فصل اول
مشغول جمع کردن لوازمش بود و در همین حین هم با خودش فکر می کرد.
به علاوه، مدام صحبت های مدیر لو را در ذهنش بازپخش می کرد تا متوجه نکات بیشتری از صحبت های او شود.
نمی دانست باید خوشحال باشد یا آزرده.
به راستی که شیائو جان کی بود؟
برای چه و به چه علت چنین تصمیمی گرفته بود؟
سوال ها مدام در ذهنش مطرح و همگی بدون جوابی منطقی رها می شدند.
اما ذهن لجباز ییبو باز هم دست بردار نبود و لحظه ای او را امان نمی داد.
ییبو با خودش فکر می کرد:
« حالا اگه نتونم انتظاراتش رو برآورده کنم چی؟!
اگه همه ی زحماتش رو به باد بدم چی؟!
و اگه سرافکندش کنم چی؟!
اگه...اگه...!!!»ذهنش با هزاران هزار " اگر" دیگر مشغول شد!
شاید این اولین باری بود که تا این حد نسبت به خودش بی اعتماد شده بود و عزت نفسش را خرد می کرد.
به خودش تشری زد و دوباره به جمع کردن وسایل هایش مشغول شد؛ چرا که تا کمتر از نیم ساعت، وقت رفتن فرا می رسید.
اضطراب در وجودش در حال تشدید بود.
اما باز سوالی دیگر در ذهنش شکل گرفت:
شیائو جان چه شکلی است؟!
قد بلند است یا قد کوتاه؟!
رنگ پوست روشن یا تیره ای دارد؟!رفتارش سرد و خشک است یا مهربان و خونگرم؟!
مجرد است یا متاهل؟!
چند فرزند دارد؟!
وضعیت خانه و محل زندگی اش چگونه است؟!و هزاران هزار سوال بی جواب دیگر از ذهن سرکش و خیانت کارش!
صدای درب اتاق به گوش رسید. شخصی ییبو را خطاب کرد: ییبو می خوان وسایلت رو ببرن!
ییبو دوباره با تعجب با خودش فکر کرد:
«اوه، میان وسایلم رو می برن؟! فکر می کردم مثل توی داستانا بچه ها خودشون کشون کشون چمدون هاشون رو از اون همه پله پایین می برن و وقتی به آخرین پله می رسن پاشون به پله ها گیر می کنه و کله ملق می شن!!! »
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...