._._._._._._._._._._._._._._._._._._ارمیا._._._._._._
با صدایه پارس دینو از خواب پاشدم
آروم سرشو ناز کردم
ارمیا_صبح بخیر پشمالو
الان میام غذاتو میدم
خواستم از جام بلندشم که تئو محکم تر فشارم داد
با یاده اتفاقات دیشب یکم خجالت کشیدم
ولی خوب لذتش قابل توصیف نبود
تئو_بخواب هنوز زوده
ارمیا_ساعت ده صبحه پاشو
کجاش زوده
کتفمو گاز گرفت که آخی گفتم
دندوناشو درنمیاورد
وقتی که خوب سیر گاز شد ولم کرد و گفت
تئو_بریم حموم
و پتو رو کنار زد
ولی ایندفعه دادو قال راه ننداختم که چقدر بی حیایی
فقط شورتمو از رو زمین برداشتم و پام کردم
یکم زل زل نگام کرد
تئو_بازم دلم میخواد
که یکی زدم پس کلش
ارمیا_پررو نشو پاشو برو دوشتو بگیر
آروم سرشو مالید و گفت
تئو_نمیخوام بابا وحشی
و از جاش پاشد رفت تو حموم
منم بلند شدم تا برای دینو عذا بزارم
میز صبحانه رو آماده کردم و دوتا لیوان پر شیرموز عسلم درست کردم
داشتم میزو میچیدم که دستی از پشت دور کمرم حلقه شد
ارمیا_چه عجب اومدی
تئو_اوممم چه کردی توله جان
ارمیا_صبحانتو بخور تا منم برم دوش بگیرم
که چشمی گفت
وقتی حرف گوش کن میشد دلم میخواست گازش بگیرم
سرمو بردم جلو و گردنشو محکم گاز گرفتم
تئو_آی آی دیوث درد گرفت
که لبخنده دندون نمایی زدم و همونجور که میرفتم سمت حموم گفتم
ارمیا_حقته
دیوثم تویی
بعد از یک ماهه سخت و طولانی امتحانایه دانشگاه تموم شد
و بماند که چنتارو لبه مرزی قبول شدیم
سرجریان تئو از درسا اون قدر عقب بودیم که دوسه تا رو بیوفتم
و همین که تونستم همه رو پاس کنم جای شکر داشت
نه من معدل برتر شدم و نه تئو
از هندریکم خبری نداشتیم و حتی موقع امتحاناهم ندیدیمش
رو کاناپه جلوی تلوزیون نشسته بودم
هنوز برای تعطیلات برنامه ای نداشتیم
گرچه تئو دیوانم کرده بود که بریم ایران بریم ایران
خودمم بدم نمیومد ولی هنوز به مامان نگفته بودم
دوست داشتم اگه میرم ایران با اونا برم
تو حاله خودم بودم که تئو نشست کنارم و چسبید بهم
!تئو_به چی فکر میکنی؟؟
کنترلو نشون دادم و به تی وی اشاره کردم
ارمیا_طبیعتا دارم تی وی نگاه میکنم
تئو_آره فقط حواست نیست بجای تی وی به میزش زل زدی
لبخنده بزرگی تحویلش دادم
ارمیا_داشتم فکر میکردم بریم پیش مامان بابا
حالا که دیگه دانشگاه نداریم
دلمم براشون تنگ شده
تئو_فکرشم نکن
بریم اونجا تو باید بری خونه خودتون من نمیتونم تنهایی بخوابم
موهاشو ناز کردم و مهربون گفتم
ارمیا_منم سختمه تنهایی بخوابم ولی خوب مامان بابا ناراحت میشن حابا که امتحان نداریم نریم پیششون
!تئو_چرا نمیای بریم ایران خووب؟؟
شونه ای بالا انداختم
ارمیا_به مامان بابا میگم
تئو_بهشون بگو ما از اینجا میریم ایران اونام خودشون بیاین دیگه
من خیلی دوست دارم کشورتو ببینم
ارمیا_باشه به بابا میگم
که گوشیمو داد دستم
سوالی نگاش کردم
تئو_الان بگو
پوکر نگاش کردم
!ارمیا_چه عجله ایه؟؟
تئو_ای بابا الان بگو دیگه
دیوانه چشم بهم بزنی تعطیلات تموم شده باز باید خر بزنی
که تقریبا قانع شدم
شماره بابارو گرفتم که بعد از چنتا بوق جواب داد
بابا_سلام پسرم خوبی
چون بابا فارسی حرف میزد منم مجبوری فارسی جوابشو دادم
ارمیا_سلام بابا
!من خوبم شما چطورین؟؟
!مامان خوبه؟؟
بابا_آره شکر
امتحاناتون باید تاحالا تموم شده باشه
!!اونجا اینقدر خوش میگذره که سر نمیزنین؟
که خنده کوتاهی کردم
ارمیا_نه این حرفا چیه
میدونین ما دوست داریم بریم ایران برایه همین تو گرفتن بلیت هواپیما تردید داشتیم که کجا بریم
!شما همراهمون میاین؟؟
که لحنش متعجب شد
بابا_چه یهویی تصمیم گرفتین
من که مشکلی ندارم تا مامانت چی بگه
که خوشحال گفتم
ارمیا_شما میتونین مامانو راضی کنین
پس ما منتظر خبریم که کی بلیت بگیریم
شما دلتون تنگ نمیشه ولی من دلم برای مامان جون باباجون تنگ شده
که خنده ای کرد
بعدی که یکم درباره زمان بلیت و اینا حرف زد قطع کرد
!!تئو_فارسی حرف زدی که نفهمم ها؟؟
که یکی زدم تو سرش
ارمیا_نه خنگول
بابا اصرار داره وقتی خانواده ایم باید به زبون مادریمون حرف بزنیم
!تئو_خوب نتیجش چیشد؟؟
ارمیا_موافق بودن
زمانه رفتو تعیین کنن میتونیم بلیت بگیریم و بریم
که محکم زد پشتم و ایولی گفت
از درد صورتم جمع شد
پسره جوگیر
بعد از چند ساعت پرواز بالاخره هواپیما رو زمین نشست
دینو رو گرفتم و از پله های هواپیما پایین اومدیم
با نگاه کردن به هرگوشه فرودگاه یه خاطره برام زنده میشد و یاده خدافظی مون از مامانجون باباجون میوفتادم
تئو_چه باحال
خانوماتون حجاب دارن
سری تکون دادم و همنجور که ساکارو میگرفتم گفتم
ارمیا_تئو حواست باشه مامانجون و باباجون به محرم نامحرم خیلی معتقدن
تو نباید با هیچ خانوم و دختری دست بدی یا ارتباطی داشته باشی
باتعجب نگام کرد چشماش گرد شده بود
تئو_جدی؟؟
!مشکلش چیه مگه؟؟
ارمیا_تو مذهبه مایه
که با تردید گفت
تئو_پس...پس مامانه توچی؟!؟؟
شونه ای بالا انداختم
ارمیا_هرکسی اعتقادات خودشو داره
مامان من نباید مثله مامان باباش باشه همونجور که من مثله مامانم نیستم
رفتیم سمت دره خروجی تا تاکسی بگیریم
مامان بابا چند روز زودتر از ما اومده بودن
چون بلیت دیرتر گیرما اومد ما دیر تر اومدیم
به چشمایی که کنجکاو زل زده بودن بهمون سعی کردم بی تفاوت باشم
و یک تاکسی گرفتم و آدرس خونه مامانجونو دادم
و بعد از بیست دقیقه رسیدیم
باید به ترافیک تهران عادت میکردم
تئو هم خیلی از این همه ماشین تعجب کرده بود
وقتی فهمید سوخته اینجا چقدر ارزونه حق داد که اینقدر ماشینم زیاد باشه(خیلییییی ارزونهههه)
تاکسی روبه روخونه نگه داشت و دوبله سوبله پول کرایه گرفت
پوکر نگاش کردم و پولشو دادم
ارمیا_حالا من که ایرانی ام ولی از بقیه اینقدر پول نگیر
ازین که اینقدر روون فارسی حرف زدم تعجب کرد
راننده_قابل نداره داداش
ارمیا_تو بیشتر لازمت میشه
و دره ماشینو بستم
وسایلو از صندوق عقب برداشتم
!تئو_چی گفتی بهش؟؟
ارمیا_هیچی تشکر بود
که سری تکون داد و با کمک هم چمدونارو دراوردیم
زنگ خونه رو زدم که بعد از چند دقیقه در خونه باز شد
ارمیا_چه استقبال گرمی
که تئو خندید و گفت
تئو_خیلی منتظرت بودن
وارد حیاط شدم
چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود
تمام خاطرات بچگیم ماله اینجا و همین حیاط بود
داشتم زل زل همه جارو با چشمام میخوردم که صدایه قربون صدقه هایه مامانجون اومد
مامانجون_وای ارمیا قربونت بشم مادرجان
فکر کردم عباسه
عباس اسم باباجون بود
چمدونو ول کردم و با لبخند بزرگی پیرزن دوست داشتنیه رو به رومو بغل کردم
!!ارمیا_خوبی مامانجون؟
چقدر دلم براتون تنگ شده بود
برای اینجا برای باباجون
و عطر چادر گلدارشو با تموم وجود بو کردم
مامانجون_قربونه نوه گلم بشم
مردی شدی براخودت
پیشونیشو بوسیدم
که انگار تازه چشمش به تئو افتاد که داشت با لبخند مارو نگاه میکرد
چادرشو سفت تر گرفت
ارمیا_این تئویه مامان جون
هم دانشگاهی و دوست صمیمیم
مثله داداشیم باهم
مامانجون_خوش اومده قدمش رو چشم
و همین حرفا رو برای تئو ترجمه کردم
با رفتنمون توی خونه همه متوجه شدن ما اومدیم
مامان باباهم بودن
پسر عمه هام و دختر عمه هامم بودن
من عمو نداشتم
با همشون سلام کردم و سعی کردم بیشتر پیشه تئو باشم تا غریبی نکنه
گرچه اون همه جا سعی میکرد بهش خوش بگذره و با بابا مشغوله خوشوبش بود
اصلا از نگاهایه خیره خیره دختر عمه هام خوشم نمیومد
مخصوصا که به تئو زل زده بودن
از بچگی هم ازشون خوشم نمیومد همیشه ماشینامو خراب میکردن و لوسو جیغ جیغو بودن
بعدازین که احوال پرسی کردیم دورهم نشستیم
دوتا پسرعمه داشتم و سه تا دخترعمه
رو به علی که بزرگ ترین نوه بود گفتم
!ارمیا_عمه ملیحه کجاس؟
باز چتراتونو اینجا باز کردین
که قهقه ای زد
علی_توهنوزم رو مخی ارمیا
ولی ماشالا فرنگ بهت بدجور ساخته
و با چشم به هیکلم اشاره کرد
همه زدن زیر خنده و بزرگـترا پاشدن رفتن
و جمع خودمونی شد
یکم خودمو عقب کشیدم و به مبل تکیه دادم
نازنین خواهر علی گفت
!!نازنین_ارمیا دوستت انگلیسی بلده؟
ابروهامو بالا انداختم
ارمیا_آره بلده
که شروع کرد به انگلیسی با تئو حرف زدن
تئوام مثله همیشه با انرژی جوابشو داد
اصلا خوشم نمیومد دور و وره دختر عمه هام بپلکه
برای خودمم عجیب بود که اینقدر روش حساس بودم
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍
Romanceماجرای تئو پسر فرانسوی و ارمیا که ی پسر ایرانی هستش و تازه به فرانسه اومده و توی کالج ی شهر کوچیک با تئو آشنا میشه😍 ژانر:عاشقانه،گی زمان آپ:نامشخص #love=1⭐ #lgbt=1⭐