_._._._._._._._._._تئو_._._._._._._._._._._
با شنیدن فامیلیم توسط استاد
گوشیمو به سرعت نور تو کیفم پرت کردم و سر جام واستادم
البته فکر نمیکنم با اون عینک ته استکانیشم چیز زیاد بتونه ببینه
اونم من که آخر کلاسم
تئو_بله استاد
هن هن کنان خودشو پرت کرد رو صندلی و همونجور که نفسایه آخرشو میکشید گفت
استاد_بیاین اینجا این قسمتو توضیح بدید
و سرفه ای کرد
نمیدونم چرا نمیمرد و خودشو بقیه رو راحت نمیکرد
چشمی گفتم و رفتم طرف تخته
برا این که تو خونه حواسم پرت شه از قبل پیش خوانی داشتم
و الان واقعا از خودم متشکر بودم
رفتم طرف تخته و کچو دستم گرفتم
کله تخته هایه دانشگاه گچی بود
چون معتقد بودن تخته کچی یادگیریو بالا میبره
از چیزایی که حالیم شده بود توضیح دادم
درباره جراحی های قسمت دستگاه گوارش بود و این یه حالت تئوری داشت
استادم گاهی وسطش کمکم میکرد و یا اشتباهی داشتم میگفت بهم
که آخرش ازم تشکر کرد و برام نمره کنفرانسمو گذاشت
استاد_آفرین پسرم تو ازین به بعد استادیار باش
چشامو روهم فشار دادم و باشه ای گفتم
کی حوصله داشت آخه
ارمیا الان بود کلی تشویقم میکرد ولی من هیچ وقت حوصله سرو کله زدن با دانشجوهارو نداشتم
با تموم شدن کلاس بچه ها از کلاس بیرون رفتن منم رفتم سمت کیفم و وسایلمو جمع کردم
که متوجه شدم یکی کنارم واستاده
سرمو بالا آوردم و به دختره بیبی فیس روبه روم نگاه کردم که دست پاچه گفت
!دختره_میشه یه جاییو توضیح بدی؟؟
بهش میخورد خیلی داشته باشه ۱۷ سالش باشه
سری تکون دادم و سره جام نشستم
اونم کنارم نشست و کلاسورشو باز کرد
به نوشته هایه توش نگاه کردم که با چند رنگ خوردکار بود
روم نمیشد جزوه هایه خودمو رو کنم
!تئو_خوب اسمت چیه؟؟
و همونجور کلاسورو ورق میزدم تا به صفحه دلخواه برسم
دختره_امیلی
!!توچی؟
تئو_تئو
و بی توجه به نگاهایه کنجکاوش رو صورتم شروع کردم به توضیح دادن
چند صفحه ای توضیح دادم که دستشو رو دستم گذاشت و گفت
امیلی_مرسی تئو تاهمینجا مشکل داشتم
سری تکون دادم و از جام پاشدم
!امیلی_بریم سلف مهمون من؟؟
به عنوان تشکر
تئو_تشکر کوچیکیه ولی باشه
که خنده آرومی کرد و هومی گفت
باهم سمت سلف رفتیم که همونجور گفت
!امیلی_تو فرانسوی هستی؟؟
!تئو_آره چطور؟؟
امیلی_هیچی همینجوری
من پرتغالی ام
دوباره رو صورتش دقیق شدم
تقریبا خوشگل بود
دوتا شیر قهوه گرفتیم و نشستیم
که گوشیم زنگ خورد
به شماره ارمیا نگاه کردم و لبخندی رو لبام نشست
تماسو وصل کردم و گفتم
!تئو_جونم؟؟
ارمیا_چه مهربون شدی
نه به اون دفعه نه به الان
!تئو_بگم چته بنال خوبه؟؟
ارمیا_خوب حالا
تئو من کلاسام تموم شده میرم باشگاه ثبت نام کنم
چند ساعتی ام میرم استخر
در دسترس نبودم نگران نشی
تئو_باشه عزیزم
مراقب خودت باش
ارمیا_توام
و تماسو قطع کرد
گوشیو کنار گذاشتم و آروم از قهوم خوردم
هنوز یکم داغ بود
چقدر دوست داشتم الان ارمیا کنارم میبود تا این دختر بچه
!امیلی_دوست دخترت بود؟؟
سرمو بالا آوردم و نگاش کردم
تئو_دوست پسرم بود
چشاش برقی زد و خوشحال گفت
!امیلی_همجنسگرایی؟؟
!اره؟؟
گیج به خوشحالیه بی دلیلش نگاه کردم و گفتم
تئو_آره
!این خیلی خوبه؟؟
که خودشو جمو جور کرد و گفت
امیلی_خوب نمیدونم یچی بگم باور میکنی یا نه
ولی من عاشقه کاپلایه گی ام
با اینکه دخترم ولی شخصیتایه گی رو خیلی دوست دارم
!درکم میکنی؟؟
یکم زل زل نگاش کردم و بعد بیخیال گفتم
تئو_نه
که بی توجه به جوابم خودشو کنارم کشید و گفت
امیلی_کو عکس دوست پسرتو ببینم
سری تکون دادم و رفتم تو گالریم
چنتا از عکسامونو آوردم که گوشیو از دستم گرفت
و شروع کرد به نگاه کردن عکسا
و همونجور گفت
امیلی_وای الهی بگردم
ای جون نگاشون کن
وای تئو خیلی نازه دوست پسرت
البته توام خیلی خوشگلی
پوکر نگاش کردم
!واقعا این همه ذوق کردن لازم بود؟؟
که دیدم رو یه عکس قفله
خودمو جلو کشیدم و عکسو نگاه کردم
ارمیا بود که تو خواب ازش عکس گرفته بودم
با اون بالا تنه لختش و لبایه ورم کردش از همیشه ناز تر شده بود
دلتنگی عظیمی سراغم اومد و گوشیو از دست امیلی گرفتم
تئو_بسه دیگه خیلی رفتی جلو
به قیافه ناراحتم نگاه کرد
امیلی_ببخشید
....من فک کردم
حرفشو قطع کردم
تئو_بخاطره تو نیست
فقط دلم برا ارمیا خیلی تنگ شد
ناراحت نگام کرد و گفت
امیلی_غصه نخور
!کی میتونی بری پیشش؟؟
که آروم زمزمه کردم
......تئو_شاید هیچ وقت
و کلافه از جام پاشدم
اونم آروم و بی حرف کنارم راه اومد
یکی دیگه کلاس داشتم و بعدش میرفتم خونه
شایدم باشگاه بوکسم
برگشته بودم به دورانه قبله دوستی با ارمیا
که امیلی گفت
امیلی_تئو میخوای دردودل کنی
به چشمایه معصومه بچگونش نگاه کردم
تئو_نه
که یکم بیشتر بهم نزدیک شد و گفت
امیلی_خیلی دوست دارم کمکت کنم هرچقدر کم
بدونی که نگاش کنم
سری تکون دادم
تا آخرایه کلاس امیلی کنارم نشسته بود و همش یه جوری نگام میکرد
بایه ترحم خاصی که بدم میومد
و من اصلا حوصله این دختر کوچولو رو نداشتم
استاد که کلاسو تموم کرد از جام پاشدم و رو به امیلی گفتم
تئو_خوب دیگه کاری نداری
که چشایه امیلی گرد شد و تند تند گفت
امیلی_چی چیو کاری نداری تو هنوز برام نگفتی که چیشده
باید بگی باید
بیخیال گفتم
تئو_نه بایدی وجود نداره
و رفتم سمت دره کلاس
دویید و خودشو کنارم رسوند
امیلی_ببین تئو تو باید بهم بگی
مگه دلت نمیخواد ارمیا برگرده
دوباره باهم باشین
......مگه نمیخوای ازین تنهایی و دل تنگی دربیای نمیخوای
رفتم سمت پارکینگ و امیلی هم کنارم اومد
یه بند حرف میزد
اینقدر گفتو گفتو گفت که کلافه برگشتم سمتش
تئو_باشه سوارشو امیلی سرمو خوردی
که لبخنده لوسی زد و رفت تو ماشین نشست
هوفی کشیدم و خودمم سوار شدم
امیلی_خیلی خفنه ماشینت
و شروع کرد به گشتن داخله ماشین
تئو_میدونم
امیلی_راه بیوفت خودشیفته
تاحالا پررو تر از خودم پیدا نکرده بودم
و باورم نمیشد این دختر اینجوری باشه
استارت زدم و سمت یکی از رستورانایی که میشناختم راه افتادم
با ارمیا خیلی اونجا میرفتیم
وقتایی که تا شب کلاس داشتیم و جفتمون گشنمون بود
!امیلی _چه خوش بوئه ماله کیه؟؟
به شیشه عطره دستش نگاه کردم
تئو_ماله ارمیاس
بزار سرجاش روش خیلی حساسم
که با شه ای گفت و با احتیاط سرجاش برگردوند
روبه رویه رستوران پارک کردم و جفتمون پیاده شدیم
امیلی هم در کمال تعجب آروم کنارم راه میومد
تا موقع سفارش دادن ساکت بود ولی بعدش از چشماش معلوم بود که میخواد از حرف بترکه
گوشیمو رو میز گذاشتم و رو بهش گفتم
تئو_الان میترکی
حرفتو بزن
انگار جلویه گلوشو ول کرده باشن نفسشو بیرون داد و بایه لبخند گفت
امیلی_خوب تعریف کن
اصلا دوست نداشتم تمام زندگیمو برای کسی بگم
ولی میدونستم دست بردار نیست
و اگه تعریف نکنم سرمو میخوره
تئو_من ساله آخر دبیرستانم بایه پسره مغروره اخمو آشنا شدم که به هیچ کس محل نمیداد
......یه جوری رفتار میکرد انگار هر اتفاقی که دورش میوفته براش کمترین اهمیتو داره
و شروع کردم به تعریف کردن از اول
شاید خیلی چیزا رو نگفتم ولی مرور همون خاطرات کوچیک و مختصر انگار دوباره یه شکافیو تو قلبم ایجاد کرده بود
شکافی که انگار قصد پر شدن نداشت و تا میخواست ترمیم بشه تیزی خاطرات باعث میشد دوباره سر باز کنه و دردبگیره
حرفام که تموم شد به چشمایه خیسه امیلی نگاه کردم
...امیلی_خیلی دردناک بود
همونجور که گازی از پیتزام میزدم گفتم
تئو_من نیازی به ترحم ندارم
که گارد گرفت و با اخم گفت
امیلی_این ترحم نیست بیشعور
احساساته چیزی که توو تو جریان نداره
سری از رو تاسف تکون دادم
بحث کردن با این دختر بچه لجباز هیچ نتیجه ای نداشت
امیلی_میخوام کمکتون کنم
!تئو_خوب؟؟
امیلی_من روش فکر میکنم تا راه حلی پیدا کنم
نمیشه که دست رو دست گذاشت من مطمئنم ارمیا صدبرابر تو تحت فشاره
چون اون بین کسایی زندگی میکنه که باعث اذیت کردنش شدن و مجبوره اونارو هر ساعت و هرروزو هر هفته ببینه
تازه اون توجاییه که همین دردودلی که تو کردی ام نداره
اون کسیو نداره تا از دلتنگیش براش بگه
با حرفایه امیلی تو فکر رفتم
حق با اون بود
و این حق دادن از هرچیزی سخت تر بود
آره قبول کردن درد کشیدن کسی که خیلی دوسش داری از هرچیزی سخت تر بود
تئو_باشه منم فکر میکنم
راه حلی به ذهنت رسید بگو
که متفکر سر تکون داد و از جاش پاشد
امیلی_بریم دیگه
باشه ای گفتم و از جام پاشدم
میزو حساب کردم و سوار ماشین شدیم
طوله مسیر جفتمون ساکت بودیم
آدرسه خونشونو پرسیدم و بعد از چند دقیقه روبه رویه یه آپارتمان کوچیک پارک کردم
امیلی_شبت خوش تئو
که آروم زمزمه کردم
تئو_شب خوش
و با پیاده شدنش سمت خونه گاز دادم
اصلا دوست نداشتم برم ولی مجبور بودم
چون چشمام تقریبا دیگه باز نمیشد و حسابی خوابم میومد
ماشینو بردم تو پارکینگ و سوار آسانسور شدم
باید ازین به بعد همینجور خسته میرفتم خونه تا نبودن ارمیا رو حس نکنم
گوشیمو دراوردم و همونجوری که دره خونه رو باز میکردم شمارشو گرفتم
نمیدونم بوقه چندوم بود که برداشت و صدایه خستش تو گوشی پیچید
ارمیا_سلام تئو
!خوبی؟؟
تئو_سلام عزیزم
من خوبم تو چرا اینقدر صدات خستس
ارمیا_هیچی از کتابخونه اومدم
میخوام تازه الان برم باشگاه
گوشیو رو آیفون گذاشتم و لباسمو عوض کردم
و همونجور گفتم
تئو_ساعت هشته شبه
نمیخوای بری خونه
ارمیا_نه زوده
که نفسمو به شدت بیرون دادم
تئو_بزار رو ویدیو کال
که باشه ای گفت
رفتم تو تخت و گوشیو جلو صورتم گرفتم
که بعد از چند ثانیه ارمیام وصل شد
به چشایه قرمزو صورته خستش نگاه کردم
انگار تازه برام جا افتاده بود چقدر دلتنگشم
تئو_چرا اینقدر خسته ای
!مطمئنی میخوای بری؟؟
که لبخنده آرومی زد و گفت
ارمیا_آره مامان مهمونی گرفته
هرچی دیرتر برم بهتره
و لبشو با زبونش خیس کرد
چشامو رو هم فشار دادم و گفتم
تئو_دلم برا لبات تنگ شده ارمیا اینجوری با زبونت خیسشون نکن لعنتی
که قهقه آرومی زد
ارمیا_دیوثی آخه
دلت برا خودم تنگشه
!!تئو_دانشگاه چطور بود؟
ارمیا_فاجعه
و شروع کرد به تعریف کردن از دانشگاش
منم به خرص خوردناش میخندیدم و گاهی بهش میگفتم چیکار کنه تا حالشونو بگیره
یکم که حرف زدیم خدافظی کردیم
گرچه اصلا دلم نمیومد
تو تخت دراز کشیدم و ساعتو برا چهار صبح کوک کردم
باید پا میشدم درس میخوندم
این درد و دله خیلی وقتمو گرفت
پتو رو بغل کردم و چشامو بستم
نمیدونم چقدر ازین پهلو به اون پهلو شدم تا خوابم برد
_._._._._._._._._._._._ارمیا._._._._._._._._._._._._._
کلیدو تو در انداختم و درو باز کردم
ساعت نزدیکایه دوازده بود و تقریبا همه برقایه خونه خاموش بود
کیفمو رو شونم جابه جا کردم و رفتم سمت اتاقم که با صدایه مامان واستادم
مامان_شب بخیر جناب
!کجا بودی؟؟
!ساعتو دیدی؟؟
بدون این که برگردم گفتم
ارمیا_کار داشتم
که صداشو بالاتر برد
مامان_خوب شد گفتی من فکر کردم از بیکاری تا ساعت دوازده شب بیرون بودی
!کدوم گوری بودی؟؟
برگشتم سمتش
دیگه واقعا داشتم احساس میکردم بچه دوساله ام
!ارمیا_چیه مامان چرا نگرانی؟؟
اینجا ایرانه دیگه تئویی نیست که آبروتو ببرم
مایه ننگتون بشم
من بچه دوساله نیستم برای هر قدم برداشتن ازم دلیل میپرسین
چشاشو گرد کرد و با عصبانیت داد زد
.....مامان_ارمیا خیلی گستاخ شدی خیلی
حواست به خودت باشه چجوری با مادرت حرف میزنی
من هرچی میگم از رو دلسوزیمه ولی تو خیلی بچه ای که اینارو بفهمی
!ارمیا_چجوری دلسوزیی مامان؟؟
!دلسوزی اینه که من هر روز تو دلتنگیه تئو بسوزم و تو بخاطر آبروت و عقایده پوسیدتون خم به ابروت نیاری؟؟
دلسوزی اینه که من تو این دانشگاه .... ایران درس بخونم و جلو پیشرفتم گرفتشه
اینا دلسوزیه مامان تو به اینا میگی دلسوزی
خودمو آماده کرده بودم که یک سیلیه دیگه بخورم
ولی باید حرفامو میزدم وگرنه همش عقده میشد همش تو گلوم باد میکرد و تبدیل میشد به بغضایی که خیلی وقته ریختم تو خودم و
همیشه قورتشون میدم
باید حرف میزدم
مامان_از جلو چشمام گمشو ارمیا
که بی حرف سمت دره خونه رفتم و درو بهم کوبیدم
سواره ماشین شدم و از خونه بیرون زدم
عصابم خیلی خورد بود و این عصاب خوردی با ویدیو کالی که داشتیم بیشتر شد
با دیدنش انگار تازه فهمیده بودم چیو از دست دادم
شماره حمیدو گرفتم که بوقایه آخر برداشت
و خوابالو گفت
حمید_چته نصف شبی
ارمیا_آدرس خونتو بده میخوام بیام
!حمید_چیشده؟؟
!ارمیا_میدی یا نه؟؟
که آدرسو گفت و منم بدون حرف قطع کردم آدرس و تو جی پی اس زدم و سمت خونش راه افتادم
طبق معمول از حالت طبیعی دیر تر رسیدم و ساعت دیگه تقریبا یک بود
زنگه واحدشو زدم که درو باز کرد
رفتم بالا و به چهره لهش نگاه کردم
موهاش رو پیشونیش پخش شده بود و شلوارش صد دور پیچیده بود
حمید_جغد شدی ارمیا
!چت شده نصف شبی؟
رفتم داخل و خسته خودمو رو مبل پرت کردم
ارمیا_با مامان دعوام شد
و سرمو به مبل تکیه دادم
چشامام میسوخت و سردردم تازه داشت شروع میشد
کنارم نشست و گفت
!حمید_ازین کارام یاد داری؟؟
از وقتی یادمه بدون اجازشون نفس نمیکشیدی
ارمیا_ببند حمید اینقدر خستم که فقد میخوام بخوابم
حمید_بیا پیشه من بخواب
خونه یه اتاق بیشتر نداره
سری تکون دادم و از جام پاشدم
رفتم تو اتاقش و به دورو ور نگاه کردم
همونجور که لباسمو درمیاوردم گفتم
ارمیا_اینقدر تمیز نبودی
حمید_خفه شو بخواب که خیلی زر زدی
و خودش رفت زیر پتو
منم بعد از چک کردن گوشیم رفتم رو تخت
ارمیا_مامان زنگ زد آمار بگیره هیچی نمیگیا
حمید_آره شتر دیدم ندیدم
که زدم تو سرش و پشتمو کردم بهش
پسره گوساله
نمیدونستم این دعواها تاکی میخواست ادامه پیداکنه
ولی من یکی قصد کنار اومدن نداشتم
میدونستم فردام باز یه جریان با بابا دارم
اینقدر فکرم مشغول بود که سردردم بیشتر شد
به حمید نگاه کردم که خوابه خواب بود
از جام بلند شدم و رفتم سر یخچالش
بعد از گشتن دوتا مسکن پیدا کردم و خوردم
شاید خوابم میبرد
نمیدونم چقدر گذشت تا سردردم آروم تر شد و خوابم برد
_._._._._._._._._._._._._._._._._._.__._._._._._._._.
با صدایه آلارم گوشیم غلتی زدم و پتو رو روسرم کشیدم
که صدایه حمید بلند شد
حمید_ارمیاااا خفه کن اون بی صاحابو
بی توجه به عربدهاش سعی کردم ادامه خوابمو داشته باشم
که یهو روم سنگین شد و حمید با غرغر گوشیمو خفه کرد
پتو رو از روم کنار کشید و گفت
حمید_خرسه گنده دانشگات دیر میشه به من ربطی نداره
که کلافه تو جام نشستم
اینقدر خوابم میومد پشت پلکام سنگینی میکرد
ارمیا_اه سگ برینه به این زندگی
و از رو تخت پاشدم
رفتم تو دستشویی و صورتمو آب زدم تا خوابم بپره ولی دریػ از یکم تاثیر
صورتمو با حوله خشک کردم و رفتم تو آشپرخونه
حمیدم پایه قهوه ساز واستاده بود و دهنش اندازه اسب آبی باز بود
حمید_خیلی بدخوابی ارمیا
دیشب هرچی پرتت میکردم اون ور باز میدیدم هیکلت رومه
به اپن تکیه دادم و همونجوری که از بیسکوییتا میخوردم گفتم
ارمیا_همینه که هست
و شونه ای بالا انداختم
دوتا لیوان قهوه ریخت و یک از لیوانا رو گذاشت جلوم
حمید_اگه عصری میای اینجا بهت کلید بدم
قهومو فوت کردم و گفتم
ارمیا_نه میرم خونه
دوست ندارم فکر کنن ترسیدم ازشون
حمید_دایی ماهان یه فس میزنت
خیلی رو زن دایی حساسه
بیخیال گفتم
ارمیا_چیزی برا از دست دادن ندارم
حمید_چس ناله
که با پام یکی کوبیدم پشت زانوش
پاش خم شد و آخی گفت
حمید_با اون پسره گشتی وحشی شدی
همونجور که میرفتم سمت اتاق لباسامو عوض کنم گفتم
!ارمیا_کی؟؟
حمید_تئو رو میگم
فرید میگفت فکه اونی که زد تو دهنش تو زمین فوتسال شکسته
میفهمی با یه مشتش فکه طرفو بشکنی ینی چی
که آروم زمزمه کردم
ارمیا_یعنی تئویه من
و بلند تر ادامه دادم
ارمیا_عاقبت لاشی بازیه حمید جان
توام مراقب خودت باش من رفیق شیش همونم
و جلو آیینه موهامو درست کردم
به عطرایه رو میز دراورش نگاه کردم
تک تکو بو کردم و اونی که احساس میکردم خوش بو تره رو زدم
که صداش از پشت سرم اومد
!حمید_راحتی؟؟
!اونو میدونی چند خریدم؟؟
یه دوش درست حسابی باهاش گرفتم که چشماش گرد شد
ارمیا_برات میخرم گدا جان
به عطرایه فرانسه نمیرسه
و شیشه عطرو پرت کردم تو سینش
کیفمو برداشتم و گوشیمو چک کردم
تئو پیام داده بود و چندتا تماسم از مامان بود
هوفی کشیدم و رفتم سمته در
ارمیا_مرسی حمید
ببخشید دیشب اذیتت کردم
دستاشو کرد تو جیب شلوار ورزشیش و گفت
حمید_نه اذیتی نبود
بازم اگه مشکلی بود بیا اینجا
که سری تکون دادم و بایه خدافظی از خونه بیرون اومدم
ساعت هفتو نیم بود و نیم ساعت دیگه کلاسم شروع میشد
باید عجله میکردم
سواره ماشین شدم و کیفمو رو صندلی کنارم پرت کردم
گوشیو دراوردم و شماره تئو رو گرفتم که بعد از چنتا بوق برداشت
تئو_سلام عزیزم خوبی؟؟
استارت زدم و همونجور که یه دستی فرمونو میچرخوندم گفتم
ارمیا_سلام
مرسی بدنیستم
!تو خوبی چخبر؟؟
تئو_من که خوبم
!اتفاقی افتاده؟؟
ارمیا_هیچی دیشب دوباره با مامان دعوام شد
شب خونه حمید خوابیدم
تئو_ای بابا اینجور نمیشه که باید یه کاری بکنی
هرروز جنگ عصاب داری
!مگه تو به حرفشون گوش ندادی برگشتی باهاشون دیگه مشکلشون چیه هی به پرو پات میپیچنن؟؟
ارمیا_سواله منم هست
....فهمیدی به منم ب
که با دیدن پلیس روبه روم که میگفت وایسم لعنتی گفتم
!تئو_چیشد ارمیا؟؟
ارمیا_هیچی امروز روزه شانسم نیست
پلیس نگهم داشت
و با فعلنی گوشیو قطع کردم
ماشینو کنار زدم و مدارکمو دراوردم
شیشه رو پایین دادم که پلیس گفت
پلیس_مدارک ماشین لطفا
مگه نمیدونید ممنوعه حرف زدن با تلفن همراه
با فکری که به ذهنم رسید ناخوداگاه دلم قیلی ویلی رفت
به فرانسوی گفتم
ارمیا??_Quel problème
(چه مشکلی به وجود اومده)
چشمایه پلیسه گرد شد و دستو پا شکسته به انگلیسی گفت مدارکمو بدم
منم از داشبرد دراوردم و گرفتم طرفش
و حسابی خنگ بازی دراوردم
اونم کلافه ازین همه تلاشه بی نتیجه بیخیالم شد و گفت میتونم برم
تشکر کردم و پامو رو گاز فشار دادم که ماشین از جاش کنده شد
هوف شانس آوردم
تا جایه دانشگاه یه سره گاز میدادم
ولی بازم دیرم شد و پنج دقیقه دیر رسیدم سره کلاس
تو سالن پشت دره کلاس دستی تو موهام کشیدم و یکم خودمو مرتب کردم
در زدم که صدایه استاد اومد
استاد_بفرمایید
وارد شدم و شرمنده گفتم
ارمیا_سلام استاد
که نگام کرد و گفت
استاد_بشین
دیگه تکرار نشه
که تشکر زیر لبی کردم و رفتم آخر کلاس نشستم
چون صندلیایه جلو پر شده بودن
گوشیمو دراوردم و برای تئو توضیح دادم که چیشد تا نگران نشه و گوشیو پرت کردم تو کیفم
امیدوار بودم دیگه سر کلاسش تاخیر نداشته باشم چون بهش نمیخورد اصلا خوش اخلاق باشه
_._._._._._._._._._._._تئو._._._._._._._._._._
وارد کلاس شدم که امیلی پرید جلوم و با جیغ گفت
امیلی_تئوووووووو یه راهی پیدا کردم
با این جیغش همه برگشتن طرفم
و تا مدیریت دانشگاه فهمیدن امیلی یه چیزی فهمیده
با دستم آروم زدم تو پیشونیم و گفتم
تئو_اوکی میتونی آروم تر خبرتو بگی
امیلی_احمق بی ذوق بازی درنیار میزنمت
با این راه حلم ارمیا رو میتونی برگردونی
کشیدمش آخر کلاس و کنار خودم نشوندمش
تئو_الان بیخیال فکره درسم
بزار بعد دانشگاه
باشه ای گفت و کلاسورشو گذاشت جلوم
امیلی_بیا همین چنتا جا رو توضیح بده پس
که پوکر نگاش کردم
و شروع کردم به ورق زدن
تئو_اینارو که هنوز درس نداده
براچی میخوای توضیح بدم
من خودمم چیزه زیادی نمیدونم
که آهانی گفت و بیخیال درس شد
داشت یه بند از دیروزش حرف میزد که استاد اومد
و من چشمام برقی زد
چون دیگه لازم نبود از خریده امیلی تو فلان پاساژ با فلان پسر بدونم
طبق عادت یکیو صدا زد تا بیاد درسه جدیدو شروع کنه
عادتش بود و اینجوری نمره میداد
بیحوصله به استاد زل زدم تا ساعت زودتر بگذره و کلاس تمومشه
کلاسایه دیگه ام چیزی نشد
جز اینکه یکی دو بار ارمیا زنگ زد و باهم چت کردیم
و من واقعا نگرانش بودم چون با این گوشه گیریاش میترسیدم کار دسته خودش بده
اون همه جوره خودشو مقصر این جدایی میدونست و از تو خودشو میخورد
گرچه من سعی میکردم اصلا بروش نیارم ولی بازم میدونستم ولکنه خودش نیست
هوفی کشیدم و به ساعت مچیم نگاه کردم
پنج دقیقه دیگه کلاس آخرمم تموم میشد و میتونستم برم باشگاه
که همون لحظه استاد با خسته نباشیدی کلاسو تموم کرد و رفت
امیلی هم شروع کرد به جمع کردنه وسایلش و همونجور گفت
امیلی_خوب عجله کن بریم که میخوام هرچی زودتر ایدمو برات بگم
با این حرفش تازه یادم اومدکه صبی بهش چ قولی دادم و آخی گفتم
متعجب نگام کرد و همونجور که کیفشو رو شونش مرتب میکرد گفت
!امیلی_چیشد؟؟
اینجور که تو استقبال میکنی احساس میکنم بدون ارمیا راحت تری
با این حرفش گوشام داغ شد وخیلی جدی گفتم
تئو_دفعه آخرت باشه همچین حرفی میزنی
من باشگاه دارم الان
برای همون نمیشه الان بگی
و با طعنه ادامه دادم
تئو_من مشتاق نیستم چون میدونم نظره قابله قبولی نداری و فقط همش یه رویا پردازیه دخترونس
که دستاشو رو کمرش قفل کرد و شاکی گفت
امیلی_اولا خیال پردازو متوهم خودتی هاپو خان
دوما بابت اون حرفم ببخشید
و لحنشو پشیمون کرد
از رو تاسف سری تکون دادم حالت تعادل نداشت
از کلاس که تقریبا خالی شده بود بیرون رفتیم
تئو_باهام بیا باشگاه
اونجا بگو حرفتو
که خوشحال باشه ای گفت
سوار ماشین که شدیم سمت باشگاه روندم
و همونجور گفتم
تئو_خوب بگو
که تکیشو از صندلی برداشت و با هیجان خاصی گفت
امیلی_ببین تئو من طبق اون چیزایی که تو گفتی و طبق اون چیزایی که خودم حدس میزدم به یه راه حل رسیدم
که شاید عملیشه
فقط باید ببینی ارمیا دلو جرعتشو داره
یعنی اهله ریسک هست
تئو_خوب بگو
امیلی_ببین من فهمیدم مامان بابایه ارمیا چون تک فرزنده خیلی دوسش دارن
و یه جورایی ارمیا براشون خیلی خیلی اهمیت داره
حالا اون مخالفتایی که کردن و اون دعواها و مشکلایی که به وجود آوردن ممکنه واسه نگرانیه بیش از حدشون باشه
هم اینکه تو فرهنگشون این یه گناه بزرگ به حساب میاد
تئو_ولی میتونستن بازم کنار بیان
اگه اونجور که تو میگی ارمیا براشون مهم بود
امیلی_دیگه اینو منو تو نمیتونیم معلوم کنیم تئو
ما جایه مامان باباش نیستیم تا درکش کنیم
یا قضاوتشون کنیم
اونان دلایل خاصه خودشونو دارن
تو االن فقط احساس خوبه الانتو با ارمیا میبینی
ولی اونا به فکره بعدشن
به فکره حرفه بقیه ان یا اینکه احتمال بدن یه لحظه عشقه آتشینتون سردشه
با انگشتام رو فرمون ضرب گرفتم و به ثانیه شمار چراغ قرمز روبه روم زل زدم
این دختر کوچولو بد بیراه نمیگفت
ازش توقع نداشتم
با سبز شدن چراغ دوباره گاز دادم و اون سکوت کرد تا بتونم حرفاشو درک کنم
تا بتونم بعد این مدت به مامان بابایه ارمیا حق بدم
روبه رو باشگاه نگه داشتم و گفتم
تئو_پیاده شو بقیشو تو باشگاه بگو
ازت توقع همچین حرفایی نداشتم
امیلی_سطح توقتو بالا ببر جناب
که خنده آرومی کردم
این باشگاهی بود که همیشه با ارمیا میومدیم و یه جورایی شناخته شده بودیم
چون پایشون ما دوتا بودیم
با یاداوری خاطراتمون لبخنده تلخی زدم که از چشم امیلی دور نموند
رفتم تو رخت کن و دره کمدمو باز کردم
لباسمو دراوروم و شلوارمو بایه شلوارک ورزشی عوض کردم
امیلی هم دورو ورو نگاه میکرد و گاهی با گوشیش ور میرفت
تئو_بریم
و رفتیم جایه دستگاها
امیلی هم نشست یه گوشه تا من گرم کنم
حرفاش اینقدر فکرمو مشؽول کرده بود که نمیشد ساده از کنارشون گذشت
رفتم رو تردمیل و همونجور که سرعتشو مشخص میکردم گفتم
!تئو_ایدت چیه؟؟
که لبخند مرموزی زد
امیلی_توام باید دست بزاری رو نقطه ضعفشون
یعنی تو نه ارمیا
باید همونجور که اونا ارمیارو بین یه دوراهی بزرگ گذاشتن اونم همین کارو بکنه
پاشه بره یهو غیب بشه
تردمیلو نگه داشتم و زل زل نگاش کردم
داشتم به حرفش فکر میکردم
حرفش بد نبود ولی معلوم نبود عملی بشه یانه
اصلا معلوم نبود ارمیا قبول کنه
اگه این کارو میکرد یه جورایی انگار مامان باباشو تهدید کرده بود
امیلی_چته چرا اینجوری نگام میکنی
اگه نظرم بده فقط بگو بده
مسخرم نکن که میکوبم تو دهنت
ازین همه خشونتش چشمام گرد شد
!تئو_چته دختر؟؟
داشتم به حرفت فکر میکردم
و با حوله ای که دور گردنم بود عرقایه رو صورتمو پاک کردم
امیلی_خوب نتیجه فکرات چی شد؟!؟
همونجور که وزنه رو دمبلا رو نگاه میکردم گفتم
تئو_احتمال عملی شدنش پنجا پنجایه
و دوتا پوزده کیلویی برداشتم
همونجوری که دمبل میزدم ادامه دادم
تئو_اول باید ببینم ارمیا قبول میکنه یانه
بعدش ارمیا قبول کرد
!از کجا معلوم مامان باباش کنار بیان؟؟
!اصلا از کجا معلوم براشون مهم باشه؟؟
امیلی_ارمیا قبول میکنه مطمئنم
اون اگه میخواست کنار بکشه وقتی کله خانوادش طردش میکردن ازت دور میشد و بیخیالت میشد
با این حرفش لبخندی رو لبم نشست
امیلی_چه نیششم کش میاد
تئو_باید روش فکر کنم با ایده هایه خودم تکمیلش کنم
!تو هستی دیگه اگه کمک خواستم؟؟
که چشماش برقی زد و خیلی مصمم گفت
امیلی_من پاااایتم تو فقط باید یه جوری ارمیارو راضی کنی
که سری تکون دادم و دمبلا رو کنار گذاشتم
تا آخری که ورزش میکردم امیلی دره گوشم یه ریز حرف میزد و هر چند دقیقه یه بار نظراتشو میگفت
خیلی اصرار داشت تا درسایه جفتمون سنگین نشده تکلیفمون مشخصشه
چون ارمیا باید چند روز از درساش میزد
خودمم همین طور
کاش این ترمو جفتمون مرخصی گرفته بودیم
ولی خوب نمیشد
موقع برگشت از باشگاه امیلی رو رسوندم و خودم با سری پر از فکر سمته خونه راه افتادم
_._._._._._ارمیا._._._._._._._._._._._._._._._
بعد از تموم شدن کلاسام خسته سمته ماشین راه افتادم که با شنیدن صدایه آشنایی آهم هوا رفت
اصلا حوصله این پسره وراجو نداشتم
آرشام_ارمیا واستا
کارت دارم
سرجام واستادم و رو پاشنه پام چرخیدم
!ارمیا_چیشده؟؟
روبه روم واستاد و با لبخنده مزحکی گفت
آرشام_امشب مهمونی گرفتم
!میای؟؟
پوکر نگاش کردم
ارمیا_متاسفم کار دارم خونه
آرشام_نخیر لازم نکرده باید بیای
چشمام ازین حرفش گرد شد و حق به جانب گفتم
!ارمیا_چه بایدی دقیقا؟؟
که لحنش خواهش وار شد
آرشام_ پاشو بیا دیگه مسخره
یکم حالو هواتم عوض میشه
بیراهم نمیگفت
بدم نمیومد یکم از این فضا فاصله بگیرم
ارمیا_اوکی میام
که خوشحال گوشیمو از دستم گرفت و باهاش به خودش زنگ زد
منم که تقریبا به این اخلاق چرتش عادت کرده بودم چیزی نگفتم
وقتی زنگ خورد شماره خودشو برام سیو کرد و گوشیو داد دستم
آرشام_برات اس میکنم ساعتو آدرسو
منتظرتم پس
که سری تکون دادم و رفتم تو ماشین
استارت زدم و همونجور که از پارکینگ درمیومدم شماره تئو رو گرفتم
دلم برای صداش خیلی تنگ شده بود
با پیچیدن صداش تو گوشم خودکار لبخندی زدم
تئو_سلام عزیزم
خسته نباشی
ارمیا_سلام
توام خسته نباشی
!خوبی؟؟
تئو_بد نیستم
!توچی؟؟
که آهی کشیدم
من خیلی وقت بود که دیگه خوب نبودم
شاید اخرین بارش برمیگشت به اون شبی که تو اتاق تئو باهم خوابیدیم
آره برای همون شب بود دقیقا همون موقع که تنم زیر لباش بود
!تئو_چیشدی توله؟
!باز داری یه جونه خودت غر میزنی ؟؟
ازین که فکرمو یه جورایی خونده بود خوشم اومد و با لحن مثلا شاکی گفتم
ارمیا_خودمم دوست دارم غر بزنم به خودم
به توچه بچه پرو
تئو_نه نشد دیگه
تو ماله منی
حق نداری به امواله من آسیب بزنی
بابت این حاضر جوابیش قهقه ای زدم و گفتم
ارمیا_من امشب میرم مهمونی خونه یکی از بچه ها
تئو_باشه
مراقب خودت باش
سعی کن بهت خوش بگذره
ارمیا_چشم
توام مراقب خودت باش
و با خدافظی کوتاهی تماسو قطع کردم
گوشیو پرت کردم صندلی کناریم و با یاده جریان دیشب نفسمو به شدت بیرون فرستادم
خدا اوضاع خونه رو بخیر کنه
واقعا حوصله غرغر جدید نداشتم
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
با صدایه نتیفیکشن گوشیم سرمو از رو کتابا بالا آوردم
از وقتی که اومده بودم خونه هیچ کس بهم کاری نداشت
بعضی اوقات احساس میکردم مردم و این روحمه که تو خونه تردد میکنه
برای همینه کسی نمیبینم
آهی کشیدم و به دینو که کنارم دراز کشیده بود گفتم
ارمیا_دینو برو گوشیمو بیار
و به کاناپه گوشه اتاق اشاره کردم
که بلافاصله از جاش پاشد و دمشو تکون داد
گوشیو برام آورد و پارسی کرد
منم سرشو ناز کردم که دوباره پارس کرد
لبخندی بهش زدم و گفتم
ارمیا_مشکلی نداره پسر هرچی میخوای پارس کن
باید عادت کنن
و کتابو بستم
گوشیمو روشن کردم که دیدم آرشام پیام داده
((......آرشام_))سلام ارمیا....ساعت هفت شروع میشه ..آدرسم فرمانیه
زیاد دور نبود ازمون
ارمیا_پس باید الان حاضر بشم
و از جام پاشدم
که دینو خودشو انداخت جلو پام و پوزشو مالید به شلوارم
خم شدم و زیر گلوشو ناز کردم
ارمیا_چیشده پشمالو؟؟
که عوعو کرد و با چشمایه نازش زل زد بهم
!ارمیا_چیه لابد میخوای تورم ببرم؟؟
اونم فقط نگام میکرد
حقم داشت این مدت همش تو خونه بود
گوشیمو برداشتم و برای آرشام نوشتم
((ارمیا_))میتونم سگمم بیارم؟؟!...چون بهش قول داده بودم ببرمش گردش
طولی نکشید که جوابمو داد
((آرشام_))آره مشکلی نداره
که لبخندی زدم و سره دینو رو ناز کردم
ارمیا_باهم میریم توله
فقط جایه تئو خالیه
!گردشایه سه نفرمونو یادته؟؟
آهی کشیدم و لبخندم رو لبم خشکید
لباسمو دراوردم و رفتم سمت حموم
بعد از یه دوش یه ربعی لباسامو پوشیدم
قلاده دینو رو هم وصل کردم و ازش قول گرفتم پسر خوبی باشه
اونم که خوشحال بود میخوایم بریم بیرون یه جا بند نمیشد و هی پارس میکرد
گوشیو سوییچ ماشینو برداشتم
و دره اتاقو باز کردم که دینو دویید بیرون
منم با دیدن مامان بابا که تو حال نشسته بودن سرمو کردم تو گوشیم و از جلوشون رد شدم
منتظر بودم گیر بدن تا به بدترین وجه ممکن جواب بدم
که هیچی نگفتن و انگار اصلا ندیدن منو
پوفی کردم و دره خونه رو بستم
رفتم سمت ماشین و دره جلو رو باز کردم که دینو پرید تو
خودمم سوار شدم
پنجره رو دادم پایین و بهش گفتم
ارمیا_سرتو خیلی بیرون نبر
!باشه؟؟
که پارسی کرد و زبونشو داد بیرون
به این خوشحالیش لبخندی زدم
چه دنیای کوچیکی داشت
گوشیمو دراوردم و جی پی اس و روشن کردم
و سمت خونه آرشام راه افتادم
ساعت از هفت گذشته بود میدونستم یکم دیر تر میرسم
علاقه ای ام نداشتم از اول برم
بعده کلی گشت زدن و گموگور شدن خونشو پیدا کردم
واقعا خسته شده بودم که برای کوچیک ترین حرکت تو این شهر مسخره باید ده بار گم میشدم
کمربندمو باز کردم و از ماشین پیاده شدم
که دینو ام پرید بیرون و کنارم واستاد
ماشینو قفل کردم و زنگ خونشونو زدم که در بلافاصله باز شد
رفتم داخل و کلید آسانسورو زدم تا بیاد پایین
ارمیا_دینو اونجا سروصدا نمیکنی
ورجه وورجه ام نکن
باید پسر خوبی باشی
تا بازم بیارمت
اونم زبونشو بیرون انداخت و نگاشو ازم گرفت
سوار آسانسور شدم و طبقه مورد نظرو زدم
امیدوار بودم خوش بگذره
خودمم ازین اخلاقم خسته شده بودم که برای کوچیک ترین چیز حرص میخوردم
هوفی کردم و از آسانسور پیاده شدم دینو هم جلو تر از من رفت
سرمو بالا آوردم و آرشامو دیدم که جلویه در واستاده بود
آرشام_به به ارمیا خان
خوشومدین با یک ساعت تاخیر
باهاش دست دادم و گفتم
ارمیا_سلام
(کلاسه استاد ستوده نیست که اینجور میگی)یکی از استادایی که خیلی تایم براش مهمه
قهقه ای زد و انگار تازه دینو رو دیده باشه نیشش بیشتر کش اومد
آرشام_واو چه پشمالویه نازی
و از جلو در کنار رفت
آرشام_بفرمایید تو
تشکری کردم و رفتم داخل که اول از همه چشمم به قیافه نحسه مهدیار افتاد
خودکار دهنم کج شد و سلامه بزوری کردم
اونم جواب داد
با بقیه هم سلام کردم
چنتا از پسرا و دخترایه دانشگاه بودن که بعضیاشونو دیده بودم
ولی هیچ کدومو نمیشناختم
هیچ اهمیتی نداشت که بخوام اسمو فامیلشونو یاد بگیرم
این آرشامم بخاطر آویزون بازیاش بود که آشنایی باهاش داشتم
دینو ام چون کلی آدم غریبه دیده بود یه لحظه ازم جدا نمیشد و با اون چشمایه گردش همه جارو دقیق نگاه میکرد
رو یکی از مبلا نشستم که آرشام برام شربت آورد و کنارم نشست
آرشام_فکر نمیکردم بیای
همونجور که آبمیومو مزه مزه میکردم گفتم
ارمیا_خودمم
بزار پایه بیکاری
که مهدیار با نیش خند گفت
!!مهدیار_چطور آقایه دکتر وقتتون پره؟؟
نگامو از آرشام گرفتم
ارمیا_آره چطور تو خیلی بیکاری؟؟
با پاش رو زمین ضرب گرفت
نمیدونم چه مشکلی باهام داشت که اینجوری رفتار میکرد
مهدیار_آره
!میتونی مشاوه بدی؟؟
ارمیا_نه متاسفم من روانپزشک نیستم
که بقیه زدن زیر خنده
و من تازه فهمیدم بقیه ام نشستن و دارن به حرفامون گوش میدن
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍
Romanceماجرای تئو پسر فرانسوی و ارمیا که ی پسر ایرانی هستش و تازه به فرانسه اومده و توی کالج ی شهر کوچیک با تئو آشنا میشه😍 ژانر:عاشقانه،گی زمان آپ:نامشخص #love=1⭐ #lgbt=1⭐