داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه
تئو خیلی اصرار کرد با اون برگردم ولی دلم یکم پیاده روی میخواست
از اون ورم ترجیح میدادم بقیه فکر نکنن همش آویزون ماشین تئوام
نزدیکای خونه بودم که یکی صدام کرد
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم
چی فدریک
اینجا چه غلطی میکرد
قیافم کلا شبیه علامت سوال شده بود
ارمیا_اینجا چیکار میکنی؟؟
فدریک_کارت دارم
ارمیا_میشنوم بگو
فدریک_ اینجا نمیشه بریم یکم اون ور تر
جایی که واستاده بودیم همچین بدم نبود
مشکوک نگاهی بهش انداختم و دنبالش راه افتادم
چیکار میتونست داشته باشه خب
شاید اومده بود صلح کنه
فدریک خطرناک نبود ولی خوب ادای لاتارو درمیاورد
دنبال ریچارد راه میوفتاد و از روش تقلید میکرد
ارمیا_نمیخوای که دوباره ببریم جای مدرسه؟؟
فدریک_بیا آوردمش
ابروهامو انداختم بالا
ارمیا_کسخل شدی چرا..
هنوز حرفم تموم نشده بودم که یکی از پشت چسبید بهم
_آروووم مثله یک پسر خوب برو بشین تو ماشین جلویی کسشرم نگو
صدای ریچارد بود
نگاه کردم تو کوچه خرم پر نمیزد
ریچارد_ د تکون بخور
ایندفه اگه گیرم میاوردن شک داشتم جون سالم بدر ببرم
ارمیا_اگه تکون نخورم میخوای چه غلطی بکنی
که سفتی لوله تفنگو رو پشتم احساس کردم
ریچارد_همینجا یکی تو سره پوکت خالی میکنم
به نفعته که راه بیوفتی
فدریک اومد دستامو و دهنمو بست و تقریبا پرتم کردن تو ماشین
فدریک_میخوای چیکارش کنی؟
ریچارد از آیینه نگاهی بهم انداخت و گفت
ریچارد_حالا حالاها کار داریم باهم
مگه نه؟؟
حیف دهنم بسته بود وگرنه هرچی دلم میخواست بارش میکردم
نمیدونم چقدر تو راه بودیم ولی تقریبا هوا گرگ و میش شده بود
به خودم که نمیتونستم دروغ بگم خیلی ترسیده بودم
در حدی که تو این چند ساعت ضربان قلبم همین جور بالا بود و تند تند میکوبید
بالاخره ماشینو پارک کرد اومد منو پیاده کرد
منو جلو راه میبرد و خودش پشت سرم بود
ریچارد_میدونی شنبه که بخاطر یک جوجه اونم یک بچه ایرانی کتک خوردم
تصمیم گرفتم سخت ترین انتقاممو ازت بگیرم
با تئو نمیشد در افتاد چون باباش بدجور شاخه و دردسر میشه
ولی تورو میتونم یه درس درست حسابی بدم که اون دنیا برا امواتت تعریف کنی
هرچی جلو تر میرفتیم بیشتر خونه خرابه روبه روم واضح میشد
دیگه دستامم میلرزید
نمیدونم یه حسی بهم میگفت دیگه آخرشه
ولی اگه آخرش اینه واقعا مرگه مزخرفی باید باشه
فدریک بدو بدو خودشو به ما رسوند
فدریک_ماشینو یه جای خوب مخفی کردم
ریچارد_خوبه
و در خونه رو باز کرد
هیچی نبود تقریبا خالی بود خونه
پنجره ها همه شکسته بود و درم فقط بود نقشه دیگه ای نداشت و با یک نسیم باز میشد
کله خونه رو خاک برداشته بود صدای باد توی فضایه خالیش اکو میکرد
راه که میرفتی چوبای زیر پات صدا میداد و هر جونوری از پایین پات رد میشد
مخروبه بود به معنی واقعیه کلمه
از پله ها بردم بالا هر لحظه احتمال میدادم که چوباش زر پامون بشکنه
در اولین اتاقو باز کرد
ریچارد_تمام یک شنبمو برای تو وقت گذاشتم
نشوندم رو صندلی و دستامو بست بهش
فدریک از پشت محکم گرفته بودم و نمیتونستم حتی یکم تکون بخورم
پاهامم بست به پایه ها
و یهو چسب رو دهنمو کشید
احساس کردم باهاش لبامم کنده شد
ریچارد_چیشده لال شدی؟؟
یا زبونت از ترس بند اومده؟
آبه دهنمو تف کردم رو زمین
ارمیا_جلوم یه مشت ترسو میبینم که جرعت ندارن دستو پامم باز کنن
ارزش بحث کردنم ندارید
فکمو گرفت تو دستاش و محکم فشار داد اون قدر که صورتم از درد جمع شد
ریچارد_ من ارزش بحث کردن ندارم یا توی جهان سومی؟؟
جنازه شماهارم نباید راه بدن اینجا
ارمیا_همین جهانه سوم بچه هاش نجیب زاده ان
پر نیس از حروم زاده هایی مثل شما
که مشت اول خورد تو صورتم
ریچارد_ زبونت خیلی زهر داره ولی درستش میکنم
اینم درستش میکنم
با چیزی که از جیبش دراورد برق از سرم پرید
پنجه بوکس بود
اونم آهنی
این میخواست جمجممو متلاشی کنه
زل زد تو چشمام و قهقه ای زد
این چشمارو دوست دارم فدریک ببین
چشمایی که توش ترس موج میزنه
دیگه خبری ازون غرور مسخره توش نیس
فدریک_ریچارد با اون بزنیش چیزی ازش نمیمونه بیخیال پسر
ریچارد_نکنه توقع داری زنده از اینجا بیرون ببریمش؟؟؟
فدریک_ولی قرار ما این نبود تو گفتی فقط یه گوش مالی
ریچارد عربده کشید
ریچارد_میترسی گمشوووووو برووووو
و رو به من کردو گفت
ریچارد_مثله سگ میگامت بچه پررو
ارمیا_تورو سگم نمیگاد کونی
که دومین مشتو خوردم ولی این آهنی بود
چشمام سیاهی رفت و یه لحظه هیچی حس نکردم
اونقدر دردش زیاد بود که دادم رفت هوا
ریچارد_الهی دردت گرفت؟!؟
تا التماسم نکنی ولت نمیکنم
تو دهنم مزه خونو حس میکردم
چشمام دو دو میزد
میترسیدم دهن باز کنم بازم بزنه
دردی که داشتو تاحالا نچشیده بودم و ترجیح میدادم دوباره هم حس نکن
فکمو گرفت
ریچارد_خفه شدی آره؟؟
لباشو آورد نزدیک گوشم
ریچارد_خیلی دوست دارم یه دست بگامت
نظرخودت چیه دربارش؟؟
با این حرف رعشه تو تنم افتاد
اینو دیگه نمیشه تحمل کرد
ارمیا_حیف که مثله سگ نجسی
وگرنه خوشحال میشدم توام مثل من ایدز بگیری
فدریک_چی تو ایدز داری؟؟
ریچارد_داره کسشر میگه
ارمیا_امتحانش ضرر نداره
ولی میتونی فکر کنی چرا تاحالا منو تو این چند ماه با دختری ندیدین
فدریک_اگه راست بگه چی ریچارد؟؟
شاید این دروغ بهترین کاری بود که میتونستم بکنم
و تنها چیزی بود که درجا به ذهنم رسید
عصبی زل زد تو چشام معلوم بود که ترسیده و بیخیالش شده چون اصلا به ریسکش نمی ارزید
ریچارد_فدریک تو بزنش
میخوام کتک خوردنشو نگاه کنم
دعا دعا میکردم پنجه بوکسی در کار نباشه
مثلی که دعاهام براورده شد و با دست خالی افتاد بجونم
._._._._._._._._._._._تئو._._._._._._._._
جلو تلویزیون فوتبال میدیدم که گوشیم زنگ خورد
ساعتو نگاه کردم تقریبا یک بود
شماره ناشناس رو گوشی رو چند بار خوندم و تماسو وصل کردم
تئو_ بفرمایید؟؟
سلام تئو جان من پدر ارمیام خوبی؟؟_
تئو_سالم آقای دانشور
ممنون اتفاقی افتاده؟
دانشور_ارمیا هنوز نیومده خونه میخواستم بدونم با تو نیست؟؟
ازین حرفش دود از سرم بلند شد
با صدای بلند گفتم
تئو_هنوز نیومده خونههه؟؟
دانشور_اینجور که معلومه توام ازش خبری نداری
دیگه به من من افتاده بودم
تئو_نه من بعد از مدرسه دیگه ندیدمش
دانشور_پس ببخشید دیر وقت زنگ زدم
تئو_ نه نه قطع نکنید خواهشا
من بابام تو کلانتریا آشنا زیاد داره
اجازه بدید الان بیایم کمکتون کنیم
صدای گریه مامان ارمیاهم میومد
دانشور_اگه مشکلی نداره برا پدرت
تئو_ ن اصلا الان میام
و گوشیو قطع کردم
دوییدم از پله ها بالا و بی هوا دره اتاق مامان بابا رو باز کردم
از دیدن صحنه رو به روم سرخ شدم
باز خوبه پتو روشون بود
سرمو انداختم پایین و گفتم
تئو_ ببخشید بابا ولی باور کن اتفاق مهمی افتاده
بابا روبدوشامبرشو تنش کرد و از رو تخت پاشد
از قیافم مثلی که فهمیده بودن خیلی نگرانم
بابا_چیشده تئو؟؟
کلافه جریانو براش تعریف کردم
اونم یکم نگران شده بود
چون تو دیدار اول ارمیا به دل مامان بابا حسابی نشسته بود و از ادبو وقارش خیلی خوششون اومده بود
بابا_با کسی مشکل شخصی خصومتی نداشت؟؟
تئو_چرا با همونی که اون روز دعوا کرده بود
آوردمش اینجا
بابا_صبر کن لباسامو بپوشم بریم خونشون
شاید بتونم یک کاری بکنم
تشکر کردم و دره اتاقو بستم
رفتم تو اتاق خودم که حاضربشم
نگام به لباسایی که ارمیا تنش کرده بود افتاد
تمام نگرانیا و دلهره ها به سمتم حجوم آورد
اگه کاریش میکردن قطعا حسابشونو میرسیدم
تند تند لباسامو عوض کردم و رفتم پایین
دیدم باباهم حاضره با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
چون شب بود و خیابونا خلوت بود تا میتونستم گاز دادم
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍
Romanceماجرای تئو پسر فرانسوی و ارمیا که ی پسر ایرانی هستش و تازه به فرانسه اومده و توی کالج ی شهر کوچیک با تئو آشنا میشه😍 ژانر:عاشقانه،گی زمان آپ:نامشخص #love=1⭐ #lgbt=1⭐