🙈ermia confesses😻

1.6K 212 22
                                    

_._._._._._._ارمیا._._._._._._._._._
درو که بستم صدای رفتن ماشین تئوهم اومد
نفسمو سنگین بیرون فرستادم
هنوز خودمم نمیدونستم چرا قبول کردم که باهم باشیم
با اینکه میتونستم راحت پسش بزنم و بگم من خوشم نمیاد با همجنس خودم رابطه داشته باشم
ولی نمیدونم چرا بودن با تئو رو دوست داشتم
نمیتونستم که به خودم دروغ بگم
حتی وقتی میبوسیدم اذیت نبودم فقط هنوز برام جا نیفتاده بود
کله خونه رو گشتم ولی خبری از مامان بابا نبود
رفتم سمت گوشی و گذاشتمش رو پیغام گیر
که صدای مامان تو کله خونه پخش شد
مامان_سلام عزیزدلم مثل این که هنوز نیومدی خونه
منو بابا باهم رفتیم تا بیرون بگردیم دینو رو هم بردیم نگرانش نباش
تا شب برمیگردیم
دوستت دارم پسرم فعلا
مجردی رفتن نامزد بازی دیگه مام پشم
که یه صدایی تو دلم گفت دیشب خودت چه غلطی میکردی؟؟
دوست داشتم اون صداهه رو خفه کنم تا باز همه چیو یادم نیاره
کلافه دره یخچالو باز کردم و از توش یه سیب برداشتم و گاز زدم
نشستم جلو تلوزیون و بی هدف کانالارو بالا پایین کردم
ولی در اصل فکرم فقط درگیر دیشب بود
واقعا چجوری من به اینجا رسیدم
باید به تئو میگفتم که نمیخوام کسی از رابطمون خبردارشه
چون واقعا خجالت میکشیدم
سرمو به مبل تکیه دادم و چشامو بستم
اینقدر سرم پره فکر بود که خدا میدونست
سویشرتمو از رو مبل برداشتم و از خونه رفتم بیرون
باید یکم پیاده میگشتم شاید حالم بهتر میشد
_._._._._._._._._._تئو._._._._._._._._._._._._
از جریان ابراز علاقم تقریبا دو روزی میگذشت و این دو روز حتی ارمیا یه زنگم نزده بود
منم زنگ نزدم یا برم ببینمش
شاید لازم بود یکم تنها باشه و با خودش به این اتفاقات فکر کنه
تا بعدن بتونه بهتر باهاش کنار بیاد
یکم دیگه پرواز داشتیم و من باز چمدونمو بسته بودم
الیزا از همه ناراحت تر بود و اصلا دوست نداشت برم
فکر کنم ارمیا هم به همون اندازه ناراحت باشه که مجبوره دوباره تحملم کنه
به ساعت نگاهی انداختم و برای آخرین بار از مامان بابا خدافظی کردم
پیشونیه الیزا رو بوسیدم
و سوار تاکسی شدم
آدرس خونه ارمیا رو دادم
گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم
باید بهش میگفتم حاضر باشه
بعد از چندتا بوق برداشت
!ارمیا_سلام کجایی؟
تئو_سلام
آماده باش پنج دقیقه دیگه دم در خونتونم
ارمیا باشه ای گفت و قطع کرد
عصبی گوشیو کوبیدم تو کوله پشتیم
حتی حالمم نپرسید براش چه اهمیتی داشت خوب
مطمئنم قولشم یادش رفته بود و من این مدت الکی دلمو خوش کرده بودم
صحنه هایه بوسه هامون مثله یه خواب خوش بود
همون قدر لذت بخش و همون قدر دور از واقعیت
با ایستادن ماشین به خودم اومدم
!راننده_اینجاس؟
تئو_بله الان میاد
بعد از چند ثانیه ارمیا با دینو اومدن بیرون
از ماشین پیاده شدم و از سرجام با مامان بابایه ارمیا خدافظی کردم
با دیدنش تازه یادم اومده بود چقدر دلم براش تنگ شده بود
با لذت بهش نگاه کردم
!!تئو_خوبی؟
!!ارمیا_آره توچی؟
که سری تکون دادم
جفتمون عقب نشستیم و دینو هم بزور خودشو کنار ارمیا جا کرد
ماشین که راه افتاد دستشو گرفتم
تئو_دلم برات تنگ شده بود بیـمعرفت
ارمیا_این جدایی لازم بود
حالا هرچند کم
لبخندم رو لبام خشکید و دستشو آروم ول کردم
تاحالا تو عمرم اینقدر ضعیف نبودم
ارمیاهم ازین علاقم نهایت سواستفادشو میکرد و با هر دفعه پس زدناش و بی احساسیاش بیشتر دلم میگرفت
بیشتر ناامید میشدم از این که یه روز باهم باشیم
سنگینی نگاهشو رو صورتم حس میکردم ولی حوصله نداشتم سرمو بالا بیارم دله منم تنهایی میخواست
شاید منم باید به خودم میومدم
یا میشد یا نمیشد
گرچه فقط تو حرف آسون بود و وقتی به عمل میرسید من از همیشه ضعیف تر میشدم
نمیدونم چقدر تو راه بودیم که به فرودگاه رسیدیم
بدنم لمس شده بود و حافظم فقط دور اون شب میگذشت
مثله یه ربات کارامو میکردم و هیچ حسی به دو رو ورم نداشتم
این و از همه دردناک تر بی تفاوت بودن ارمیا بود
چمدونا رو تحویل دادیم و سوار هواپیما شدیم
من رو صندلیم نشستم و ارمیا با مهماندارا چونه میزد تا دینو رو مثله دفعه قبل بیاره پیشه خودش
در حال حاضر اهمیت اون بیشتر بود
صندلیمو خوابوندم و هدفنمو رو گوشم گذاشتم صداشو زیاد کردم و چشامو بستم
_._._._._._._._ارمیا._._._._._._._._._
!!ارمیا_من دفعه پیشم آوردمش پیشه خودم چرا الان نمیشه؟؟
مهماندار _ آقای محترم یک ساعت پروازه برای ما مسئولیت داره نمیشه
عصبی باشه ای گفتم و رفتم سمت صندلی
به تئو که دراز کشیده بود نگاهی انداختم
کاش منم مثله اون جرعتشو داشتم تا بهش بگم دلم براش تنگ شده
بدون این که حرفی بزنم سرجام نشستم
با اینکه این چند روز دربارش فکر کرده بودم ولی بازم بی نتیجه بود
واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم
هوفی کشیدم و زیر لب بیخیالی گفتم
تو این یک ساعته پرواز یه پام جایه دینو بود یه پام جایه صندلیم
تو دلم کلی مهماندارارو فوش دادم
یکم شعور نداشتن
هواپیما که فرود اومد باهم رفتیم چمدونارو گرفتیم
و این سکوت تئو از همه بیشتر نگرانم میکرد
میتونستم بهش حق بدم ناراحت باشه ولی اونم باید بهم حق میداد
تو کله مسیری که برسیم خونه ساکت بود و یه کلمه حرفم نزد
دینو هم گیج خواب بود و بزور راه میومد
دره خونه رو باز کردم و چمدونمو آوردم داخل
شب بخیر کوتاهی گفتم و منتظر جوابش نشدم
رفتم تو اتاقم و درو بستم
دینو پرید رو تخت و بی توجه به من خوابید
لباسامو دراوردم
حولمو برداشتم تا برم حموم
دره اتاقو که باز کردم دیدم تئو با ی تیشرت آستین کوتاه داره میره بیرون
!!ارمیا_کجا میری نصف شبی؟
تئو_هواخوری
و دره خونه رو بست
شونه ای بالا انداختم و رفتم تو حموم
فقط امیدوار بودم سرما نخوره
با این وضعی که اون رفت بیرون
دوش که گرفتم حولمو انداختم رو سرم و اومدم بیرون
رفتم تو اتاقم و شورتمو پام کردم
خودمو پرت کردم رو تخت و به دینو که غرق خواب بود نگاهی انداختم
خوشبحالش هیچی حالیش نمیشد و از این دنیا فقط من براش مهم بودم
همونجور که نگام به دینو بود کم کم چشام گرم شد و خوابم برد
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
صبح با سر و صدایه دینو بزور از جام پاشدم
همونجور که گیج راه میرفتم گفتم
ارمیا_دینو چقدر میگم تو خونه پارس نکن همسایه ها شاکی میشن
ولی ساکت که نشد هیچ بلندتر پارس کرد
خوب که گوش دادم دیدم صداش از تو اتاق تئو میاد
جای تعجب داشت که تا الان تئو ساکت بود و از صدایه پارسه دینو به سطوح نیومده بود
رفتم تو اتاقش که چشمام گرد شد
بیحال رو تخت افتاده بود و خیس عرق بود
ارمیا_تئو
!تئو چیشدی خوبی؟؟
آروم زدم تو گوشش که از گرمایه صورتش دستم داغ شد
دستمو گذاشتم رو پیشونیش داغه داغ بود
ارمیا_تئو
جواب بده
آخه اون چه وضعی بود که دیشب رفتی بیرون پسره لجباز
از نگرانی دستو پامو گم کرده بودم و نمیدونستم چیکار کنم
حالا که دینو ساکت شده بود صدایه ناله های ضعیفشو میشنیدم و دلم کباب میشد
بزور سویشرتشو تنش کردم
خودمم از لباسایه تو اتاقش تنم کردم که بوی عطرش پیچید تو دماغم
خواستم بلندش کنم که با ناله گفت
تئو_ولم....کن ارمیا .....خوبم
ارمیا_آره جونه عمت
و رو به دینو ادامه دادم
ارمیا_همین جا میشینی تا من برگردم
حاله تئو خوب نیست
که پارسی کرد و تا دم در دنبالم اومد
سویچ ماشینو برداشتم و دره خونه رو بستم
هرلحظه داغ تر میشد و من میترسیدم تشنج کنه
نشوندمش تو ماشین و با پامو رو گاز فشار دادم
صدای ناله هاش هی بلند تر میشد و هزیون میگفت
از هر ده تا جملش نه تاش اسم من بود
تو دلم کلی خودمو لعنت فرستادم
تئو_دارم...میسوزم
گرمه ارمیا
ارمیا_الان میرسیم الان
جلوی در بیمارستان پارک کردم و بزور بردمش تو بیمارستان
پرستارا با دیدن تئو سریع تخت آوردن و خوابوندش
بالا سرش بودم که یهو شروع کرد به لرزیدن
پرستار_آقااای دکترررر بیمار تشنج کرده
و به من تشر زد
پرستار_همونجور نگاه نکن فکشو بگیر الان دندوناش میشکنه
دو دستی صورتشو گرفتم و محکم فکشو نگه داشتم
دکتر بایه آمپول اومد و به رگ دستش تزریق کرد
طولی نکشید که آروم شد
و سریع بردنش بخش ویژه منم ماتو مبهوت رو صندلیا ولو شدم
نمیدونم چقدر رو صندلیا تو فکر بودم ولی اونقدرا بود که بفهمم چقدر کارام اشتباه بوده
من وقتی قبول کردم که باهاش باشم باید پای حرفم میموندم و اون ادا اصولارو درنمیاوردم
نباید بعد یک روز پسش میزدم و همه چیو عادی جلوه میدادم
فکر کردم با این کار شاید علاقش از سرش بیوفته ولی بدتر شد
رسما به تنهایی گند زده بودم به همه چی و باید اوضاع رو درست میکردم
کلافه رو صورتم دستی کشیدم و رفتم قسمت پذیرش تا ببینم تئو رو کجا بردن
بعد از سوالو جواب شماره اتاقشو دراوردم
میگفتن بهوشه و تو بخش منتقلش کردن
رفتم بالای سرش ایستادم و به صورت زردش نگاه کردم
تئو حتی وقتی مریض بودهم برام ضعیف جلوه نمیکرد و همیشه ازش تصوره یه مبارزو داشتم
حتی الان که معلوم بود حالش خوب نیست و ضعف داره
میدونستم بهوشو بیداره و این از نفسایه نامنظمش معلوم بود
شاید دوست نداشت چشاشو باز کنه یا نگام کنه
باید بهش حق میدادم
همونجور که اون باهام کنار اومد
نشستم رو صندلیه کناره تختش
انگار تازه برام جا افتاده بود که چقدر دوسش دارم و برام مهمه
انگشتامو کردم تو موهاش و آروم نوازش وار کشیدم
موهایه پرپشتش رو ریختم رو صورتش و قیافش از همیشه معصوم تر شد
عین پسر بچه ها
نفساش سنگین تر میشد و اینو از خس خس سینش میفهمیدم
دستمو رو چشاشو بینیش گونه هاش و کشیدم
وقتی انگشتامو رو لباش گذاشتم بیشتر مکث کردم
دلم میخواست اذیتش کنم
منم دوست داشتم از نقطه ضعفاش استفاده کنم
!ارمیا_چرا با اون وضع رفتی بیرون؟؟
هوا به اون سردی بود
بدونی که جواب بده آروم چشاشو باز کرد و نگام تو نگاهه سبزش گم شد
!ارمیا_خوبی؟؟
که با صدایه گرفته ای آره گفت
چند دقیقه ساکت بهم نگاه میکردیم و حرفی نمیزدیم
نفسمو با صدا بیرون فرستادم و گفتم
ارمیا_برای اتفاقایه افتاده متاسفم
تقصیر من بود
!تئو_حتما باید تا تشنج میرفتم تا به این نتیجه بررسی؟؟
ارمیا_گفتم که ببخشید
و آرنجامو لبه تختش تکیه دادم
تقریبا رو صورتش خم شده بودم
ازین جا هم حرارت بدنش حس میشد
ولی از صبح خیلی بهتر شده بود
تئو_فکر نمیکردم برات مهم باشه
اخم کردم و با لحن شاکی گفتم
ارمیا_مگه میشه مهم نباشه احمق؟؟
لبخند بی جونی زد
تئو_حیف سرماخوردم وگرنه میبوسیدمت
قیافمو شیطون کردم
ارمیا_تو سرما خورده ای من که حالم خوبه
و بهش فرصت ندادم حرفمو تجزیه تحلیل کنه
خم شدم رو صورتش و لبامو رو لباش گذاشتم
صورتمو گُر گرفته بود و برام هیچ اهمیتی نداشت کی تو اتاقه یا اینکه ممکنه خودمم سرما بخورم
الان فقط دلم میخواست دیگه ازم دلخور نباشه و اشتباهامو جبران کنم
آروم رو لباشو بوسیدم که به خودش اومد و گرم شروع کرد به همکاری
دستاشو گذاشت پشت سرم و تو موهام فرو برد
میشد فهمید که اگه حالش خوب بود خیلی وحشی تر رفتار میکرد
گردنم که خسته شد
خواستم سرمو بکشم عقب که خودشو کشید بالا و دوباره رو لبامو بوسید
سرجام درست نشستم و تو چشمایه خوشحالش نگاه کردم
تئو_خیلی دوستت دارم کثافته مغرور
دستشو گرفتم و با خنده گفتم
ارمیا_منم دوستت دارم کسخله لجباز
که یکی کوبید تو سرم
تئو_والا تو که به تخمتم نبود باید اینجوری میکردم
و شروع کرد به سرفه کردن
براش لیوان آب ریختم و کمک کردم بخوره
وقتی سرمو بالا آوردم تازه متوجه شدم چند نفر دارن نگامون میکنن
ارمیا_پووف انگار چی دیدن
تئو_کون لقشون لبه بعدیو بده بیاد
که قیافمو کج کردم
ارمیا_بمیر دیوث پررو نشو
داشتیم بحث میکردیم که پرستار اومد
خوشم میومد تو اوج احساسمونم نمیتونستیم همو فوش ندیم یا نزنیم
سرمه تئو رو چک کرد و بعد چندتا سوال ازش پرسید
و رو بهمون گفت
پرستار_داروهاشو بگیرین
به نظرم تبش خیلی بهتره میتونه مرخص شه
و رفت
ارمیا_من میرم کارایه ترخیصتو انجام بدم
تئو_باشه
بعدش بریم خونه کار دارم
یکی زدم رو پیشونیش
ارمیا_با این حالت از هیچی خبری نیست
که قیافشو کجو کوله کرد و ادامو دراورد
قهقه ای زدم و از اتاقم بیرون اومدم
پسره لجباز هرچی میگفتم لج میکرد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

جلثثهحرسقخجتل بالاخره ارمیا اعتراف کرد😍😍

کیوتمممم😋😍😍😍

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍Where stories live. Discover now