consent🙂

1.7K 151 7
                                    

._._._._._._._._._راوی._._._._._._._._._._._
آنا برای صدمین بار پیامو خوند و نگران رو به ماهان گفت
آنا_توروخدا یه کاری بکن
این پیامی که داده هیچیش شبیه شوخی نیست
ماهان کاناله تلوزیونو بالا پایین کرد و سعی کرد با تمام وجود خودشو بیخیال نشون بده
ماهان_این بچه بازیارو باید بزاره کنار
وقتی ببینه مهم نیست برامون خودش برمیگرده
که با این حرفش آنا خسته ازین همه تلاش خودشو رو کاناپه انداخت
تو ذهنش ارمیاشو تصور میکرد که الان از در میاد و خسته ازش میخواد براش ناهار بیاره
همون ارمیایی که چند ماه ندیده بود
چند ماه بود که با چشمایه خودش لاغر شدنو ضعیف شدنشو میدید ولی نمیتونست کاری بکنه
مجبور بود جلو خواسته هاش واسته تا آبروش نره
آبروشون نره
!واقعا ارزش داشت؟؟
سوالی بود که چند وقت ذهنشو درگیر کرده بود
!این جدایی و این دوری ارزششو داشت؟؟
از ته دلش نگرانه پسرش بود
پسره کوچولوش که هرچقدرم مرد میشد بازم همون کوچولو باقی میموند
ماهانم با اینکه خودشو عادی جلوه میداد بازم نمیتونست از فکره ارمیا دربیاد
نمیدونست کجارو اشتباه رفته که اینجوری شده
اینقدر از هم جدا افتادن
!کی همچین شکافی بین اونو پسرش به وجود اومد؟؟
مگه همیشه پشتش نبود
!مراقبش نبود؟؟
مگه دوست نداشت همیشه خوشحال ببینش
سرشو بالا آورد که چشمایه خیسه آنارو دید
اخمی کرد و دستوری گفت
ماهان_بیا اینجا ببینم چرا گریه میکنی
که آنا از خدا خواسته خودشو تو بغله ماهان انداخت
ماهان موهایه ابریشمیه خانومشو ناز میکرد ولی هیچ کاری ازش برنمیومد
یا میتونست اما نمیخواست
ماهان_عزیزه من ارمیا فقط خواسته اذیتمون کنه
قول میدم برگرده
آنا_نه اینطور نیست .... من پسرمو میشناسم
ما اذیتش کردیم ماهان... ما چند ماهه ترکش کردیم و اون حتی یک هم زبون نداره
هق هقش بالا رفت
دلش میخواست باشه تا دوباره پسر کوچولوشو بؽل بگیره
ارمیایی که وقتی بغلش میکرد تا شونه هاشم نبود
ماهانم دلش شور میزد
!ولی پس تربیت خانوادگی چی میشد؟؟
!ینی میتونست کنار بیاد؟؟
اینکه پسرش همجنس بازه
حتی فکرشم عصبیش میکرد
!ماهان_میگی چیکار کنم نفسم؟؟
اینجور گریه نکن
آنا خودشو بیشتر تو بغله ماهان فشار داد و آروم زمزمه کرد
آنا_بهش زنگ بزن بگو برگرده
بهش بگو ما مشکلی نداریم
ماهان_اصلا ممکن نیست
!تو میتونی کنار بیای؟؟
آنا_آره میتونم
وقتی دوماهه پسرم باهام حرف نمیزنه
وقتی دیگه دوستم نداره و ترکم میکنه
وقتی خونه شده میدون جنگ من میتونم کنار بیام
و اشکاشو پاک کرد
آنا_زنگ بزن ماهان من دل تو دلم نیست
ماهان کلافه از جاش بلند شد
تو دوراهیی بدی گیر کرده بود
ماهان_بزار فکر کنم آنا
من نمیدونم
آنا که تلاشاشو بی نتیجه تر از همیشه میدید دوباره اشک ریختناش شروع شد
اون دلش پسرشو میخواست
میخواست که دوباره صداش کنه و ارمیا مثله قبل جوابشو بده
احساس میکرد کیلومترها ازش دوره و دیگه نمیتونه برش گردونه
احساس مادرانه ای درونش بود که هر لحظه حالشو بدتر میکرد
ماهانم کلافه ازین همه بی تابیه خانومش بی هدف تو خونه راه میرفت
میدونست زنگ زدن به ارمیا یعنی کنار اومدن با خواستش
ولی اون نمیخواست کنار بیاد
ماهان سعی میکرد تمام احساسایه درونشو خفه کنه
میخواست تمامه علاقشو به پسرش خفه کنه
تا بتونه منطقی فکر کنه
ولی نمیتونست
شاید این احساس پدرانش بود که دستو پاشو بسته بود
شاید باید کنار میومد
مثله تمام دفعاتی که ارمیا باهاشون راه اومد
پسر کوچولوشون با تمام بچه بودنش گاهی اوقات بزرگانه کمکشون میکرد
_._._._._._._._._._._._تئو_._._._._._._._._._._._._
با صدایه امیلی چشمامو باز کردم
...امیلی_تئو پاشو دیگه
خمیازه ای کشیدم و خواب آلود پرسیدم
!تئو_ساعت چنده؟؟
امیلی_هفته شب
!نمیخواین پاشین؟؟
به ارمیا که تو بغلم خوابه خواب بود اشاره کرد
تئو_باشه
الان میایم
که سری تکون داد و بیرون رفت
با رفتن امیلی دوباره چشمامو بستم و ارمیا رو بیشتر تو بؽلم فشار دادم
از استخر که برگشتیم جفتمون حسابی خسته بودیم
اینقدر که تا الان خوابیدیم
بازومو از زیر سر ارمیا برداشتم و آروم صداش زدم
...تئو_ارمیا
پاشو خیلی خوابیدی
که تکونی خورد و پتو رو بیشتر رو خودش کشید
آروم موهاشو ناز کردم و دستمو پایین آوردم
رو کبودیای گردنش کشیدم و همونجور صداش زدم
تئو_بلندشو سیم کارتتو روشن کن
شاید مامان بابات زنگ زده باشن
نمیخوای پاشی
با این حرفم پتو رو کنار زد و تو جاش نشست
ارمیا_هنوز خوابم میاد
ابرویی بالا انداختم و شیطون گفتم
تئو_خوبه همش یک راند رفتیم
با این حرفم مشتی به بازوم زد و گفت
ارمیا_برای اون نیست
خیلی وقت بود درست حسابی نخوابیده بودم
لبخندی زدم و از جام پاشدم
ارمیارم بلند کردم
تئو_ازین به بعد درست حسابی میخوابی
که هومی گفت و تیشترتشو از رو زمین برداشت
منم رکابی مو تنم کردم و رفتیم بیرون
از اتاق که بیرون اومدیم دینو سمت ارمیا دویید و شروع کرد به پارس کردن
ارمیام بغلش کرد و نشست رو کاناپه
رفتم تو آشپزخونه پیشه امیلی که دیدم با اخم به ارمیا نگاه میکنه
تئو_چیشده اخمو شدی
امیلی_هنوز از دسته حرفایه ظهرش ناراحتم
موهاشو بهم ریختم و همونجور که برای خودم قهوه درست میکردم گفتم
تئو_باید درکش کنی کوچولو
تو شرایط سختیه
که نگام کرد و شیطون گفت
امیلی_اها الان تو سیاهو کبودش کردی درکش کردی
شونه ای بالا انداختم و گفتم
تئو_خودش خواست
!توام میخوای؟؟
که ازتو آشپزخونه پرتم کرد بیرون و به ارمیا گفت
امیلی_بیا اینو جعمش کن ارمیا
ارمیا که اصلا حواسش به ما نبود با صدایه امیلی تکونی خورد و متعجب نگامون کرد
ارمیا_چیشده مگه؟!؟
امیلی_هیچی یهو خون به مغزش نرسید
کناره ارمیا نشستم و خودمو رو کاناپه پهن کردم
تئو_بسه جیغ جیغو
و رو به ارمیا ادامه دادم
!تئو_امشب شام درست میکنی؟؟
دلم برای دست پختت تنگ شده
مهربون خندید و آروم گفت
ارمیا_اگه امیلی اجازه بده آره
که بلافاصله از جام پاشدم و بزور امیلیو از آشپزخونه کشیدم بیرون
اونم که نمیدونست جریان چیه سعی میکرد خودشو آزاد کنه
رو کاناپه نشوندمش که شاکی گفت
!!!امیلی_چته لعنتی؟؟
تئو_همین جا بشین امشب ارمیا شام درست میکنه
یکم به ارمیا نگاه کرد
بعد به من نگاه کرد
مشکوک پرسید
!امیلی_مطمئنی میتونی؟؟
ارمیا_تا چند ماه پیش اینجور بود که
امیلی_اوکی برو ببینم چیکار میکنی
که از جاش بلند شد
و دینو هم دنبالش رفت
با رفتن ارمیا گوشیمو برداشتم و چکش کردم
هیچ کس پیامی نداده بود و این نگرانم میکرد
تلوزیونو روشن کردم و بی هدف کانالارو بالا پایین کردم
که امیلی به بازوم زد و آروم گفت
!امیلی_چه مرگته؟؟
!رفتی تو خودت یهو؟؟
تئو_هنوز مامان باباش هیچ عکس العملی نشون ندادن
نگرانم
امیلی_اگه تا هفته دیگه خبری نشد بعد نگران باش
تا چند روز ممکنه تو شوک باشن
یا اینکه فکر کنن یه تهدیده بچگانس
سری تکون دادم و رفتم پیشه ارمیا
هم وارده آشپزخونه شدم تهدید وار گفت
ارمیا_فضولی نمیکنی که کتک میخوری
دستامو به نشونه تسلیم بالا بردم و شیطون گفتم
تئو_باشه بابا چرا اینجوری میکنی
که مشکوک نگام کرد و یکم صداشو بالا برد
ارمیا_امیلی بیا یه چنتا وسیله بهم بده
که امیلی اومد
منم رفتم طرف قهوه ساز و برای خودم قهوه ریختم
به قیافه جدیه ارمیا نگاه کردم که داشت به حرفایه امیلی گوش میکرد
رفتم طرفش و بدون مقدمه لباشو بوسیدم
که یکم خودشو عقب کشید و متعجب نگام کرد
!ارمیا_چیشده؟؟
تئو_یهو هوسم کرد
و با لبخند ژکوندی از آشپزخونه بیرون رفتم
امیلی هم یکم دیگه بیرون اومد
چشماش شبیه دوتا قلب شده بود
!تئو_قیافت چرا اینجوری شده؟؟
امیلی_صحنه عاشقانه دیدم
که آروم خندیدم و همونجور که قهومو فوت میکردم گفتم
تئو_برو دوست پسری چیزی پیدا کن
میپوسیاااا
که آهی کشید و بیخیال گفت
امیلی_نمیدونم
تاحالا پسری نظرمو جلب نکرده
تئو_هرجور راحتی
شروع کردم به بازی کردن با گوشیم
وسط بازی بودم که گوشیم زنگ خورد و شماره استایلزو نشون داد
کلافه جواب دادم و شاکی گفتم
!تئو_بله؟؟
!استایلز_چته پاچه میگیری؟
تئو_چون داشتم میبردم و به لطفه تو الان با خاک یکسان شدم
که لحنش تمسخر آمیز شد
استایلز_اشکال نداره دوباره برو میبری
زنگ زدم بگم میتونی یه عکس از مدارک بگیری؟؟
به آقایه موریس بگی بفرسته
!تئو_آره برای کی میخوای؟؟
که کلافه گفت
استایلز_نمیدونم لطفا تا فردا بیار
بگو از صفحه مکانا و آدرسا عکس بدن
تئو_اوکی
استایلز_از پدر تشکر کن
فردا منتظرم
و قطع کرد
پوکر به گوشیم نگاه کردم که ارمیا پرسید
ارمیا_کی بود؟!؟
تئو_استایلز
نمیدونم چرا ازم بیرون نمیکشه
که امیلی و ارمیا زدن زیره خنده
!ارمیا_چی میخواد؟؟
تئو_عکس از مدارک
تهشم میگه از بابا تشکر کن انگار من پشمم
امیلی دوباره خندید و ارمیا گفت
ارمیا_حرص نخور
بیا شام حاضره
فردا خواستی بری منم میام
همونجور که بلند میشدم باشه ای گفتم و نفس عمیقی کشیدم
تئو_چه کردی لعنتی بوش خونه رو برداشته
امیلی هم بعد از خوردن غذا واکنشه منو داشت و حسابی تعریف کرد
اون شب با اینکه جفتمون نگران بودیم ولی سعی میکردیم جو خونه رو آروم نگه داریم
شاید تا فردا اتفاقی میوفتاد و همین امیدا بود که حالمونو خوب نگه میداشتم
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
جلویه اداره پارک کردم و به فضایه تکراریه رو به روم نگاهی انداختم
ارمیا_اینجاس؟!؟
تئو_آره
دقیقا همین خراب شدس
و خودکار قیافم چروک شد
دره ماشینو باز کردم و پیاده شدم
که ارمیام پیاده شد و گفت
ارمیا_منم میام
سری تکون دادم و باهم سمت ورودی راه افتادیم
میدونستم لازم نیست به ارمیا بگم چجوری رفتار کنه
چون به صورت طبیعی غد و مغرور بود
اصلا دلم نمیخواست به این دوتا رویه خوش نشون بده
باید مثله خودشون رفتار میکردیم
با ورودمون چشمم به استایلز افتاد
همونجور که دستش تو جیبش بود اومد طرفمون و با لحنی دوستانه گفت
استایلز_سلام
و به ارمیام سلام کرد
که ارمیا با لحنی خشک جوابشو داد
راحت میشد فهمید هنوز از سره اون جریان زندان باهاش مشکل داره
و چشم دیدنشم نداره
!تئو_عکسا تو گوشیمه باید کجا بریم؟؟
که یکی از اتاقارو نشون داد و گفت
استایلز_اونجا
البته تنها
و به تموم شدن جملش به ارمیا نگاه کرد
که ارمیا سری تکون داد و رو بهم گفت
ارمیا_منتظرتم
که باشه ای گفتم و با استایلز سمت اتاقی که گفته بود راه افتادیم
وارد اتاق که شدیم نیکولاس اونجا بود
سلامی کردم و گوشیمو سمتش گرفتم
جوابمو داد و کابلو به گوشیم وصل کرد
با روشن شدنش بک گراندم معلوم شد
عکسه خودمو ارمیا بود که بزور میبوسیدمش و ارمیا اخمه شیرینی کرده بود
با دیدن بک گراندم ابرویی بالا انداخت
گوشیو از دستش گرفتم و رفتم تو عکسا
و رو مانیتور نمایشش دادم
استایلز با دقت رو عکسا خیره شد
گرچه این جدیت رو نیکولاس کمترین تاثیرم نداشت
_._._._._._._._._._._._ارمیا_._._._._._._._._._._._
با رفتن تئو رو یکی از صندلیا نشستم و به دورو ور نگاه کردم
نمیدونم چرا اصلا از استایلز خوشم نمیومد
با اینکا رفتارش مثلا دوستانه بود
احساس میکردم تهش یه گندی میزنه
تقصیره اون بود که فکر عضو شدن داخل نیرو پلیس تو ذهن تئو افتاده بود
و من اصلا دلم نمیخواست تئو وارد همچین جاهایی بشه
تازه اینجا دفتر اصلی بود و اگه تئو میرفت که اول ازینجا شروع نمیکرد
معلوم نبود باید کجاها میرفت
با فکر کردن به اینا بیشتر اخم کردم
و بی هدف با گوشیم ور میرفتم
هنوز سیم کارتمو ننداخته بودم ولی تصمیم داشتم شبی بزارمش
هوفی کشیدم که با صدایه در سرمو بالا آوردم
تئو و استایلزو یک پسره دیگه ای بودن
تاحالا ندیده بودمش ولی از تعریفایه تئو میتونستم بفهمم نیکولاسه
از جام پاشدم که استایلز کلافه گفت
استایلز_تقصیر توئه نیک
تو گند زدی به همه چی لعنتی
که نیک بی توجه به عصبانیت استایلز رو به من گفت
نیکولاس_سلام
که ابرویی باال انداختم و جوابشو دادم
!تئو_میخوان پرونده رو چیکار کنین؟؟
استایلز_مختومه
اگه تو همکارم بودی تا الان تموم شده بود
نیک_آره تا الان کاره جفتتون تموم شده بود
مرده بودید
همچین میگی انگار خودت هیچی سوتی ندادی
استایلز یه قدم جلو رفت و رو به رو نیکولاس واستاد
از بین دندونایه کلید شدش ؼرید
استایلز_من یه گزارشی رد کنم که بفهمی کاره کی تموم
نیکم با بی خیال تر از دفعه قبل گفت
نیک_اوکی
و رو به ما گفت
نیک_فعلا بچه ها
و راهشو کشید رفت
چقدر رو مخ بود این بشر
هم خوشگلیش همم اخلاقش
رنگه موهاو چشماشو تو کمتر کسی دیده بودم
استایلز کلافه رو یکی از صندلیا نشست و نا امید گفت
استایلز_خسته شدم این بشر کفرمو دراورده
تئو_متاسفم از دستم کاری برنمیاد
استایلز_باشه
فقط الان عکسارو پاک کن
که دسته کسی نیوفته
باشه ای گفت و عکسارو درجا پاک کرد
و با خدافظی کوتاهی از اداره بیرون اومدیم
تئو_طفلی استایلز چه صبری داره
همونجور که سوار ماشین میشدم گفتم
ارمیا_خودشم کم رو مخ نیست
جفتشون از پسه هم برمیان
تئو_آره خوب
راستی نظرتو هنوز نگفتی
با اینکه میدونستم منظورش چیه خودمو به اون راه زدم
!ارمیا_درباره چی؟؟
یکم چپ چپ نگام کرد و گفت
تئو_برم تو نیرو پلیس
سقفه ماشینو برداشتم و کلافه با پام ضرب گرفتم
ارمیا_من هنوزم مخالفم
!تئو_با پیشرفتم مخالفی؟؟
دوست نداری ازینی که هستم بالاتر برم؟
ارمیا_موفقیت فقط تو این شغله مسخره خلاصه نشده
تو میتونی جراحه خوبی بشی
تئو_ولی وقتی علاقه چندانی ندارم
ببین ارمیا پیشرفت کردن همیشه ریسک داره
کسی که بترسه و جا بزنه ساکن میمونه
عمرشم تلف میشه
آهی کشیدم و زمزمه کردم
ارمیا_من فقط نگرانم
دستمو گرفت و شیطون گفت
تئو_اینکه مخمو بزنن اونجا
با این حرفش یکی محکم تو سرش زدم و جدی گفتم
ارمیا_کاری نکن کلا پشیمونشم
که قهقه ای زد
تئو_باشه باشه چرا جوش میاری
!الان جناب موافقن؟؟
سرمو سمتش چرخوندم که نگام کرد
ارمیا_به شرطی که مراقب خودت باشی
دستمو فشاره کوچیکی داد و نگاشو ازم گرفت
تئو_چشم
هم مراقب خودمم هم عشقم
که لبخندی ناخوداگاه رو لبام نشست
همیشه میتونست با حرفاش خرم کنه
این یه حقیقت بود که باید باهاش کنار میومدم
♡♡♡
☹ووت⭐ و کامنت💬 نمیدید☹
تعداد ووتا⭐ ک نصف ریدرا🧐 هم نیست☹
منم فقط الکی تایممو هدر میدم☹😿

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍Where stories live. Discover now