فصل دومناگهان اسلحه اش را کشید، مستقیما قلب ییبو را هدف گرفت و شلیک کرد.
جان ناگهان با دیدن این صحنه خیلی زودتر جنبید، خودش را جلوی ییبو کشید و تنش را سپر قرار داد.
ناگهان با حس کردن سوزشی شدید در سینه اش، نفس جان با شدت در سینه اش حبس شد.
دیگر قدرت بیرون دادن نفسش را نداشت. سینه اش می سوخت و دردش هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. چشمان درشت شده و وحشت زده اش به روی چهره ی سون قفل شده بود که به نقطه ای به روی سینه اش قفل شده بود.
سرش را پایین آورد و به لکه ی قرمزی که تقریبا وسط سینه اش افتاده بود نگاه کرد.
با دیدن همین صحنه، درد وحشتناکی که در سینه اش بود، تشدید شد و با درک این که دقیقا چه اتفاقی افتاده است، خودش را به کل باخت.
دیگر هیچ صدایی نمی شنید و آن جا بود که دیدش رو به تار شدن رفت.
ییبو هم چنان با نگاه وحشت زده و اشک آلودش به جان که روبرویش قرار گرفته بود، زل زده بود و قدرت این را نداشت که کوچک ترین حرکتی از خودش نشان بدهد.
جان، به آرامی سرش را به سمت ییبو برگرداند و به چهره ی وحشت زده و رنگ پریده ی او نگاه کرد.
ییبو با دیدن آن لکه ی قرمز در وسط سینه ی جان، قلبش از حرکت ایستاد و ترس، تمام وجودش را فرا گرفت.
در این میان، اشک از چشمان جان سرازیر شد و با صدای منقطع و آرامش، زمزمه کرد: یـ..ییبو...منـ..منو ببخش!!!
این را گفت، پاهایش سست شد و در آغوش ییبو فرود آمد.
ییبو فریاد بلندی کشید و فورا جان را میان بازوانش گرفت. جان را میان زمین و هوا گرفت و به روی زمین فرود آمد.
جو ایجاد شده بسیار متشنج بود. همگی دور رئیس جوان جمع شده بودند و شاهد خون ریزی های بیشتر از وسط سینه اش بودند که سپری محکم در برابر این پسر جوان بود.
هیچ کس باورش نمی شد که در عرض این چند ثانیه چه اتفاقی افتاده است.
ییبو به مانند دیوانه ها فریاد می زد، گریه می کرد و مدام جان را صدا می زد. محکم او را در آغوش می گرفت، او را به خودش می فشرد و صورتش را نوازش می کرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Step father (Completed)
Fiksi Penggemarبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...