❤baby boy?🧐

1.3K 136 23
                                    

◇◇◇◇◇تئو◇◇◇◇◇

صبح که بیدار شدم با باز کردن چشمام ارمیا رو دیدم که سرشو رو سینم گذاشته و محکم بغلم کرده
حالت فر جلوی موهاش رو صورتش ریخته بود و با اون مژه های بلند و لبای صورتی خیلی خوشگل و خواستنی شده بود
دستمو دراز کردم تا موبایلمو که رو عسلی کنار تخت بود بردارم
چون ارمیا بغلم بود نمی تونستم زیاد تکون بخورم وگرنه بیدار میشد
به هر سختی بود موبایلمو برداشتمو یه سلفی از خودمون گرفتم
با یه لبخند بزرگ به سلفیمون نگاه میکردم که ارمیا کم کم رو سینم تکون خورد و با صدای گرفته و جذابش گفت:
+صبح بخیر تئو
بعد خودشو رو سینم بالا کشید و لباشو رو لبام گذاشت و کوتاه بوسید:
_صبح بخیر عشقم
که دستاشو دور گردنم حلقه کرد و همونطور که یه بوسه ریز رو سینم گذاشت گفت:
+وای تئو...خیلی خستممم...هنوز خوابم میاد
با شیطنت لپشو گاز گرفتم و گفتم:
_اممم...حق داریاااا...دیشب خیلی انرژی از دست دادی
که لبشو گاز گرفت و با اعتراض به بازوم کوبید :
+دیوث...تقصیر خودته....جذابی
با حرفش بلند خندیدم و موهاشو چنگ زدم و لبامو رو لباش گذاشتم:
_خیلی دوست دارم
بعد اینکه بوسیدمش با این که هنوز راضی نشده بودم اما خودمو عقب کشیدم و به ارمیا نگاه کردم که دیدم چشماشو بسته و با تخسی لب زد:
+ولی من دوست ندارم:/
با اینکه میدونستم داره شوخی میکنه و منظوری نداره اما یه دفعه کل وجودم یخ بست
ترسیدم
نکنه دیگه منو نخواد
نکنه...
با نگرانی بهش نگاه کردم که فکر کنم متوجه جنجالی که تو وجودم بود شد واسه همین سرشو رو سمت چپ سینم گذاشت و گفت:
+تئو...حس من خیلی بیشتر از دوست داشتنه ....خیلی فراتر از عشقه....من با صدای ضربان قلبت آروم میشم....با شنیدن ریتم نفسات به خواب میرم....با این حسا....من میتونم فقط بگم دوست دارم؟
با شنیدن این حرفا از زبون ارمیا وجودم پر از عشق و لذت شد و موهاشو نوازش کردم:
_حس منم فراتر از یه عشق و دوست داشتن سادست...تو دلیل بودن منی...اگه من الان دارم نفس میکشم..فقط به خاطر توئه...ارمیا...راستش من...قبلا هیچوقت فکر نمی کردم عاشق یه پسر بشم...اما با اومدن تو....کل معادلات زندگیم به هم ریخت ...فهمیدم تا الان بدون تو اصلا زندگی نکردم....فهمیدم عشق به همجنس خودم اونم وقتی اون پسر تو باشی میتونه حتی تک تک قانونای زندگیم رو بشکنه...تو معجزه ی زندگی منی
که یه دفعه متوجه خیسی روی سینم شدم با تعجب سرشو بلند کردم و گفتم:
_ا...ارمیا...چرا گریه می کنی؟...حرف بدی زدم؟
سرشو به دوطرف تکون داد و همونطور که اشکاشو پاک میکرد گفت:
+نه عزیزم ...چیزی نگفتی ....فقط ...ما خیلی خوشبختیم که همو داریم....هوم؟
با مهربونی گونشو بوسیدم:
_آره ارمیام...دیگه گریه نکن
+باشه
به ساعت نگاه کردم که ۱۰ صبح رو نشون میداد
_ارمیا بلند شو بریم پایین صبحانه بخوریم ...مامان و بابام رفتن مسافرت ...فقط خودمون دوتاییم
بعد با یه لبخند شیطانی نگاش کردم
+هی به اون چیزا فکر نکن
دیگه نمیزارم نزدیکم بشی
اصلاااا فکرشم نکن
لاله گوششو گاز گرفتم و گفتم:
_چرا فکر نکنم؟
فکر می کنمممم
با کیفیت full HDهم فکر میکنم
همسر خودمی ....مال منی
می دونستم با شنیدن کلمه همسر اون ناآرومی که تو وجودشه آروم میشه
واسه همین بهش یادآوری کردم که اون مال منه
حس مالکیتمو دوس داشت
ولی باز با نیشخند گفت :
+هنوز که همسرت نشدم:)
_میشی عزیزم
مهم اینه که به نظرم یه ساله که با من ازدواج کردی
بقیش چیز مهمی نیست
که با قهقه دیوثی نثارم کرد
روتختی رو کنار زد و بدون اینکه باکسرشو بپوشه به سمت حموم رفت داد زدم:
_فکر کنم دلت یه راند دیگه میخواد:)
که اونم بلند جواب داد:
+اگه جرعتشو داری بیا سمتم تا نصفش کنم
خندیدم و گفتم:
_اینجوری به خودتم صدمه میزنی
بعد از اینکه حموم کردیم با کلی خواهش از ارمیا خواستم فقط یه پیرهن مردونه بلند و باکسر بپوشه...کسی تو خونه نبود و فقط من و اون بودیم
اونم با کلی غرغر قبول کرد:
+لعنتی...تو منو با بیبی بویا اشتباه گرفتی
من چیزی از تو کم ندارما
می خوای جامونو عوض کنیم از این به بعد من تاپ باشم تا بفهمی؟
با تصور اینکه یه روزی ارمیا منو....
به خنده افتادم که خودشم ریز خندید
_نه توروخدا ...مرسی...ابهتمو زیر سوال نبر لعنتی
واسش یه پیرهن سورمه ای و باکسر مشکی برداشتم
پیرهن باکسر رو پوشونده بود و انگاری چیزی پاش نبود و اون پاهای سفیدش با پیرهن سورمه ای یه تضاد زیبایی درست کرده بودن از پشت بغلش کردم و گردنشو بوسیدم:
_این چند روز بیا بیبی بوی شو
خندید
+نمیتونم...من با این سیکس پکا و ماهیچه ها شباهتی به بیبیا ندارم
_دروغ نگو فیست خیلی بیبیه...ولی ...شوخی کردم...تو همسر جذاب و خوردنیه منی
دستشو کشیدم و سوار آسانسور شدیم
مامان واسمون وسایل صبحانه رو آماده کرده بود که خودم شروع کردم به چیدنشون
ارمیا هم برعکس رو صندلی نشسته بود و بهم نگاه میکرد
موقع آماده کردن صبحونه تمام تلاشمو میکردم که نگام به پاهای سفیدش نیفته
با کلافگی به صورتش زل زدم که اینبار با شیطنت پاهاشو بازتر کرد و اینبار میتونستم حتی قسمت داخلی رونشم ببینم:
_ارمیا
همونطور که بیخیال بهم نگاه میکرد گفت:
+جانم تئو
_درست بشین رو صندلی
که آروم پیرهنشو بالاتر کشید و یه پاشو بالا اورد تا پاهاشو از دوطرف صندلی برداره که نفسم تو سینم حبس شد ....این بدن هر ثانیه برام تازگی داشت
بعد خوردن صبحانه ارمیا رو میز نشست و همونطور که من ظرفارو میشستم گفت:
+از آنجلا چه خبر؟
_ارمیا....نمیدونم دقیقا چرا...‌ولی به اسمش خیلی حساسم...میشه دیگه اسمشو نیاری؟...ازش خبر ندارم
که ارمیا از پشت بغلم کرد و لاله ی گوشمو خیس بوسید:
+باشه تئو...ببخشید
آخرین ظرف رو که شستم به سمتش برگشتم و بغلش کردم و عطرشو نفس کشیدم
_امروز خیلی شیطون شدی:)خبریه؟
که ریز خندید و گفت:
+نه...سعی می کنم چند ساعت نقش یه بیبی رو داشته باشم
_وات...قصد کشتنمو کردی
لبامو رو لباش گذاشتم و دستمو زیر باسنش بردم و کشیدمش بالا که پاهاشو دور کمرم حلقه کرد
از آشپزخونه رفتم بیرون و ارمیا رو رو کاناپه انداختم و به دیکش چنگ زدم:
_میخوایش؟
که نالید:
+همیشه میخوامش
_اینبار میخوام یه جور دیگه ارضا بشیم
که با تعجب بهم نگاه کرد
باکسرشو شلوار خودم رو از پامون دراوردم و خیمه زدم روش
پیرهنشو تا سینش جمع کردم و زبونمو رو دیکش کشیدم و لیسیدمش
که با اهی کمرشو قوس داد
بین پاهاش جا گرفتم و پاهاشو با پاهام قفل کردم
و دیکمو به دیکش مالیدم که اه و نالش بالا رفت
وقتی فهمید میخوام چکار کنم دستشو دور گردنم حلقه کرد و منو بیشتر به خودش چسبوند
با هر برخورد دیکامون با همدیگه اهمو تو گودی گردنش آزاد می کردم
چونشو لیسیدم و خودمو بیشتر بهش فشار دادم
بین پاهامون از پریکاممون خیس و لزج شده بود و راحت تر میتونستم روش حرکت کنم
دیک من و ارمیا هر لحظه هارد تر میشد
با بالا رفتن صدای اهش فهمیدم نزدیکه به کام برسه واسه همین حرکاتمو سریع تر کردم و دیکمو به دیکش فشار دادم که هردوتامون با اه عمیقی کاممون رو بدن هم خالی شد
بعد از لحظه که آخرین قطره کامم رو بدنش ریخت عقب کشیدم و هردوتامونو با دستمال تمیز کردم:
_هورنی من
بعد از پوشیدن شلوارم رفتم اشپزخونه و دو لیوان شیرموز حاضر کردم و برگشتم
باکسرشو پوشیده بود و بی حال به کاناپه تکیه داده بود:
_بخور...حالت بهتره میشه
چشماشو باز کرد و لیوان رو برداشت:
_دوسش داشتی؟
همونطور که شیرموز رو مزه مزه میکرد هومی گفت
+تو ۱۰ ساعت گذشته دوبار ارضا شدم...وااو
با خماری بهش نگاه کردم
_درآینده این تایم کمتر و تعداد ارضا شدنت بالاتر میره
که چپ چپ نگام کرد:
_نگو دوسش نداری که اصلا باورم نمیشه
بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت:
+نمیخواستم بگم دوسش ندارم....اتفاقا میخوامش....فقط نگران کمر تو و باسن خودمم ...سالم میمونن؟
که بلند قهقه زدم
_نگران نباش

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍Where stories live. Discover now