Forest cottage🥀

1K 140 2
                                    

سرم پایین بود و با انگشتام بازی میکردم
که با صدای تئو سرمو بالا آوردم
!تئو_خیلی ساکتی ارمیا مطمئنی خوبی؟؟
لبخند زوریی زدم
که آنجلا جواب داد
آنجلا_تو یادت نمیاد این کلا زیاد حرف نمیزنه
من موندم چجوری باهاش هم خونه بودی
بقیه خندیدن ولی من برای صدمین بار شکستم
با ببخشیدی از جام پاشدم و رفتم تو آشپزخونه
شیر آبو باز کردم و زدم تو صورتم
نمیدونم مشته چندم بود که تو صورتم میرختم ولی اشکامم باهاش ریخت
اون همه چیو فراموش کرده بود و کاملا مرده بودم
من دیگه اهمیتی نداشتم و این تنها بودن تو اوج تنهایی آزارم میداد
شیر آبو بستم و دستامو دو طرف سینک گذاشتم
دوست داشتم داد بزنم تا خودمو خالی کنم
دیگه تحمل الکی خندیدن نداشتم باید میرفتم
من تحمل بودن تو جایی رو نداشتم که تئو نمیشناختم
من ضعیف تر از اونی بودم که بتونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم
با دستی که رو شونم گذاشته شد ترسیده برگشتم
مامان تئو بود
حوله کوچیکی سمتم گرفت و آروم گفت
جسی_میدونم چقدر اذیتی ارمیا ببخشید آوردیمت اینجا
ارمیا_نه خوبم
و آروم صورتمو خشک کردم
جسی_چشمایه قرمزت که اینو نشون نمیده
سرمو پایین انداختم
جسی_الان درستش میکنم تو همین جا باش
و بدونی که منتظر جواب باشه رفت
رو صندلی پشت میز ناهارخوری نشستم
پاهام نمیتونست وزنمو تحمل کنه و معدم دردش هر لحظه بیشتر میشد
نمیدونم چقدر گذشت که مامان تئو اومد داخل آشپزخونه
جسی_ارمیا بیا راحت باش رفتن
متعحب نگاش کردم
!ارمیا_چرا گفتین برن؟؟
خوب شاید تئو دوست داشت اونا باشن
جسی_بیا بیرون
حالا که رفتن
درسته که اینو گفتم ولی رسما از خدام بود که دیگه نیستن
رفتم تو حال و رو مبل نشستم
که بلافاصله تئو خودشو کنارم پخش کرد
تئو_دستت دردنکنه مامان فرستادیشون برن من واقعا عصاب سروصدا هاشونو نداشتم
مامان_حالا راحت باش پسرم
تئو برگشت سمتم و زل زل نگام کرد
دوست داشتم سرمو ببرم جلو و لباشو ببوسم
آبه دهنمو قورت داد و کلافه پرسیدم
!ارمیا_چیزی شده؟؟
تئو_ نه هیچی میخواستم ببینم چیزی یادم میاد یانه
سری تکون دادم و چیزی نگفتم
تئو_مامان بابا یه چیزایی تعریف کردن از اینکه دانشگام تو پاریس بوده و اینکه کی هستم
ولی نمیدونم چرا هیچی یادم نیست
جز چنتا خاطره گنگ از بچگی
ارمیا_بازم جای امیدواری داره
شاید کم کم همه چی یادت بیاد
تئو_بعده هر سردردم یه چیزایی یادم میاد
یا تو خواب چیزایی میبینم که عینه واقعیته
لبخنده کوچیکی زدم
حواسم همه جا بود جز حرفاش
با تک تک کاراش دلم ضعف میرفتم و اصلا حسمو درک نمیکردم
گوشیمو از تو جیبم دراوردم و رفتم تو گالریم
و گرفتم سمت تئو
ارمیا_بیا نگاه کن این عکسارو
با شوق گوشیو گرفت و دقیق زل زد به گوشی
!!تئو_اینجا کجاست ارمیا؟؟
رفتم طرفش و شونم چسبید به شونش
نفس عمیقی کشیدم و عکسو نگاه کردم
ارمیا_اینجا ایرانه
کشور من
!تئو_واقعاا؟؟
!مگه باهات اومدم تاحالا؟؟
لبخنده تلخی زدم
ارمیا_آره اومدی
تئو_حیفش هیچی یادم نمیاد
و زد عکس بعدی
لبخند محوی زد
تئو_مثل این که خیلی صمیمی بودیم
!نه؟
بغض کردم و سعی کردم خودمو کنترل کنم
ارمیا_آره خیلی
دستشو انداخت دور شونم
!تئو_چرا قیافت ایتقدر پنچر شد؟؟
چارتا خاطرس دیگه مهم اینه هنوز جفتمون هستیم
ساکت سری تکون دادم ولی تو دلم فریاد زدم
ارمیا_تو اینا برات چارتا خاطرس ولی برای من تموم زندگیم بوده
تمام چیزایی که اولین بار باهم تجربه کردیم لعنتی
اینا فقط خاطره نیست که اینقدرآسون از کنارش رد میشی
سرمو از تو گوشی دراوردم که دیدم مامان بابایه تئو دارن با لبخند نگامون میکنن
از تئو فاصله گرفتم و دستپاچه گفتم
!ارمیا_چیزی شده؟؟
کریس_نه هیچی
خوشحالیم که اومدی
خجالت زده سرمو پایین انداختم
خیلی مهربون بودن که همچین رفتاری داشتن
البته الیزا رو باید فاکتور میگرفتم
چون چشم دیدنمم نداشت
._._._._._._._._._._._تئو_._._._._._._._._._._._
تا نزدیکایه ناهار با ارمیا حرف میزدم و از خیلی چیزا گفت
انگار فقط جلو مایکو سوزیو آنجلا معذب بوده
موقع ناهار مامان همرو صدا زد
از جام پاشدم که سرم گیج رفت
یکم تلو تلو خوردم که ارمیا سریع گرفتم
!ارمیا_خوبی؟؟
دستمو رو سرم گذاشتم
تئو_آره آره
سرگیجه هام بیشتر شده
!ارمیا_به دکترت گفتی؟؟
تئو_آره گفتم
گفتش طبیعیه
گفت یه جور شوک به مغزته و ممکنه حافظتو به تدریج برگردونه
لبخند بی جونی زد
صندلیو عقب کشیدم و پشت میز نشستم
تئو_به به چیکار کردی مامان
و رو به بابا گفتم
تئو_چه زنی داری بابا خوشبحالته
که بابا قهقه ای زد
بابا_تو دست پخت ارمیا رو یادت رفته وگرنه دست پخت ارمیام عالیه
که متعجب نگاش کردم
!تئو_جدی؟؟
ارمیا_خوب رو سر خودت استاد شدم
یادت نمیاد چه زهرماریایی به خوردت دادم که
دستامو بردم سمت آسمون و گفتم
تئو_خداروشکر
همه خندیدن ولی خنده ارمیا از همه تلخ تر بود
قشنگ معلوم بود بزور داره خودشو خوشحال نشون میده و تمام رفتاراش تظاهره
برای خودمو ارمیا سوپ کشیدم
و خودم مشعول خوردن شدم
که یهو ارمیا از جاش پاشد و رفت از آشپزخونه
!الیزا_چیشد؟؟
!مامان_یعنی اینقدر بدمزست؟؟
بابا_فکر کنم بابت زخم معدشه
و رو به من گفت
بابا_برو ببین حالش خوبه
سری تکون دادم و از جام پاشدم
رفتم سمت دستشویی که دیدم درش بازه
!تئو_ارمیا خوبی؟؟
همونجور که شیر آبو میبست سری تکون داد
ارمیا_خوبم
سوپش ترش بود
اسید معدمو تشدید کرد
!تئو_میخوای برات از بیرون چیزی سفارش بدم؟؟
ارمیا_نه نه خوبم
دستمو گذاشتم رو بازوش که تو چشمام نگاه کرد و رسما قفل شد
نگاهش خیلی عجیب بود ولی از هرچیزی تو این مدت برام آشناتر به نظر میرسید
!تئو_ارمیا درد داری؟؟
لبخندی زد که ناراحتی ازش میبارید
ارمیا_من نزدیک به دو هفته یه درد دارم تئو
نمیدونم کی خوب میشم
و رفت
متعجب نگاهش کردم
!منظورش چی بود؟؟
نکنه مریضی سختی داشته باشه
رفتم سمت آشپزخونه پشت میز نشستم
مامان بابا حاله ارمیا رو میپرسیدن و ارمیام همون دلیل رو آورد
غذا که تموم شد باهم رفتیم تو اتاقم
خودمو پرت کردم رو تخت
ارمیا به کیسه بوکسه گوشه اتاق اشاره کرد
!ارمیا_هنوزم یاد داری بوکس کار کنی؟؟
تئو_امتحان نکردم تاحاله
دستکشارو برداشتم و نگاش کردم
ارمیا_اینارو من برات خریدم
کریسمس پارسال
!تئو_جدی؟؟
خیلی قشنگن
من بهت چی دادم
که اخمی کرد
ارمیا_سته شورت فسفری
آبی نارنجی سبز صورتی
چشمامو گرد کردم
!تئو_جدی؟؟
سری از رو تاسف تکون داد
ارمیا_آره
جلو همه تو کافه بهم دادیش
!تئو_من چقدر بیشعور جذابی هستم نه؟؟
که دمپایی پاشو پرت کرد طرفم
ارمیا_بمیر دیوث
قهقه ای زدم
دستکشارو تو دستم تنظیم کردم و شروع کردم به مشت زدن
ده دقیقه که گذشت به نفس نفس افتادم
دستکشارو دراوردم و رو تخت نشستم
ارمیا_چطور بوکسو یاد داری
ماخار داشتیم یادت رفت؟؟
که قهقه ای زدم
تئو_خوب بوکس یه چیزیه که تو ضمیر ناخوداگاه آدم میره و ربطی به خاطرات نداره
مثله رانندگی و اینا
ارمیا_باشه
ولی قانع نشدم
و از جاش پاشد
!تئو_کجا؟؟
ارمیا_برم خونه
زشته اینجا چترامو واکنم
منم از جام پاشدم و خواهش وار گفتم
تئو_بیا بریم بیرون بچرخیم این چند روز همش تو خونه بودم خسته شدم
لبخندی زد و آروم گفت
ارمیا_باشه حاضرشو پایین منتظرتم
و رفت از اتاق بیرون
_._._._._._._._._._._ارمیا._._._._._._._._._._._._
سوار ماشین شدیم و من پشت فرمون نشستم
اونجور که فکر میکردم نبود و مامان بابایه تئو خیلی راحت راضی شدن
فک میکردم دیگه بهم اعتماد نداشته باشن ولی مثل این که اینطور نبود
استارت زدم و راه افتادم
!تئو_خوب کجا بریم؟؟
ارمیا_یه جایی که من عاشقشم
یه کلبه تو جنگل
تئو_او چه رویایی
واسه چی عاشقشی حالا
لبخند محوی زدم
ارمیا_چون بهترین خاطراتم ماله اونجا بوده
تئو_چه خوب
و تمام خاطرات اعتراف اون شبش تو برفا برام مرور شد
اون شب حالتی بود بین سوختن و یخ زدن
چه جسمی و چه روحی...
جسمم بین برفا و بدن داغ تئو بود و روحم تو سردی شوکی بود که اتفاق افتاده بود
و گرمی علاقه ای که تازه داشت راهه خودشو پیدا میکرد
طول راه مثله همیشه خوراکی گرفتم تا اونجا گشنه نمونیم
!تئو_تاحالا اونجا بردیم؟؟
ارمیا_آره
تئو_ینی میشه حافظم برگرده
ارمیا_آره میشه باید صبر کرد
تا آخر مسیر جفتمون ساکت بودیم
من تو خاطراتم غرق بودم و تئو تو گذشته مبهمی که بزور میخواستش
من آشوب ترین تظاهر به ساختگی ترین حالت یک آرامش بودم
آرامشی که با وجود تئو به دست آورده بودم
و هرلحظه با کوبیده شدن حقیقت تو سرم قسمتی ازین دیوار پوچ فرو میریخت
یاداوری اینکه تئو ممکنه با به دست آوردن حافظش بادش بیاد من باهاش چیکار کردم
یادش بیاد چقدر الکی منت کشید و من چه نامردانه پسش زدم
من از تو اینقدر خالی بودم که با کوچیک ترین تلنگر فرو میریختم و درهم میشکستم
تقریبا بعده یک ساعت روبه رویه کلبه پارک کردم و پیاده شدم
همونجور گفتم
ارمیا_تئو خوب نگاه کن یکم به مغزت فشار بیار شاید چیزی یادت بیاد
اونم سری تکون داد و بعده من از ماشین پیاده شد
زل زل همه جارو نگاه میکرد و تقریبا باچشماش داشت همه جارو میخورد
کلیدو از جایه همشیگیش دراوردم و دره کلبه رو باز کردم
آخرین باری که اینجا بودیم تئو گفت دوستم داره
و حالا بعد چند ماهه حتی منو یادشم نمیاد
نیش خندی زدم و خوراکیارو تو یخچال گذاشتم
تئو_اینجا خیلی قشنگه
ارمیا_تازه شباش یه باده خنکی میاد
تئو_پس شبم بمونیم
ارمیا_اینجا آنتن نمیده و ما هم به مامان بابات خبر ندادیم
نمیتونیم شب بمونیم نگران میشن
خودشو پرت کرد رو تخت و بیخیال گفت
تئو_تو برو من که شب میمونم
کون لقت
چشمامو گرد کردم
هنوزم فوشاشو راحت میداد و اصلا اهمیت نداشت طرف مقابلش کیه
ارمیا_حیفه من که برای تویه دیوث حرص میخورم
لبخنده پتو پهنی زد و پنجره بالایه تختو باز کرد
به آسمون نگاه کردم
هوا داشت تاریک میشد
سوویچو از برداشتم و رو به تئو گفتم
ارمیا_من باتویه لجباز نمیتونم کنار بیام
میرم ببینم کجا آنتن میده به مامان بابات خبر بدم
که دستاشو کوبید به هم و گفت
تئو_اوکی گمشو
چشامو تو حدقه چرخوندم و زیر لب کثافتی گفتم

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑦𝑜𝑢 𝑚𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑚𝑒?🤤🔞😍Where stories live. Discover now