😿Trouble😥

1.1K 136 8
                                    

._._._._._._._._._._._._تئو._._._._._._._._._._
با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم
تو خوابو بیداری گوشیو خفه کردم
دستمو رو کمر ارمیا گذاشتم و بیشتر به خودم فشارش دادم
دیشب جز بهترین شبایه عمرم بود امیدوار بودم به ارمیام خوش گذشته باشه
تو همین فکرا بودم که
سرشو رو سینم جابه جا کرد و آروم چشاشو باز کرد
تئو_صب بخیر
گیج نگام کرد و هومی گفت
طول میکشید تو ویندوزش بالا بیاد
خودشو یکم بالا کشید و سرشو تو گردنم کرد
آروم شروع کردم به ناز کردن موهاش
تئو_پاشو دیوث خان
همونجور که جایه سرشو تنظیم میکرد گفت
ارمیا_دیشب تا دیروقت نزاشتی بخوابم
من زودتر از یازده از تخت بیرون نمیام
تئو_خوبه به نفع من
چون مامانتم الان زنگ زد
کلافه اهی گفت و رو تخت نشست
موهاش بهم ریخته بود و تقریبا تمام گردنش تا رو سینش کبود بود
ابروهامو بالا انداختم و شیطون گفتم
تئو_جون ببین چه کردم
انگار تازه یادش اومده باشه دیشبو کثافتی بارم کرد و بالشتو کوبید تو صورتم
قهقه ای زدم که شورتشو پاش کرد و رفت جلو آیینه
سرشو این ور اون ور کرد و ناله زد
!ارمیا_آخه توله سگ این وحشی بازیا چیه؟؟
نگا نگا چیکار کرده
و همین جور با خودش حرف میزد
از جام پاشدم و از پشت بغلش کردم
تئو_غر نزن که پشتتم کبود میکنم
و گازی از کتفش گرفتم
آخه آرومی گفتو خودشو ازم جدا کرد
ارمیا_حیف خوش گذشت دیشب وگرنه همین جوری کبودت میکردم
که جوونه کشداری گفتم
رفتم سر کمد تا لباس تنم کنم
ارمیام گوشیشو برداشت و زنگ زد به مامانش
یه رکابی پوشیدم با یه شلوارک موهامم یکم درست کردم
که نگام به سشوار افتاد
با یاده اتفاقات دیشب لبخندی رو لبم نشست
ارمیا_تئو من باید برم خونه
ناراحت نگاش کردم و گفتم
تئو_ینی چی؟؟
شبم نمیای؟؟
ارمیا_نمیدونم باور کن مامان کارم داره
حقم داره از وقتی از ایران اومده همش پیشه توام
سری تکون دادم و زمزمه وار گفتم
!تئو_تا کی میخوای ازشون مخفی کنی؟؟
بالاخره که باید بگی
ارمیا_نمیدونم
و کلافه دستی تو موهاش کشید و ادامه داد
ارمیا_میدونم عکس العملشون بدترین چیز ممکنه
حداقل الان نباشه
دیگه حوصله دردسر ندارم واقعا نمیکشم
دستی رو شونش گذاشتم و با لحنی که آرومش کنه گفتم
تئو_باشه بهش فکر نکن
لبخندی زد و حاضرشد
گوشیو کوله پشتیشو برداشت و باهم رفتیم پایین
وقتی جایه آشپزخونه رسیدیم
ارمیا با دیدن مامان بابا که داشتن صبحانه میخوردن چشاشو روهم فشار داد و زیر لب گفت
ارمیا_از دست تو آبرو ندارم
لبخنده پهنی زدم ازونایی که مخصوص خودم بود و ازش فاصله گرفتم
تا احتمال هرنوع حمله ای دفعشه
بهشون که رسیدیم بلند صب بخیر گفتم تا از فاز عاشقانه و لاو تو لاوشون دران
ارمیام صب بخیر آرومی گفت که جفتشون سرشونو بالا آوردن
مامان_سلام پسرا
بیاین صبحانه بخورین
بابا_صبح شمام بخیر
ارمیا نشست پشت میز و مامان برامون آب پرتقال ریخت
یکی از نون تستارو برداشتم و روش شکلات صبحانه مالیدم
و یه گاز ازش زدم
که با صدای بابا سرمو بالا آوردم
!بابا_خوبی تئو؟؟
گیج نگاش کردم و با دهن پر هومی گفتم
بابا_با اون مستیه دیشبت واقعا نگرانت شدم
!مامان_این چه کاری بود آخه کردین؟؟
زنگ بزن حال مایکلم بپرس
تئو_یه شب بود همش
چشم زنگ میزنم
که دیدم مامان زل زده به ارمیا و رو گردنه کبودش زومه
خودکار نیشم باز شد و به ارمیا گفتم
تئو_بخور ارمیا
دیشبم درست شام نخوردی
قشنگ معلوم بود معذبه و دوست داره گردنمو بکشنه
ولی همه عصبانیتش لبخنده حرصی شد و باشه ای گفت
نمیدونستم به مامان باباش چی میخواست بگه
شونه ای بالا انداختم و میزو از یک کنار شخم زدم
که ارمیا از جاش پاشد و تشکری کرد
ارمیا_خیلی ممنون جسی خانوم
و رو به بابا ادامه داد
ارمیا _بابت مهمونی دیشبم ممنون خیلی عالی بود
که مامان گفت
مامان_نوش جونت
!میری خونتون؟؟
ارمیا_آره دیگه مامان زنگ زد گفت برم
بابا_میموندی عصری با الیزا و راشد میخوایم بریم بگردیم
لبخندی زد و با همون ادب همشگیش تشکر کرد
تئو_نمیخوای عصر بیام دنبالت
!خوش میگذره ها؟؟
ارمیا_پیش مامان بابا باشم بهتره
باشه ای گفتم و باهاش دست دادم
که خم شد ورو لبامو بوسید
نیشم کش اومد که دیوثه آرومی گفت و با خدافظی کوتاهی رفت
با رفتنش سمت مامان بابا چرخیدم که دیدم با لبخند ژکوندی نگام میکنن
خیلی خوشحال بودم که با این موضوع مشکل ندارن
!مامان_پدر مادر ارمیام خبر دارن؟؟
تئو_نه هنوز
بابا_فکر نمیکنم کنار بیان
سری از رو تاسف تکون دادم و گفتم
تئو_خودشم همینو میگه
که بابا از جاش پاشد
بابا_من برم عزیزم
!تو عصر مرخصی گرفتی؟؟
مامان_آره
توام سر موقع بیا
بابا_چشم سعی میکنم بدقولی نکنم
و رفتن تو فاز لاو
منم پررو پررو گفتم
تئو_پسر جوون نشسته
بابا_پاشه بره
پسره پررو
که مامان آروم خندید
تئو_باشه دیگه
از جام پاشدم
_._._._._._._._._._ارمیا_._._._._._._._._._._._
از خونه تئو که بیرون اومدم تاکسی گرفتم و آدرس خونه خودمونو دادم
نمیدونستم برایه گردنم چیکار کنم
امیدوار بودم مامان به روم نیاره
بعد از پنج دقیقه رسیدم
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم
زنگو زدم که با باز شدن در
یه گوله توپ سفید خودشو انداخت تو بغلم و شروع کرد به لیسیدن سرو صورتم
قهقه آرومی زدم و از خودن فاصلش دادم
ارمیا_سلام دینو
منم دلم برات تنگ شده بود پشمالو
خیسم کردی بسه
و گذاشتمش رو زمین
اونم تو پاهام میپیچید و پارس میکرد
ارمیا_مثلی که تو فقط دلت تنگ بوده هااا
بقیه استقبالی نمیکنن
که صدایه اعتراض مامان از تو حال نشون داد دلش خیلی پره
مامان_بیا اینجا ببینم چی میگی پسره غرغرو
رفتم پیششون که دیدم بابا پتو پیچ شده رو مبل نشسته و مامانم داشت براش میوه پوست میکرد
ارمیا_سلام برخانواده
بابا بیحال جوابمو داد و سرفه ای کرد
ولی مامان شاکی گفت
!مامان_من بهت زنگ نزنم نمیای؟؟
نمیگی دلم برات تنگ میشه
تا اینقدر بی عاطفه نبودی بری یادی از خانوادت نکنی
دستامو به نشونه تسلیم بالا گرفتم و مبل رو به روشون نشستم
ارمیا_من تسلیمم
اصلا غلط کردم
که دیدم داره با تعجب نگام میکنه
فهمیدم به کجا زل زده و برایی که از زیر نگاهاش فرار کنم
دینو رو بغل کردم
مامان_بعله منم بودم نمیومدم شب
که قرمز شدم
درسته راحت بودیم ولی اصلا دوست نداشتم به روم بیارن
بابا_ناراحت نباش خانومم
مهربون باش منم زودتر خوبشم خودم هستم
مامان_آخه ماهان ما بعد دوماه از ایران برگشتیم نمیاد پیشمون
بابام سعی کرد آرومش کنه و تا حدودی موثر بود منم از اعماق وجودم ازش ممنون بودم
چون کمتر کسی از زیر بازجوییایه مامان جون سالم به در میبرد
خم شدم و از میوه هایی که پوست کرده بود پرتقال برداشتم
آروم سره دینو رو ناز کردم
خیلی وقت بود که دیگه اونقدرا بهش توجه نمیکردم
با این اتفاقایه اخیرا طبیعی ام بود
داشتم با دینو بازی میکردم که با صدای مامان حواسم بهش جمع شد
مامان_ارمیا یه خبر خوش
سوالی نگاش کردم
مامان_کاره بابات تموم شد اینجا چند وقت دیگه برمیگردیم ایران
با این حرفش انگار یه سطل آبه یخ ریختن روم
خشکم زد
باورم نمیشد این حرفو از زبون مامان میشنوم
!!ارمیا_بر..برگردیم؟؟
چ...چرا؟؟
مامان_فکر کردم خوشحال میشی
تا همین پارسال چپ میرفتی راست میرفتی میگفتی برگردیم
ارمیا_خوب
!ینی چی کارایه بابا تموم شده؟؟
بابا_من برایی که بتونم تو دانشگاهایه خوبه ایران تدریس کنم
نیاز به چند سال تدریس خارج از کشور داشتم
الان درست شده و میتونیم برگردیم
مامان_منم از وقتی که از ایران برگشتیم تازه فهمیدم چقدر دلم برای خانوادم تنگ شده
خیلی خوب شد اینجوری
ارمیا_من دانشگام هست
نمیام
بابا_انتقالی بگیر
ارمیا_دانشگاه پزشکی فرانسه رو با اونجا مقایسه نکنین بابا
مامان_من که میدونم تو یه کاره دیگته
وگرنه موقعی ام که دانشگا قبول شده بودی مشکلی نداشتی
کلافه از جام پاشدم و بدونی که جوابشونو بدم رفتم سمت اتاقم
خدایا چرا اخه دوباره یه مشکل جدید درست شد
من دیگه نمیکشم دیگه طاقت دوری از تئو رو ندارم
کلافه کولمو پرت کردم رو کاناپه گوشه اتاق
و نشستم رو تخت
سرمو تو دستام گرفت و فشارش دادم
....چرا الان
.....چرا من
!!چرا باید اینجوری بشه؟؟
تازه همه چی خوب شده بود
تازه دردسرا و مشکلات تموم شده بود
دینو اومد کنارم و با اون چشایه معصومش زل زد بهم
نشوندمش رو پام و به تاج تخت تکیه دادم
ارمیا_دینو من خیلی خستم
من رسما لهم
من بعد از تصادف تئو تنهایی مردمو زنده شدم
بدنه منم نیاز به استراحت داره
به یه آرامش کوتاه هرچند لحظه ای هرچند کم
دیگه کشش دعوایه دوباره ندارم
من حتی از فکر واکنش مامان بابا میترسم
که دستمو لیس زد و دوباره زل زد بهم
سرمو به عقب خم کرد و چشامو بستم
من چجوری میتونستم جلویه مامان بابا واستم
اونم منی که رو حرفشون حرف نمیزدم
پسره آرومو سر ب زیری که تاحالا مخالف میلشون عمل نکرده
در اصل ارمیایی که از بچگی لوسو یکی یه دونه مامان باباش بوده و بدون اجازشون آب نخورده
حالا باید جلو همون مامان بابا وایسه و رو تمام عقایدشون پا بزاره و بهشون با پررویی تمام بگه من همجنسگرام
چجوری مامان طاقت میاورد تک پسرش با یه پسر باشه
پس آرزویه دامادی پسرشو نوه دار شدنش چی میشد
میدونستم اونا هیچ وقت کنار نمیان
.....لعنت به این عقایده پوسیده ای که توش همه چیز طرد شده بود
سرم پر بود از چرا و ولی و اما
و مغزم برای کش مکشه دوباره خسته تر از همیشه التماس میکرد تمومش کنم
ولی دریػ از یک لحظه آرامش
قلبمم مثله خودم از اتفاق قبلی هنوز خسته بود و دلش یه استراحت طولانی میخواست
بدون فکر کردن به چرتو پرتایی که لحظه به لحظه مچاله ترش میکردن
اونم احساس میکرد باز باید تنهایی بکشه
.....اونم از دنیای بدون تئو میترسید
.......از تردشدن میترسید
._._._._._._._._._._._._تئو_._._._._._._._._._._._
نزدیکایه عصر بود که راشدو الیزا سرو کلشون پیدا شد
و الیزا دوباره خز بازیاشو از سر گرفت
منم سعی میکردم جدیش نگیرم ولی مثله یک مگسه وز وزو دره گوشم بود
فقط فرقش با مگسه این بود که اینو نمیشد با دستت پسش بزنی و باید صداشو تحمل میکردی
جلویه تی وی نشستم و کانالارو بالا پایین کردم تا یه فوتبال خوب پیدا کردم
همیشه بازیایه ریولپولو دنبال میکردم ولی با چنتا از بازیکناشون مشکل داشتم
جایه خالیه ارمیا خیلی حس میشد و اصال بدون اون عادت نداشتم
یاده پاریس افتادم که با هم جلو تلوزیون لش میکردیم و فوتبال میدیدم
اون بارسایی بود و من رئالی
همیشه ام سر الکلاسیکو ها یک دعوای درست حسابی میکردیم
با نشستن راشد پیشم از فکر درومدم و نگامو از تلوزیون گرفتم
!راشد_دیشب که کاریت نشد قهرمان؟؟
تیکشو نادیده گرفتم و همونجور که عصبی کنترلو تکون میدادم گفتم
!تئو_دست گرمیو میگی؟؟
من با این چیزا کاریم نمیشه
ابروهاشو بالا انداخت و خفه خون گرفت
حالشو میگرفتم
مطمئن بودم جایه جاش پیروزیه دیشبو از دماغش درمیاوردم
الیزا از جلوم رد شد و رو پایه راشد نشست
دره گوشش پچ پچ کرد و هرهرهر خندید
از کی تاحالا اینقدر نچسب شده بود؟؟!؟
!!الیزا_دیشب با کی بودی اینقدر بد کبودت کرده؟؟
با یاده دیشب ناخوداگاه لبخندی رو لبام نشست
و منم اصلا سعی نکردم جعمش کنم
میدونستم کبودیه جایه قفسه سینمو میگه برای همین بدونی که نگامو از تلوزیون بگیرم گفتم
تئو_سوالت چرت بود
جوابشو خودتم میدونی
الیزا_فکر نمیکردم ارمیا کنار بیاد باهات
تئو_حالا که کنار اومده نچسب
راشد با تعجب نگام کرد و من من کنان گفت
!راشد_ت....تو گیی؟؟
سرمو برگردوندم سمتش و خمار نگاهش کردم
تئو_هوممم
که آبه دهنشو با صدا قورت داد و لبخنده زورکی زد
!!واقعا فکر کرده بود روش نظر دارم که اینجور ترسیده بود؟؟
بیخیال پسر تا ارمیا بود من نگاه کسی نمیکردم
چه برسه بخوام تو کف کسی باشم
تمام این افکارم پوزخندی شد که ناخوداگاه رو لبم نشست
اون دوتام ساکت شدن و بهترین کاری بود که میتونستن انجام بدن
تقریبا بعد از نیم ساعت بابا اومد و همه حاضر شدیم بریم
شیطونه میگفت دنبال ارمیام برم ولی خوب اگه دوست داشت حتما میگفت
دمه در منتظر بودم تا بقیه ام حاضرشن
بابا سوییچو دستم داد و گفت
بابا_با یک ماشین بریم بهتره
باشه ای گفتم که گوشیم زنگ خورد
با دیدن شماره ارمیا چشمام برقی زد و از بابا یکم فاصله گرفتم
تماسو وصل کردم و با مهربونی گفتم
تئو_سلام سکسی خودم
که با شنیدن صدایه ارمیا تمام انرژیم دود شد
!ارمیا_سلام خوبی؟؟
تئو_من آره ولی فکر کنم تو خوب نباشی
!اتفاقی افتاده؟؟
ارمیا_هنوز راه نیوفتادین؟؟
تئو_نه
!جوابه منو بده چیزی شده؟؟
!بابات حالش خوبه؟؟
!کسی کاریش شده؟
ارمیا_اگه میتونی بیا دنبالم
باید ببینمت بهت بگم
تئو_باشه یه ربع دیگه اونجام
و تلفنو قطع کردم
تمام حاله خوبم در یه آن محو شده بود و جایه خودشو به نگرانیه دیوانه واری داده بود
اصال دلم نمیخواست دوباره جریانه جدیدی بشنوم
انگار یه روز آرامش به زندگیه من نیومده بود
کلافه سوییچ ماشین بابارو برداشتم و رفتم سمت بقیه که منتظرم بودن
تئو_مامان من نمیام
!مامان_چیشده؟؟
!چرا اینقدر نگرانی؟؟
تئو_خودمم نمیدونم هنوز چیشده
و سوییچو بهشون دادمو خودم سوار ماشین شدم
ریموتو زدم و عصبی رو فرمون ضرب گرفتم
احساس میکردم دره پارکینگم لج کرده و دیر تر از هر لحظه باز میشد
با خالی شدن پشت ماشین پامو رو پدال گاز فشاد دادم و به سرعت سمت خونه ارمیا رفتم
کمتر از پنج دقیقه جلو دره خونشون بودم
تک زنگی زدم که اومد پایین و سوار ماشین شد
ارمیا_بریم
تئو_باشه
!نمیخوای بگی؟؟
ارمیا_یکم برو جلوتر یه پارکه
....همون همون پارکی که
با باشه ای حرفشو قطع کردم
میدونستم منظورش کجاست و خوب یادم بود
همون پارکی که رفتم ازش عذرخواهی کنم و بعد اون تصادف اتفاق افتادو میگفت
ماشینو پارک کردم و جفتمون پیاده شدیم
از شدت اضطراب رویه اولین صندلی نشستم و بی معطلی گفتم
تئو_خوب بگو دیگه ارمیا
دیوانم کردی
مثله همیشه که استرس داشت شروع کرد با دستاش بازی کردن و زل زد بهشون
دستایه سردشو گرفتم و آروم فشار دادم
که سرشو بالا آورد و مثله بچه گربه ها نگام کرد
اگه یکم دیگه اینجور نگاه میکرد تضمین نمیکردم کاریش نداشته باشم
که بالاخره لباش بیجون تکون خورد و شروع کرد به حرف زدن
ارمیا_امروز ظهر که رفتم خونه
مام..مامان یه چیزی بهم گفت
نفسشو بیرون فرستاد و ادامه داد
ارمیا_گفت که بابا کارش تو فرانسه تموم شده و میتونیم برگردیم ایران
ناباور زل زدم بهش و مغزم با تمام وجود سعی میکرد مثبت تعبیرش کنه
...تئو_خوب
!خوب بهشون چی گفتی؟؟
ارمیا_گفتم بهشون من نمیام
ولی مامان و بابا راضی نمیشن
گفتن انتقالی بگیرم ایران و باید باهاشون برگردم
برایه یه لحظه چشمامو بستم
و از تمام وجود خواستم که این همش یه کابوس مسخره باشه
!تئو_پس من چی؟؟
!من اینجا وجود خارجی ندارم؟؟
سرشو پایین انداخت
ارمیا_نمیدونم تئو نمیدونم
چونشو گرفتم و سرشو بالا آوردم
تو چشماش حاله ای از اشک جمع شده بود و همین قلبمو به درد آورد
ارمیای من اینقدر برابر خواسته خانوادش ضعیف بود
!اون واقعا میخواست بره؟؟
!میخواست همه چیو فراموش کنه؟؟
!میتونست؟
!!اصلا میتونست فراموشم کنه و منو مثله یه آشغال دور بریزه؟
که با حرفش یکم از التهاب قلبم کم شد
ارمیا_تئو من دوستت دارم
اینو از ته دلم میگم
من فقط گیجم نمیدونم باید چیکار کنم
سعی کردم لحنمو مهربون کنم تا تاثیر گذار تر باشه
دستشو فشار خفیفی دادم و گفتم
!!تئو_ارمیا تو رابطمونو تا کجا میخوای؟
!میخوای همین دوستیه پر دردسر بمونه؟؟
هیچ وقت دلت نخواسته علنیشه
ازدواج کنیم
!!دلت نخواسته تا ابد پیشه هم باشیم؟
ارمیا_چرا میخوام
آروم گونشو لمس کردم
تئو_وقتشه به خانوادت بگی ارمیا
بدون هرچی بشه من پشتتم
باید این موشو گربه بازی تمومشه
نگاشو ازم گرفت و به خیابون داد
ارمیا_میترسم تئو
از واکنششون
از حرفایه بعدش
...میترسم هم تورو از دست بدم هم
تئو_هیشششش
لازم نیست بترسی
همونطوری که تو پشتم بودی
تو تمام گندایی که زدم وقتشه منم خودمو ثابت کنم
هرچی...هرچی بشه من هستم
و دسته راستمو رو بازوش گذاشتم
این دلگرمی لازم بود
گرچه خودمم میترسیدم
ولی هیچ وقت دوتا ترسو کاری از پیش نمیبردن
باشه ای گفت و مصمم از جاش پاشد
ارمیا_میگم بهشون میگم
لبخنده رضایت بخشی زدم و از جام پاشدم
که اونم بلند شد
اومد طرفم و آروم رو لبامو بوسید
که منم کوتاه جواب بوسشو دادم
ارمیا_بدون منم هرچی بشه از نظرم برنمیگردم
بدون شاید دیر بشه ولی بالاخره این دردسرم تموم میشه
جوابشو با نگاه مهربونی دادم
سوار ماشین شدیم و سمت خونشون راه افتادم
تمام مسیر سکوتی بود که انگار قصد شکستن نداشت
آرامشی که دقیقا نشونه طوفانی عظیم بود
و من میترسیدم ازین طوفانی که قرار بود تو زندگیم بیوفته
سیلابی که معلوم نبود چقدر خرابی داشته باشه
جلو دره خونشون پارک کردم
ارمیام آروم خدافظی کرد و پیاده شد
صبر کردم تا رفت تو خونشون
نفسمو کلافه بیرون دادم و پدال گازو فشردم
باید صبر میکردم
_._._._._._._._._._._._._ارمیا_._._._._._._._._._._._._._._
از قرارم با تئو چند ساعتی میگذشت و تصمیممو گرفته بودم
باید به این موضوع خاتمه میدادم
و انتظار هرچیزیو داشتم
حتی طرد شدن
من تو جامعه ای بزرگ شده بودم که خیلی چیزا براشون تعریؾ نشده بود
و پدر مادرمم همونجا بودن
تو همون جامعه بزرگ شدن
پارک رفتن
و با خانوادشون گشتن
جلو تلوزیون نشسته بودیم و مامان بابا سریالی که پخش میشد رو نگاه میکردن
دینو هم پایین پام بود و مشغوله بازی با استخونه پلاستیکیش بود
و من تمام حواسم رو فاجعه بود که تا چند لحظه دیگه اتفاق میوفتاد
سرفه ای کردم و رو به مامان بابا گفتم
ارمیا_من باید چیزی بگم
نگاهاشون برگشت سمتم و سوالی نگام کردن
و من از همیشه دستپاچه تر به گوشه لباسم چنگ زدم تا سردی دستام کمشه
مامان ولوم تلوزیونو کم کرد و گفت
مامان_راجب برگشتنمون به ایرانه
نفسمو بیرون فرستادم و با سر تایید کردم
اگه ازینجا به بحث اصلی میرسیدم شاید راحت تر بود
بابا مثله همیشه شنوده بود و همه چیو دسته مامان سپرده بود
همیشه تو این مسائل دخالت نمیکرد چون زنشو خوب میشناخت چه فمینیستیه
و پسرشونو رام خودش میکنه
با حرف مامان نگاهه گیجمو جمع کردم
مامان_باید یه دلیل قابل قبول بیاری ارمیا
تو میدونی من دلم نمیاد بزارمت اینجا و خودم برگردم پیش خانوادم
هم من هم بابات
و باباهم فقط پاشو رو اون پاش انداخت
ارمیا_من دلیلام به اندازه کافی قانع کننده ست
حداقل برای خودم
!مامان_به کی دلبستی؟؟
این از نیومدنایه چند وقتت
اینم از بدن کبودت
سرخ شدم و بیشتر لباسمو مچاله کردم
اگه یکم دیگه بحث ادامه پیدا میکرد شک داشتم که سالم بمونه
ارمیا_درست میگی مامان
...من...من یک..ی یو دوست دارم
همین جمله برام اینقدر سخت بود که احساس میکردم تمام عضالت بدنم درگیر بودن
صورت بابا نشون میداد تا اینجاش مشکلی نداره
مامانم خودشو مشتاق جلو کشید و گفت
!مامان_خوب اون دختر کیه؟؟
!ما میشناسیمش؟؟

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍Where stories live. Discover now