😃Happiness😍

1.2K 145 19
                                    

تا وقتی که برسیم به بیمارستان تئو یه ریز حرف میزد و سوال میپرسید
بعد مدت ها از ته دل خندیدم و احساس خوشحالی کردم
همیشه پیش تئو حالم خوب بود
یه مسکنی بود که فقط خودمو آروم میکرد
تو پارکینگ بیمارستان پارک کردم و سمت ورودی رفتیم
ارمیا_تئو باید یه چیزیو بهم قول بدی
!تئو_چی؟؟
ارمیا_هرچی دکتر گفت باعث نشه ناراحتشی یا بری تو خودت
!باشه؟؟
تئو_قول نمیدم ولی سعی میکنم
لبخند بی جونی زدم
خودمم باید به خودم همچین قولیو میدادم
چون معلوم نبود الان ممکنه چی بشنوم
رفتیم سمت پذیرش و از شانس خوبمون چون اول وقت اومده بودیم وقت دکترش خالی بود
پشت دره اتاق واستادیم و تئو در زد
بعد از شنیدن صدایه بیا تو وارد شدیم
دکتر با دیدن تئو از جاش بلند شد و با لبخند گفت
دکتر_سلام تئو جان
بهتری؟؟
تئو_سلام آقای بورک
اومدیم از شما بپرسیم بهترن یانه
که قهقه ای زد
و به من سلام کرد
منم جوابشو دادم و کنار تئو رو صندلی نشستم
!بورک_خوب چخبر پسر؟؟
!اوضاع سرت چطوره؟؟
تئو_ورمش کامل خوابیده
ولی سردردا ولم نمیکنن
بعضی اوقات یه چیزایی یادم میاد از بچگیم یا صحنه آشنایی میبینم به صورت لحظه ای یه چیزایی برام مرور میشه
دکتر با دقت به حرفایه تئو گوش میداد
با تموم شدن حرفاش دستاشو تو هم قفل کرد و از جاش بلند شد
بورک_بلند شو از سرت یک عکس بگیرم
باید جواب سی تی اسکنتم ببینم
تئو از جاش بلند شد و رفتن سمت اتاقی که اونجا بود
منم فقط دعا دعا میکردم خبر بدی نشنوم
تو این مدت دیگه چوب خطم پر شده بود
اصلا حوصله یک دردسر تازه رو نداشتم
این تابستون خیلی پر دردسر بود
از دعواهامون تو ایران گرفته تا ماجرای آماندا و تصادف
از وقتی با تئو آشنا شده بودم زندگیم از یک نواختی درومده بود
و تمام این دردسرا به لحظه ای با تئو بودن می ارزید
تقریبا بعد پنج دقیقه دکتر از اتاق بیرون اومد و بعد تئو اومد
عکسایی که گرفته بودو گذاشت رو تخته و تخته رو روشن کرد
تئو نشست کنارم و دستاشو تو هم قفل کرد
مثله عادت همیشگیش پاشو تکون میداد
دستمو گذاشتم رو رون پاش
ارمیا_آروم باش چیزی نمیشه
که لبخندی پر استرس تحویلم داد
خودمم یکی رو لازم داشتم تا آرومم کنه
نمیدونم چقدر طول کشید که دکتر برگشت و تخته رو خاموش کرد
متفکر رو صندلیش نشست
بورک_واقعا برام جای تعجب داره
سلولای خاکستریه مغزت خیلی خوب ترمیم شدن و اصلا فکرشو نمیکردم
با این حرفش جفتمون نفس راحتی کشیدیم
که با دیدن وضعیتمون قهقه ای زد
بورک_شما پسرا خیلی استرس دارین
و یک کاغذ از رو میزش برداشت
همونجور که چیزایی مینوشت گفت
بورک_حالا که اینقدر بهبودت خوب بوده میتونم برات این دارو رو تجویز کنم
کمکت میکنه تا زودتر حافظتو به دست بیاری
اون موقع چون بدنت ضعیف بود و تازه از زیر عمل بیرون اومده بودی برات ننوشتم چون نگران عوارضش بودم
ولی الان میتونم مطمئن بگم میتونی به حالت عادیت برگردی
از جامون بلند شدیم که تئو گفت
تئو_واقعا ممنونم آقای بورک خیلی فکرم درگیرش بود
لبخندی زد و نصیحتایه لازمم کرد
بعد از خدافظی پول ویزیتو حساب کردیم و داروهایه تئو رو گرفتیم
به ماشین که رسیدیم
تئو سوییچو ازم گرفت و گفت
تئو_من پشت فرمون بشینم
شونه ای بالا انداختم و ماشینو دور زدم و درو باز کردم
ارمیا_میگفتی هم میدادم لازم نبود چنگ بزنی
متفکر سرشو خاروند
تئو_احساس کردم مخالفت کنی
کسخلی گفتم و سوار شدم
اونم سوار شد و سمت خونشون راه افتادیم
_._._._._._._._._._._تئو._._._._._._._._._._._
با رسیدنمون مامان بابا اومدن استقبالمون
مامان_چه عجب پسرا بالاخره اومدین
بغلش کردم و لپشو بوسیدم
تئو_یه خبر خوب دارم که اگه بفهمین بهم حق میدین دیر اومدم
!بابا_خوب چی هست؟؟
تئو_اینو مدیون ارمیام هستیم چون اون پیشنهادشو داد
رو مبلا نشستم و ارمیام نشست پهلوم
مامان_خوب بگو دیگه
تئو_رفتیم پیش دکترم
ازم سی تی اسکن گرفت و گفت بهبودم خیلی خوب بوده
گفت تا جند وقت دیگه حافظم برمیگرده و از اون سردردایه مسخره خبری نیست
یکم طول کشید تا حرفمو تجزیه تحلیل کنن
بعد از یک مدت کوتاه که فهمیدن چی گفتم مامان از جاش بلند شد و محکم بغلم کرد
مامام_خیلی خوشحالم که داره حالت خوب میشه عزیزدلم
نمیدونی چقدر نگران این سردردات بودم
بابا هم ابراز خوشحالی کرد
و فقط ارمیا بود که با لبخند مارو نگاه میکرد
با اینکه چیز زیادی ازش نمیدونستم ولی برام خیلی عزیز بود و دلیل اینو خودمم نمیفهمیدم
از وقتی که دکتر رفته بودم سه روزی میگذشت
کارم شده بود حل کردن جدول و بازیای فکری
دکتر گفته بود این بازیا ورزش مغزه
قرصامم هرروز میخوردم ولی هنوز جز خاطرات بچگی و چنتا چیز گنگ هیچی یادم نمیومد
ارمیاهم عصرا میومد و بهم سر میزد
بعضی روزا بیرون میرفتیم
جاهایی که قبلا بودیم و خاطره داشتیم
ولی هنوز هیچی تغییر نکرده بود
جز اینکه ارمیا شده بود بهترین همراه برای تمام کارام
باصدای الیزا نگامو از جدول روبه روم گرفتم و گفتم
!تئو_چیشده؟؟
!الیزا_ارمیا اومده نمیخوای بیای پایین؟؟
که جدولو با خودکار پرت کردم اون ور
تئو_چرا الان میام
که سری تکون داد و رفت
منم گوشیمو برداشتم
موقع بیرون رفتن از اتاق چشمم به کیسه بوکسم خورد
دوست داشتم بازم برم سراؼش
شاید ارمیا میتونست کمکم کنه
بهش میگفتم حتما یه کاری برام میکرد
شونه ای بالا انداختم و سوار آسانسور شدم
و طبقه پایینو زدم
از آسانسور که بیرون اومدم
دیدم ارمیا بایه یک سگ پشمالوی سفید واستاده
با دیدن سگه یه چیزایی از جلو چشمام رد شد
انگار میشناختمش
یاقبلا دیده بودم
ولی هرچی فکر میکردم مغزم خالی تر از همیشه میشد
تلو تلو خوردم و رفتم جلو
که مامان نگران گفت
!مامان_خوبی پسرم؟؟
تئو_آره خوبم سرم گیج رفت یه لحظه
و با لبخند رو به ارمیا گفتم
تئو_سلام پسر
چه سگه نازی
ارمیا_سلام
این دینویه تئو
و رو به دینو ادامه داد
ارمیا_دینو توام که تئو رو میشناسی
که دینو پارسی کرد و اومد طرفم
رو یک زانو نشستم و آروم سرشو ناز کردم
!تئو_اینو کجات قایم کرده بودی که ندیدمش؟؟
که همه خندیدن
ارمیا_دینو ایران پیشه مامان بابا بود
دیشب که برگشتن آوردنش
و بعدش لبخند تلخی زد
!ینی خوشحال نشده مامان باباش اومدن؟؟
سری تکون دادم و از جام بلند شدم
دینو هم پایین پام ورجه وورجه میکرد
و هی بینه منو ارمیا وول میخورد
رفتم تو آشپرخونه که ارمیام دنبالم اومد
!ارمیا_خوبی تئو؟؟
لحنش خیلی امیدوار بود
کلافه دستمو پشت گردنم کشیدم و گفتم
تئو_هیچی ارمیا
جز چارتا خاطرات چرتو پرت هیچی
دستشو رو شونم گذاشت و با اطمینان گفت
ارمیا_ناراحت نباش کم کم همه چی یادت میاد
تئو_آره
ارمیا راستش داشتم فکر میکردم امروز میای بریم پیش مربی بوکسم
که چشماش برقی زد
!ارمیا_یادت اومده باشگاتونو؟؟
تئو_میدونم مربیی داشتم
ولی دقیق ازش یادم نمیاد
!ارمیا_میخوای الان بریم پیشش؟؟
!تئو_مشکلی نداری؟؟
ارمیا_نه بابا
برو لباساتو عوض کن بریم
فقط وسایل بوکستم بردار
لبخندی به این همه مهربونیش زدم و باشه ای گفتم
خیلی خوشحال بودم که ارمیا همیشه پیشم بود و نمیزاشت احساس ناراحتی کنم
_._._._._._._._._._._._._ارمیا._._._._._._._._._._._._._._._
تئو رفت لباساشو بپوشه و من پشت میز ناهار خوری تو آشپزخونه نشستم
خودمم دیگه امیدی به برگشتن حافظش نداشتم ولی هی سعی میکردم خوش بین باشم
به خودمو وجدانم که نمیتونستم دروغ بگم
دستمو کردم تو موهام و کلافه هوفی کشیدم
مامان بابا که برگشتن بهشون جریانو گفتم
خیلی دعوام کردن و رفتار مامان بابایه تئورو تحسین کردن
اینقدر از کارم خجالت کشیدن که نیومدن دیدنش
و من جلویه همه شرمنده شدم
شبا که میخواستم بخوابم خیلی دلتنگیه بغل تئورو میکردم
همش یاده اون شبا بودم و تنها کاری که میتونستم بکنم مرور خاطراتم بود
خاطراتی که میدونستم شاید دیگه تا آخر عمرم اون لحظه های خوبو حس نکنم
و فقط یک خاطره بمونن
نه تکرار بشن و نه تصور
مامان بابایه تئو با این رفتار خوبشون شرمندم میکردن
گرچه میدونستم خودشونم از ته دل این حرفارو نمیزنن
فقط نمیخوان بروم بیار که چه کاری با پسرشون کردم
شاید باید بیخیال میشدم
شاید دیگه جزئیی از دنیای تئو نبودم و باید درحد یک دوست باقی میموندم
با امید اینکه شاید معجزه ای بشه
تو همین فکرا بودم که صدای تئو از تو حال اومد
تئو_ارمیا من حاضرم بریم
سعی کردم قیافمو جمعو جور کنم
از جام بلند شدم و رفتم تو حال
تئو داشت با مامانش حرف میزد توضیح میداد میخوایم کجا بریم
بعد از تموم شدن حرفش سوویچ ماشینو برداشت
و رو بهم گفت
تئو_بریم
باشه ای گفتم و پشت سرش رفتم
که دینو پارس کرد و دوید طرفم
ارمیا_ببخشید پسر کلا تورو یادم رفته بود
و سره پشمالوشو ناز کردم
دستمو لیس زد و با ما بیرون اومد
دره عقب ماشینو باز کردم که پرید بالا
تئو_ارمیا تو بشین پشت فرمون
سری تکون دادم و سویچو ازش گرفتم
سوار که شدیم استارت زدم و سمته باشگاه روندم
تاحالا تئو برده بودم اونجا تا مبارزاتشو نگاه کنم
منم مسیرش یادم مونده بود
تئو_کاشکی میشد بریم پاریس
با تعجب نگاش کردم
!ارمیا_چرا مگه اینجا چشه؟؟
تئو_نمیدونم اینجا احساس آرامش ندارم
دلم میخواد برم
لبخندی زدم
ارمیا_همیشه همین جوری هستی
هروقت احساس میکنی یه جا اذیتت میکنه ترکش میکنی و میری
این اخلاقت خوب نیست
گرچه کمتر از یک ماه دیگه ترم دوم شروع میشه و باید بریم پاریس
!!تئو_تو دانشگاه چطور بودیم؟؟
ارمیا_جز امتحانایه ترم دوم بقیه امتحانارو همیشه ممتاز بودیم
ترم دوم چنتارو با کمترین نمره پاس کردیم
!تئو_جدی؟؟
!چرا آخه؟؟
ارمیا_بله
چرا هم نداره جناب یه گندی زدین که نمیشد جمعش کرد
تئو_از همون اول خراب کار بودم
همونجور که ماشینو پارک میکردم
عقبو نگاه کردمو گفتم
ارمیا_تو هم خراب کاری
هم کله شقی
هم دعوایی هستی
هم....
که وسط حرفم پرید
تئو_اوکی اوکی
مثل این که دلت خیلی پره
و هرهرهر خندید
یکی زدم پس کلش و پیاده شدم
عین خیالشم نبود که قبلا گند بالا آورده
دره عقبو باز کردم که دینو اومد پایین
باهم سمت باشگاه راه افتادیم که تئو دستمو گرفت و نگهم داشت
!تئو_ارمیا اسم مربیم چیه؟؟
ارمیا_راکی
سری تکون داد و جدی گفت
تئو_بهش نگو حافظمو از دست دادم
فقط کمکم کن سوتی ندم
باشه ای گفتم و وارد سالن بوکس شدیم
با وردمون اول از همه چشمم به راکی افتاد
که داشت مبارزه میکرد
آروم به تئو گفتم
ارمیا_اونی که قشنگ تر مبارزه میکنه راکیه
تئو_باشه حواسم هست
رفتیم نزدیک که راکی با دیدن تئو واستاد و با خوشحالی نگامون کرد
راکی_به به ببین کی اینجااااست
و محکم تئو رو بغل کرد
تئو_آره واقعا ببین چه کسی اومده دیدنت
که راکی مشتی به بازوش کوبید
و داد تئو بالا رفت
!!تئو_اینجوری از بهترین رفیقت استقبال میکنی؟؟؟
راکی_مثل این که اون مبارزمون تو برفا آدمت نکرده بازم باید ببرمت
!!تئو_ها؟؟
!برفا؟؟
که راکی مشکوک نگاش کرد
راکی_نگو که یادت نمیاد
تئو_چراااا ولی خوب اون مبارزه که برام چیزی نبود
و لبخند مزحکی زد
واقعا داشت میرید
به دینو که رو زمین نشسته بود نگاه کردم که با صدای راکی سرمو بالا آرودم
راکی_ارمیا این رفیقت یه چیزیش میشه
انگار که به تمرین دادنش بر خورده باشه مچ گیرانه گفت
راکی_بیا مبارزه کنیم پس
!ارمیا_الان؟؟
بیخیال راکی
راکی_ازش دفاع نکن
میخوام ببینم چقدر یاد داره
که تئو با اعتماد به نفس همیشگیش گفت
تئو_نه ارمیا میخوام مبارزه کنم ببینم راکی چقدر پیر شده
که راکی چشم غره ای رفت
راکی_گرم کن تا پدرتو درارم
تئو قهقه ای زد و لباسشو دراورد
شروع کرد به دوییدن دور سالن که دینو هم دنبالش راه افتاد و پا به پاش میدویید
عاشقه شلوغ کاری بود
رو صندلی کنار دیوار نشستم و دستامو رو سینم قفل کردم
تنها چیزی که آرومم میکرد روحیه شاده تئو بود
بعد از یک ربع گرم کردن دست کشاشو دستش کرد و دوبار محکم کوبید به هم
تئو_بیا جلو ببینم پیری
به بدن عرق کردش نگاه کردم
خیلی سکسی شده بود و عضلاتش برق میزد
آبه دهنمو قورت دادم و رو به دینو گفتم
ارمیا_دینو بدو بیا اینجا تو دستو پاشون نباش
که زبونشو بیرون انداخت و خوشحال اومد سمتم
پایین پام نشست و به تئو راکی نگاه کرد
راکی_بهت رحم میکنم نترس
تئو_رحم نکن میخوام یکم بخندم
از این کل کلاشون رو لبم لبخندی نشست
بعد از کلی کوری خوندن برای همدیگه بالاخره تصمیم گرفتن مبارزه کنن
به من گفتن تایم بگیرم
هر راندش سه دقیقه بود و بینش میتونستن استراحت کنن
مبارزه که شروع شد راکی به بدترین وجه ممکن حمله کرد
و تئو فقط گاردشو بست تا مشتایه راکی تو صورتش نخوره
یکم عقب عقب رفت تا بتونه حمله کنه و ازین حالت دفاعی دراد
ولی فایده ای نداشت
مثل این که راکی میخواست یه فس بزنش و اصلا بیخیال بشو نبود
نمیدونم چنتا مشت خورد و چقدر دفاع کرد که سه دقیقه تموم شد و من اعلام کردم
تئو نفس نفس میزد و عرق از سرو روش میبارید
!راکی_حالا بگو کی پیره؟؟
!من یا تو؟؟
تئو بطری آبشو برداشت و ریخت رو صورتش
!ارمیا_حالا تئو یه چیزی گفت باید اینجوری حمله کنی؟؟
راکی_میخواست اینقدر گنده گوزی نکنه
سرمو انداختم پایین و ریز ریز خندیدم که تئو شاکی گفت
تئو_نخند دیوث
بریم راند دوم
و دست کشاشو دوباره پوشید
نگران نگاش کردم
البته زیاد جای نگرانی نداشت چون راکی هرچی هم بود بازم هوایه تئو رو داشت
راند دوم شروع شد و تئو هم دفاع میکرد و هم حمله
وقتی نگاش میکردم دلم براش ضعف میرفت و اصلا این حالتامو درک نمیکردم
ولی خوب حق داشتم
حالا میفهمیدم چرا هیچ وقت کتک نمیخورد و عاشق دعوا بود
چون تو دعوا کردن استعداد بی نظیری داشت و مثله یک مسکن براش عمل میکرد
با صدای کوبیده شدن کسی رو زمین
سرمو بالا آوردم و به تئو که پخش زمین شده بود نگاه کردم
نگران از جام بلند شدم و دوییدم طرفش
!!ارمیا_چیشد راکی چرا افتاد؟؟
راکی_هیچ کاریش نکردم باورکن
یهو دستشو برد سمت سرش و غش کرد
زیر سرشو بالا دادم و گرفتمش تو بغلم
ارمیا_دینو بطری آبو بیار
و سمت بطری اشاره کردم
که سریع برام آوردش
راکی هم نگران کنار واستاده بود
دعا دعا میکردم کاریش نشده باشه چون دیگه طاقت مشکله جدیدی نداشتم
دره بطریو باز کردم و یکم آب ریختم رو صورتش
که صدایه نالش بالا رفت
آروم زدم تو گوشش
ارمیا_تئو
!تئو خوبی؟؟
چت شد پسر
یکم دیگه آب ریختم تو سرش که آروم چشاشو باز کرد
تئو_سرم
سرم درد میکنه
!راکی_چیشده ارمیا؟؟
تئو هیچ وقت اینجوری نبود
ارمیا_برات میگم فقط دعا کن چیزی نشده باشه
به صورتش نگاه کردم رنگش پریده بود
ارمیا_کمک کن ببریمش اون طرف
که سری تکون داد و کمکم کرد
نشوندیمش گوشه سالن و من زانو زدم جلوش
صورتش با دستام قاب گرفتم و صداش زدم
ارمیا_توروخدا جواب بده تئو
!خوبی؟؟
که چشماشو باز کرد و گیج زل زد بهم
تو چشماش پر از سوالو گنگی بود
!ارمیا_خوبی؟؟
بدونی که جواب بده دستشو بالا آورد و آروم صورتمو لمس کرد
و بعدش راکیو نگاه کرد
!راکی_تئو چیکار شدی یدفعه؟؟
تئو_من...
من یادم میاد
و دوباره گیج زل زد بهم
باورم نمیشد چیزی که میشنیدمو
!یادش میومد؟؟
!ینی راست میگه؟؟
!هزیون نیست؟؟
!ارمیا_راست میگی تئو..؟؟
تئو_تو تو بیمارستان بودی
اومدم اینجا مبارزه داشتم
نگرانت بودم
...میگفتن بهوش نیای میمیری
...میگفتن
و ساکت شد
از خوشحالی تو چشمام اشک جمع شد و ناخوداگاه بغلش کردم
ارمیا_خداروشکر تئو
تو دوباره برگشتی لعنتی
خیلی دیر بود خیلی طول کشید
ولی بالاخره یادت اومد
و ازش جدا شدم که دیدم لبخنده آرومی زده
راکی رسما هنگ کرده بود و با تعجب مادوتا رو نگاه میکرد
ارمیا_برات توضیح میدم راکی
که سری تکون داد و گفت
راکی_میرم یک آبمیوه ای چیزی بیارم فشارش افتاده
و از جاش بلند شد و رفت
رو به روش چهار زانو زدم و دستاشو گرفتم
ارمیا_بگو به جونه تو میشناسمت
تئو_تو قسم بخور که بابت دروغم بخشیدیم
که اشکام خودکار راه خودشو پیدا کرد و پایین اومد
دستاشو فشار دادم و با بغض گفتم
ارمیا_من همون شبه اول بخشیدمت
ولی شبایه بعدش و بدون تو مردمو زنده شدم
تئو من تازه فهمیدم دیگه بدونه تو نمیتونم
و بی قرار لبامو رو لباش گذاشتم
که محکم بغلم کرد و دستاشو کرد تو موهام
مثه قبلنا خشن بوسیدم و از لبم گاز گرفت
و من جسمو روحم تو یه خلائی از آرامش گیر کرده بود
بعد از یه مدت طولانی بالاخره دوریا تموم شده بود و قلبم آروم گرفت
نمیدونم چقدر همو بوسیدیم ولی نفس کم آوردم و سرمو فاصله دادم
تئو مهربون نگام کرد و آروم اشکامو پاک کرد
گرچه صورت خودشم خیس بود
تئو_برای منم سخت بود
بدون تو بودن
!چی کشیدی این مدت دیوثه من؟؟
که سرمو رو شونش تکیه دادم و دوباره به چشمام اجازه باریدن دادم
ارمیا_هیچی فقد آب شدم
از همه سرزنش شنیدم
و یه لحظه با وجدانم کنار نمیومدم
سرمو از رو شونش برداشتم تو چشماش نگاه کردم
همون رنگه قبلنو گرفته
همون گرمایه آشنارو داشت
که خیلی وقت بود از دست داده بودم
!ارمیا_میبخشیم؟؟
تئو_مگه میتونم نبخشم
!آدم مگه میشه از دست تیکه ای از وجودش ناراحت باشه؟؟
با این حرفش دوباره محکم بغلش کردم
احساس میکردم همه این اتفاقا یه خوابه و هر لحظه ممکنه بیدارشم
باورم نمیشد دوباره منو یادش میاد
دوباره همون تئویه قبلی شده باشه
با صدایه راکی از تئو جدا شدم و صورتمو پاک کردم
راکی آبمیوه رو سمت تئو گرفت و نگران پرسید
راکی_چیشده بگین دیگه
که نفس عمیقی کشیدم و جریانو با سانسور تعریف کردم
خوده راکی هم تو شوک رفت و زبونش بند اومد
راکی_عجب
و دوباره ساکت مادوتا رو نگاه کرد
تئو از جاش بلند شد و دستشو به دیوار گرفت
کمکش کردم رو پاش وایسه و از بازوش گرفتمش
تئو_این لطفو مدیون توام راکی
و دستشو رو شونش گذاشت
راکی_خوشحالم که مفید بودم
اگه میدونستم جریانو زودتر میومدم یه فس میزدمت
که خندیدم
تئو_خداروشکر در جریان نبودی
و رو بهم گفت
تئو_برم دوش بگیرم بریم خونه
مامان بابا ازین خبر خیلی خوشحال میشن
سری تکون دادم و نگران پرسیدم
!ارمیا_میتونی راه بری؟؟
!سرت خوبه؟؟
تئو_آره خوبم
و ازم فاصله گرفت
حالا که حافظش برگشته بود دیگه دلم نمیخواست یه ثانیه ازم جدا باشه
دیگه طاقت دوریشو نداشتم
با رفتن تئو راکی با لبخند نگام کرد
!راکی_پس اونی که تئو نگرانش بود تو بودی؟؟
اون روز ازش نپرسیدم چرا نگرانو ناراحته نمیخواستم مجبوری توضیح بده
ارمیا_مثلی که
راکی گوشه کناره سالن رو جمع کرد و همونجو گفت
راکی_خوشحالم که حالش خوبه
دست کشایه تئو رو داد دستم و رفت
کیف تئو رو برداشتم و با دینو رفتم سمت رختکن
که دیدم از حموم بیرون اومده
با دیدن من چشماش برقی زد و گفت
تئو_لباسمو بده
کیفشو دادم دستش و نشستم رو صندلیایه تو رخت کن
حولشو از دورش باز کرد و ریلکس لباساشو پوشید
دلم برا بی حیا بازیاشم تنگ شده بود
گرچه خیلی وقت بود دیگه چیزی برا قایم کردن نداشتیم
تئو_فردا بلیت میگیرم برگردیم پاریس
با تعجب نگاش کردم
!ارمیا_چرا؟؟
کلافه هوفی کشید و همونجور که موهاشو خشک میکرد گفت
تئو_اینجا مسخرس ارمیا
هروقت اومدم یه دردسری پیش اومد و پا پیچمون شد
من دیگه دلم نمیخواد بینمون فاصله بیوفته
ازین رفاقتایه مسخره بدم اومده
از رفتار بچگانه آنجلا که چقدر اذیتت کرده
من از اینجا بدم میاد
ارمیا_ولی شاید مامان بابات بخوان ببیننت
تئو_پاشن بیان پاریس
توام نمیتونی مقاومت کنی چون باخودم میبرمت
به این زورگوییاش لبخندی زدم و اخم الکی کردم
از جام بلند شدم و تهدید وار گفتم
!ارمیا_به کی زور میگی؟؟
!دلت باز کتک میخواد؟؟
اومد طرفم و شیطون نگام کرد
تئو_آخ که نمیدونی تازه فهمیدم چقدر دلم برات تنگ شده
و دستاشو دور کمرم حلقه کرد
مهربون نگاش کردم و آروم رو لباشو بوسیدم
که سرمو نگه داشت و عمیق شروع به بوسیدن کرد
دستامو دور کمرش حلقه کردم و محکم به خودم فشارش دادم
تمام این دلتنگیا شده بود خشونتی که ناخوداگاه تو عشق بازیامون بود
سرمو از سرش جدا کردم
که خمار نگام کرد و رو دماغمو بوسید
تئو_اینجا نمیشه رفع دلتنگی کرد
که دیوثی بارش کردم
ارمیا_برو موهاتو خشک کن بریم
که چشمی گفت
برایه تک تک رفتارش دلم ضعف میرفت و خیلی خودمو کنترل میکردم که گازش نگیرم
موهاشو که خشک کرد کیف باشگاشو انداخت رو شونش و رفتیم بیرون
دینو اومد طرفم که تئو آروم گفت
تئو_عه باز این اومد
به این حسادت الکیش لبخندی زدم و گفتم
ارمیا_باهاش خوب بودی که
تئو_آره ولی دلیل نمیشه بزارم هی بهت بچسبه
رفتیم پیش راکی و باهاش خدافظی کردیم
تئو موقع خدافظی محکم بغلش کرد
راکی هم بهش گفت بیشتر مواظب خودش باشه
سوار ماشین شدیم و سمت خونشون راه افتادیم
بعداز چند دقیقه رسیدیم
تئو هم تموم راه داشت نقشه میکشید چجوری به مامان باباش بگه
یا الیزا رو حرص بده
هیچ وقت اون کرم درونش آروم نمیگرفت
با ورودمون به خونه چشمم به مامان بابا افتاد که اومده بودن اینجا
تئو لبخندی مرموز زد و با خوشحالی گفت
تئو_فهمیدم چیکار کنم
و رفت سمت مامان بابا و باهاشون گرم سلام احوال پرسی کرد
دور هم نشستیم
همه گیج نگاش میکردن و رفتارش رو درک نمیکردن
مامان_خیلی خوبه که مارو میشناسی تئو جان
ارمیا میگفت حافظتو کامل از دست دادی
جمله آخرشو با شرمندگی گفت و من برای صدمین بار خودمو بابت این اتفاقات لعنت کردم
تئو_این چه حرفیه آنا خانوم
مگه میشه شما و اون دست پخت عالی تونو فراموش کرد
!کریس_تئو تو یادت میاد؟؟
تئو_باید از ارمیا ممنون باشین
جرقشو اون زد
همه ناباور نگاش میکردن و هنوز حرفاش براشون جا نیوفتاده بود
که مامانش اومد سمتش و تئو از جاش بلند شد و محکم بغلش کرد
صدایه گریه مامان تئو تو خونه پخش شده بود و همه ساکت شده بودن
الیزا هم بعدش تئو رو بغل کرد و محکم بوسیدش
الیزا_خیلی خوشحالم که میتونی دوباره خاطراتمونو مرور کنی
هرکسی ابراز خوشحالی می کرد و فقط من آروم به پسر شیطون زندگیم نگاه میکردم که تو چشماش ستاره بارون بود
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

دیدی تئو رو بهت برگردوندم ؟😍😁
اوم نظرتون راجب نولم چیه ؟
تا اینجا خوب نوشتم یا ن؟🤔

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍Where stories live. Discover now