغ پرستار
چون پسر یکی از دکترای خوبه اینجا بودم بهم اصلا گیر نمیدادن
در عرض چند دقیقه حاضر شدم و رفتم تو اتاقش
از وقتی که قسمته خصوصی آورده بودن خیلی بهتر بود
راحت ترم میزاشتن ببینیمش
چون فقط ارمیا تو اتاق بود
رفتم بالا سرش و ی دل سیر نگاش کردم
کبودیاش از روز اول خیلی بهتر شده بود
ولی بازم بعضی از قسمتایه صورتش خون مردگی یا کبود بود
دوست داشتم بازم ببوسمش ولی نمیشد چون الان اون ور شیشه جز مامان ارمیا مامان خودمم بود
نمیدونم ولی اصلا راحت نبودم
رو به ارمیا گفتم
تئو_ارمیا امروز آقای رابرت گفت برترین نمره رو گرفتی
منم نفر دوم شده بودم
از طرف باشگامم چند وقت دیگه مسابقاتم شروع میشه
باید برام دعا کنی چون رقیبام خیلی وحشی ان وگرنه ممکنه بیام و تخت کنارت بخوابم
راستی بچه ها هی تیکه بارم میکنن ولی من اصلا حوصله ندارم جوابشونو بدم
امروزم ریچاردو فدریکو کلا اخراج کردن
چند وقت دیگه هم حکمشون میاد
نمیدونم حکمش چیه ولی هرچی باشه دله من که خنک میشه
این دفعه خودم حواسم به زمان بود
تندی پیشونیشو بوسیدم و رفتم از اتاق بیرون
مامان_تئو بدو که باید بریم خونه منم مرخصی گرفتم
وای مهمونیه مامان جولی
قیافمو چروک کردم و باشه ای گفتم
لباسام رو دراوردم و انداختم تو سطل آشغال
از مامان ارمیا خدافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم
مامان_آنا خیلی خانوم گلیه
واقعا با کمالاته مثله خوده ارمیا با وقاره
تئو_آنا اسم مامانه ارمیاس؟؟
مامان_آره مگه نمیدونستی؟
تئو_نه
اسم باباش چیه؟؟
مامان_ماهان فکر کنم
آهانی گفتم و درو با ریموت زدم
ماشینو پارک کردم و جفتمون پیاده شدیم
تئو_راستی مامان از فردا تمرین برای مسابقاته
مامان_واقعا چه خوب
تایمش چجوریه؟
تئو_بعد مدرسه میرم تا نزدیکای شب دیگه فردا تایم دقیقش معلوم میشه
مامان با کلید درو باز کرد و رفتیم داخل خونه
بابا_سلام خانومم و پسرم
من که زودتر رسیدم
مامان رفت تو بغل بابا و آروم رو لباشو بوسید
مامان_به پسرت بگو دوست داشت ارمیارو ببینه یکم دیر شد
تئو_من الان دوش میگیرم حاضر میشم بریم و رفتم سمت اتاقم
یک ساعتی بود که خونه مامان جولی بودیم
ولی من اصلا حوصله اینجارو نداشتم
الیزا اومد نشست رو دسته مبلی که روش بودم و گفت
الیزا_تئو
سرمو بالا بردم و سوالی نگاش کردم
الیزا_مامان راست میگه ارمیا بیمارستانه حالشم خوب نیس؟
اخم کردم
تئو_مامان چرا بهت گفت؟
الیزا_اولا من غریبه نیستم که ازم مخفی کنی
بعدم از مامان پرسیدم تئو چشه ساکته
گفت ارمیا بیمارستانه برا همین ناراحته
سری تکون دادم و گفتم
تئو_آره درست گفته
هم خواست حرف بزنه که پسر عمم اسپارک گفت
اسپارک_تئو پایه هستی برنامه بچینیم بریم دور دور؟؟
نه ای گفتم و از جام پاشدم
تئو_ دور دور نگو بگو دختربازی
اصلا حوصله ندارم
رفتم تو دستشویی و آبی به صورتم زدم
اسپارک همیشه دور دوراش فقط با دخترا بود اونم یکی ن دوسه تا
داشتم فکر میکردم که چجوری ازینجا راحت بشم که یک فکر خوب به سرم زد
یکم قیافمو نگران کردم و رفتم بیرون
رفتم پیشه مامان که کنار بقیه بزرگا بود
تئو_مامان من کار برام پیش اومده باید برم
مامان جولی اخمی کرد و گفت
مامان جولی_کجا پسرم تازه اومدی
مامان_چجور کاری پیش اومده؟؟
تئو_مربی بوکسم زنگ زد گفت حتما برم باشگاه
مامان آهانی گفت و جریانه مسابقاتو برایه مامان جولی تعریف کرد
و از همه مهم تر گفت مشکلی نداره میتونم برم
خوشحال از بقیه خدافظی کردم و از خونه زدم بیرون
حالا که ماشین نداشتم باید تاکسی میگرفتم تا باشگاه
خودمم دلم میخواست یکم برم با مربی کار کنم اینجوری حواسم پرت میشد
سوار اولین تاکسی شدم و به سمت باشگاه راه افتادم
باشگاه که رسیدم مربی داشت با چند نفر کار میکرد
رفتم طرفش که تازه متوجه من شد
راکی_اووو پسر چه عجله ای داری گفتم فردا بیای
و دست داد
تئو_میخوام یکم مبارزه کنیم دلم تنگ شده برای بزن بزنامون
که قهقه بلندی زد وگفت
راکی_تو همیشه جز بهترین شاگردام بودی
برو لباستو عوض کن این کلاسم الان تموم میشه
باشه ای گفتم و رفتم سمت رخت کن
شلوارمو با شورت ورزشیم عوض کردم و لباسمم دراوردم
دست کشامم برداشتم و رفتم تو سالن بوکس
نگاهی به رینگ انداختم دلم براش تنگ شده بود
که راکی یکی زد پشتم
راکی_بدو گرم کن که میخوام ببینم چقدر زور داری
همونجور که گرم میکردم از شرایط مسابقات میگفت از زمانش و اینکه خیلی مهمه
اولین مسابقم دو روز دیگه بود و باید سخت تمرین میکردم
راکی ام راضی بود که از امروز شروع کردیم
بعد از ده دقیقه رفتیم رو رینگ
دستکشامو دستم کردم و دوبار کوبیدم به هم
تئو_بیا جلو راکی میخوام تمام زورمو نشونت بدم
تک خنده ای کرد و شروع کردیم
هر مشتی که میخورد تو صورتو بدنم میگفت گاردمو ببندم
مثلی که اونم جدی گرفته بود و بدجور میزد
راکی_دسته راستت که دسته سبکته رو بیار جلوتر گاردتو بسته تر کن
شونمو گرفت و آورد بالاتر
راکی_میدونی که ضربه به شونه و بازو ساعد امتیازش حساب نمیشه
سعی کن یه کاری کنی همون جاها بزنه
بعد از ده دقیقه مبارزه خسته شدم
تئو_بسه یکم آب بخورم مسابقات که مسابقاته بعد هر دو راند یه دقیقه استراحت میدن
راکی_اوکی ولی ایندفعه خیلی وحشی عمل کردی حملاتت بیشتر بود
یکم از آبو ریختم رو صورتم
تئو_راستشو بخوای از یکی عقده دارم
جای اون تصورت میکردم
همچین میخواستم یه دله سیر بزنمت
که باز دوباره زد زیره خنده
بعد از چند ساعت تمرین کردن جفتمون خسته شدیم
دلم میخواست یک دوش بگیرم و تخت بخوابم
ولی امتحان فردا رو باید میخوندم
بعضی اوقات بخاطر بوکس تایمم خیلی فشرده میشد ولی خوب مشکله چندانی نداشتم
باید بیشتر از خوابم میزدم
تو باشگاه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم
راکی هم داشت آماده میشد تا بره
راکی_فردا ساعت پنج اینجا باش میخوام یک فس بزنمت
تئو_به همین خیال باش
بغلم کرد و دوتا زد پشتم
راکی_برو بچه پررو فردا منتظرتم
تئو_اوکی فعلا
از باشگاه زدم بیرون و تاکسی گرفتم سمت خونه
خونه که رسیدم مامان باباهم اومده بودن
یک سلام کوتاه کردم و رفتم تو اتاقم تا درس بخونم
امتحان تاریخ داشتیم همون درسی که ارمیا کنفرانس داده بود
هرکار میکردم تهش برمیگشت به ارمیا
به خاطراتش
فکر کنم یک ساعتی بود که درس میخوندم که احساس گرسنگی کردم
کتابو بستم و رفتم از اتاقم بیرون
سوار آسانسور شدم و رفتم پایین
از آسانسور پیاده شدم
نزدیک آشپزخونه صدای مامان بابا میومد
اسم ارمیا رو که شنیدم سرجام واستادم
مامان_دکترا میگفتن اوضاعش ثابته
بعضی اوقات بدتر میشه ولی بهتر نمیشه
بابا_ای بابا اینجوری نمیشه که بیشرفا چجور زدنش که به این حال افتاده
مامان_اره طفلی آنا خیلی حالش بد شد وقتی شنید اگه تا دو روز دیگه بهوش نیاد کلا باید ازش قطع امید کرد
با این حرف مامان انگار ی چیزی درونم شکست
چی؟ دیگه امیدی بهش نیست؟؟
مگه الکیه اونی که روتخت بیهوشه هرکسی نیست ارمیاس
حق ندارن ازش قطع امید کنن
نمیدونم تو این چندتا جمله مامان چی داشت که تمام حساب کتابامو بهم ریخت
من میخواستم ارمیا برا مسابقاتم باشه
تشویقم کنه
بیخیال چیزی خوردن شدم و راه رفته رو برگشتم
حتی حوصله دور دوم کردنه کتابم نداشتم
دستکشایه بوکسمو برداشتم و رفتم سراغ کیسه بوکسم
شروع کردم به ضربه زدن
دلم میخواست داد بزنم
دلم میخواست جای کیسه بوکسم اون ریچارده بیشرف باشه
اینقدر مشت زدم که دیگه بازوهام از حال رفت
نشستم رو زمین
سرمو تکیه دادم به دیوار
اوضاع نباید اینجور میموند این درست نبود
نمیدونم چقدر گذاشت که چشام گرم شد و نشسته خوابم برد
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
یعنی رمانم اونقدرررررر بده که کسی دوسش نداره؟
هی روزگاااااااررررررررر

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍Where stories live. Discover now