_._._._._._._._._تئو_._._._._._._._._._
به اتاق رو به روم نگاه کردم
تئو_ما دوتا با پسر عمه هات؛ علی و حمید باید تو این اتاقه بخوابیم
که ارمیا سری تکون داد
شاکی چمدونو یه گوشه پرت کردم
تئو_ینی چی من شاید بخوابم ببوسمت یا شب پیشت بخوابم اینجوری نمیشه که سرخر اینجاس
که قهقه ای زد و یکم اومد نزدیکم
ارمیا_منم دوست دارم پیشت باشم ولی میبینی که نمیشه
همیشه تابستون بچه هایه عمم خونه مامان جون پلاسن
نشستم رو تخت که دره اتاق باز شد و دینو پرید تو اتاق
و بعدش علی اومد
نگامو ازشون گرفتم چون از حرفاشونم سر درنمیاوردم
آروم سره دینو رو ناز کردم
تئو_تویه توله میتونی شب پیش ارمیا بخوابی ولی من نمیتونم
!این زور نیس؟؟
که پارسی کرد و زبون گندشو انداخت بیرون
پرتش کردم اون ور و خصمانه گفتم
تئو_غلط کردی
اصلا باید بیرون اتاق بخوابی
که بازم جوابش پارس بود با این تفاوت که دندوناشم نشونم داد و اونم یه جورایی تهدیدم کرد
سرمو بالا آوردم که با نگاهایه خیره روبه رو شدم
ارمیا_تئو خودت اصرار داشتی بیایم ایران باید با شرایطش کنار بیای
تئو_ من که چیزی نگفتم
مشکلم اون گوله پشمه سفیده
که باز دوباره زد زیر خنده
عصبی پوفی کشیدم
رفتم سمت چمدونم و یک دست لباس راحتی برداشتم و لباسمو عوض کردم
علی ام هنوز تو اتاق بود و با ارمیا مشغوله حرف زدن بود
اصلا چه دلیل داشت که ارمیا اینقدر با این پسره نچسب گرم بگیره
شلوارمو دراوردم که چشمایه علی گرد شد و سرشو پایین انداخت
که لبخند مرموزی رو لبم نشست
ارمیا_تئووو
سریع شلوارتو عوض کن
شونه ای بالا انداختم و خونسرد کارمو ادامه دادم
لباسامو که عوض کردم خودمو انداختم روتخت
گوشیمو دراوردم و سرمو کردم توش
که ارمیا زد رو شونم
ارمیا_بریم پایین ناهار بخوریم
همونجور که لایکاو کامنتا رو چک میکردم از جام پاشدم و همراه ارمیا رفتم بیرون
خونشون دوبلکس نبود ولی بزرگ بود
مامانجون باباجون ارمیا هم آدمایه مهمون نوازی بودن و سعی میکردن بهم سخت نگذره
رفتم پیشه بابایه ارمیا نشستم که با لبخند نگام کرد
!!ماهان(بابای ارمی)_اذیت که نیستی؟
تئو_جز اتاقا با چیز دیگه ای مشکل ندارم
چرا باید چهارنفرتویه اتاق باشن
میتونیم هتل بگیریم
که قهقه ای زد و گفت
ماهان_اینجا اینجور کارا بده
وقتی خونه آشناهست بری هتل بگیریو اینجور چیزا
متعجب نگاش کردم
وا چه رسوماتی داشتن
ینی باید دو طرف اذیت میشدن که یه وقت آدابشون زیر سوال نره
چیزی نگفتم مشغول غذا خوردن شدم
دست پخت مامانجون ارمیا خیلی خوشمزه بود اون قدری که دوتا بشقاب خوردم
آخرایه غذا بود که داد ارمیا رفت هوا و بعدش خنده علی حمید بلند شد
سرجام سیخ نشستم و نگران ارمیا رو که تقریبا نصف آبه پارچو خورده بود نگاه کردم
رو به بابایه ارمیا گفتم
!تئو_چیشد؟
که سری از رو تاسف تکون داد
ماهان_هیچی شوخی کردن
فلفل ریخت تو غذایه ارمیا
اخمی کردم و به ارمیا گفتم
!تئو_خوبی؟؟
ارمیا_آره این احمقا باز شوخیشون گرفته
به لبایه قرمزه ملتهبش نگاه کردم
آبه دهنمو قورت دادم
سعی کردم نگامو بگیرم چون بدجور داشت میرفت رو مخم
از جام پاشدم
و از مامانجون باباجون ارمیا تشکر کردم و رفتم تو اتاق
تهش ترجمه میکردن دیگه
خیلی حوس لباشو کرده بودم و اینکه دمه دستم بود و نمیتونستن ببوسمش عصبی ترم میکرد
خواستم بشینم رو تخت که در اتاق باز شد ارمیا اومد داخل
!!ارمیا_خوبم تئو چرا پاشدی رفتی؟
رفتم نزدیکش و چسبوندمش به در
تئو_نه ناراحت نشدم
یه چیزی خیلی رو مخم بود رفتم کار دسته خودمون ندم
ابروهاشو بالا انداخت
!!ارمیا_چی اون وقت؟
که لبامو گذاشتم رو لباش و آروم آروم مکیدم
یکم که گذشت خودشو کشید عقب
ارمیا_کسی میاد تو زشته برو اون ور
تئو_یادت باشه تلافی اینارو سرت درمیارم
که ایندفعه خودش برا بوسیدن پیش قدم شد
و محکم از لبم گاز گرفت
آخی گفتم که سرشو فاصله داد
ارمیا_منتظر تلافی کردنم و چشمکی زد
عاشق این شیطون شدناش بودم
تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد و قرار شد امروزو استراحت کنیم و فردا بریم ایران گردی
هرچی بیشتر میگذشت بیشتر مصمم میشدم فارسی یاد بگیرم
چون تو جعمشون رسما مثه یه کسخل باید دورو ورو نگاه میکردم یام که سرم تو گوشیم میبود
به ساعت نگاه کردم ده شبو نشون میداد
خمیازه ای کشیدم
ارمیا و حمید و علی پایین خوابیده بودن و اینکه ارمیا وسط اون دوتا بود بیشتر از هرچی حرصمو درمیاورد
خوب نگاشون کردم خوابه خواب بودن
از تخت رفتم پایین و بالا سره ارمیا زانو زدم
به قیافه معصومش تو خواب نگاه کردم
دلم براش ضعف رفت الان باید تو بغل من میبود ن بین این دوتا نره غول
خم شدم رو صورتش و آروم رو لباشو بوسیدم
و با یکم مکث از جام پاشدم و رفتم سرجام
نمیدونم چقدر به صورت ارمیا نگاه کردم که کم کم چشمام گرم شد وخوابم برد
._._._._._._._._._._._._._._._ارمیا._._._._._._._._._
با تکونایه شدید یه نفر چشامو باز کردم
یکم طول کشید تا ویندوزم بالا بیاد و طرف مقابلمو بشناسم
همونجور که سرمو میخاروندم گفتم
ارمیا_چه مرگته کله صبی
علی_پاشو این رفیقتو جمع کن چشمو گوش خواهرو دختر خاله هامو باز کرد
پوکر نگاش کردم و بعد از چند ثانیه تازه منظورشو فهمیدم
سیخ سرجام نشستم
!ارمیا_چیشده مگه؟؟
علی_بدون لباس رفته نشسته تو آشپزخونه
آقاجون و مامانجون هم خوابن
با مامان بابات
پاشو برو یچیزی تنش کن تا بیدار نشدن اونا
که سریع از جام پاشدم و تیشرتمو از بالا سرم برداشتم تنم کردم
رفتم تو آشپزخونه که دیدم بله
پشت میزناهار خوری نشسته و سرش تو گوشیشه
رفتم پیشش و شاکی بالا سرش واستادم
ارمیا_این چه وعضشه
سرشو بالا آورد و با لبخندگفت
تئو_سلام کله صبت بخیر
!!چه مرگته مثله برج زهرمار جلوم واستادی؟
به بدن لختش اشاره کردم
!!ارمیا_چرا لباستو نپوشیدی اومدی بیرون؟
مگه نمیدونی اینجا اینجور چیزا بده
چشاش گرد شد
تئو_نه باور کن نمیدونستم
یکی آروم زدم تو پیشونیم
ارمیا_پاشو بریم بالا وگرنه تا چند دقیقه دیگه دختر عمه هام با نگاهاشون میخورنت
که لبخند مرموزی زد
تئو_خوب بخورنم
!!اشکالی داره؟
با این حرفش یکی محکم زدم تو سرش که دادش رفت هوا
و شروع کرد به فوش دادن
خداروشکر کردم بقیه فرانسوی بلد نیستن
همونجور که فوش میداد بلندش کردم و بردمش تو اتاق
فکر اینکه هلیا و هدیه(خواهرایه حمید) بخوان فکری درباره تئو داشته باشن هم عصابمو بهم میریخت
لباسشو پوشید و به اتاق خالی نگاهی کرد
دوباره مثله دیروز چشماش شیطون شد و اومد نزدیک
ارمیا_نه تئو الان اصلا نمیشه
ممکنه هرلحظه یکی بیاد
و بدونی که منتظر عکس العملی باشم درو باز کردمو رفتم بیرون
وقتی دیدم همه بیدار شدن خداروشکر کردم که زودتر تئو رفت
به دینو که تو بغل هدیه بود نگاه کردم
این مدت از همه بیشتر به اون خوش میگذشت چونکه همش بغل یکی بود و ناز میشد
رفتم پیش هدیه
ارمیا_دینو بیا بریم غذاتو بدم
که پارسی کرد و مشتاق از پیشنهادم استقبال کرد
هدیه_ارمیا راستشو بگو دوستت چنتا دوس دختر داره؟
متعجب نگاش کردم که زود نازنین پرید وسط حرفش
نازی_دروغ مروغ نگو که باورمون نمیشه
پوکر نگاشون کردم
!!ارمیا_خوبید؟؟
!!واقعا این سوالا چیه میپرسین؟
که هدیه جیع خفه ای کشید
هدیه_باید بگی وگرنه میریم از خودش میپرسیم
شونه ای بالا انداختم و دینو رو از بغلش گرفتم
ارمیا_خوش حال میشم بپرسی به منم بگی
ازشون فاصله گرفتم
با اینکه هدیه و هلیا خواهر بودن ولی هیچ وجه اشتراکی نداشتن
یه چیزی تو مایه هایه مایکل و آنجلا میشدن
هرچی هدیه مثله نازی فضولو جیغ جیغو بود بجاش هلیا آرومو ساکت بود
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍
Romanceماجرای تئو پسر فرانسوی و ارمیا که ی پسر ایرانی هستش و تازه به فرانسه اومده و توی کالج ی شهر کوچیک با تئو آشنا میشه😍 ژانر:عاشقانه،گی زمان آپ:نامشخص #love=1⭐ #lgbt=1⭐