اتفاق غیر منتظره

514 148 77
                                    

لائو کینجی و شیائو جان!

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

لائو کینجی و شیائو جان!

فصل سوم

صبح روز بعد، اولین مرحله ی مذاکره در سالن کنفرانس، در محل مقرر شده آغاز می شد.

جان و ییبو زودتر به شرکت آمده بودند؛ در حالی که خورشید هنوز طلوع نکرده بود!

جان در این مدت گذشته، به معنای واقعی تلاش کرده بود و برای موفق شدن در اولین مذاکرات، سنگ تمام گذاشته بود.

در اتاق ریاست روی کاناپه نشسته بودند.

ییبو پشت سر جان نشسته بود، به آرامی شانه های او را ماساژ می داد تا استرسش را برطرف کند!

ییبو با قاطعیت و آرامش لب می زد: به نظرم بهتره این قدر شرایط رو برای خودت سخت نکنی...مطمئنم موفق می شی...فقط باید آرامشت رو حفظ کنی.

جان حس می کرد حتی با صحبت ها و لمس های ییبو هم حالش بهتر نمی شود. همان طور که سعی می کرد، عمیق نفس بکشد، گفت: هر کاری می کنم نمی تونم آروم باشم...اون جا همه سنشون بالاتر و تجربشون توی کار از من خیلی بیشتره.

ییبو: سن و سال که مبنای درستی برای سنجش عقل، خرد یا تجربه نیست شیرینم!!!

جان با حرص گفت: ییبو! الان شرایط فرق می کنه...حرف تو کُلیه...ولی اون جا همه خِبرن...نگرانم نتونم اون جوری که هستم خودمو نشون بدم.

ییبو زیر لب گفت: اوخ تو که بدتر شدی!...نه ببین، فقط آروم باش...مطمئنم بهترینت رو نشون می دی...نگرانی تو فقط کارتو خراب می کنه عزیزم.

جان سری تکان داد: هووووف راست می گی...حق با توئه.

ییبو، جان را از پشت سر در آغوش گرفت: بیخیال اینا...تو عالی پیش می ری، بهت اطمینان دارم.

کمی با هم وقت گذراندند که جان به ساعت مچی اش نگاهی انداخت: الاناس که مشاور تاکاشی و بقیه برسن...من برم پایین.

ییبو: موفق باشی...منتظر خبرای خوبم!

جان: ممنونم...سعی خودمو می کنم.

  
کمی بعد از آن، از هم جدا شدند. جان از ییبو خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.

در نزدیک درب ورودی به تاکاشی و شن برخورد.

Step father (Completed) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora