بچه ها ایشون فینگ شن هستن.
فصل دوم
سهون به سرعت خودش را به خانه ی جان رساند.
جان به معنای واقعی آن روز خیلی خوشحال بود. بعد از فروکش شدن این همه هیجان، سهون تصمیم گرفت یکی دیگر از بهترین خبرهای تمام عمر جان را هم همین الان به او برساند!
جان درحالی که سر از پا نمی شناخت، مشغول پختن غذا بود.
سهون با تردید به کانتر نزدیک شد و همان طور که چشمان مردد اما خوشحالش را بین خرگوش های روی کانتر و جان می چرخاند، لب باز کرد: جان؟؟
جان: بله؟!
سهون دستش را به کانتر تکیه داد، نفسی گرفت و جواب داد: می خوام یه خبری رو بهت بدم!
جان کنجکاو به سمت سهون برگشت: چه خبری؟؟
سهون لبانش را به داخل دهانش کشید، نگاهش را از جان گرفت و گفت: ییبو رو پیدا کردیم!!!
جان از شنیدن این خبر شوکه کننده، قاشق از دستش رها شد و کف آشپزخانه افتاد. آرام دستش را به کابینت کنارش گرفت و خودش را به آن تکیه داد.
سهون خودش را به او رساند: جان...خوبی؟؟
جان با چشمان هیجان زده، آزرده و ملتمسش به سهون خیره شد. ظاهرا یا هنوز باور نکرده بود که چه می شنود و یا به خودش شک کرده بود.
دوباره پرسید: تو...چی گفتی؟؟
سهون لبخندی زد: ییبو رو پیدا کردیم...صحیح و سالمه!!!
جان نفسش را با خیالی بیشتر آسوده و از روی ذوق و هیجان بیرون داد که همراه با آن، اشک خوشحالی و غم از چشمانش سرازیر شد.
سهون را در آغوش گرفت: باورم نمی شه...باورم نمی شه...سهون، ممنونم...خیلی...ممنونم!!!
سهون هم که جان را در آغوش گرفته بود، گفت: بهت قول دادم پیداش می کنیم...پیداش کردیم!...حالشم خوبه، دیگه نگران نباش!
گریه ی جان بیشتر شد. دو خبر خوشحال کننده در مورد عزیز ترین افراد زندگی اش.
جان در همان حال، از روی ذوق و هیجان، خنده ای کرد و از آغوشش بیرون آمد. اشک هایش را پاک کرد و پرسید: خب، چطور...چطور پیداش کردی؟؟!!
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...