فصل اول
چند روز متوالی از آن قرار ناهار گذشت.
جان هر روز مشغول تر از دیروز می شد.
ییبو به دلیل نبوغ و هوش بی مانندش که بسیار مورد توجه نامجون و بقیه ی دستیاران بود، روز های آخر آموزش هایش را می گذراند و به زودی قرار بود کارش را رسماً در شرکت آغاز کند!
احساس ناراحتی و غم بر دلش چنگ می زد. در این مدت نه او برای جان وقتی داشت و نه جان برای او.
مطمئنا همیشه این گونه باقی نمی ماند و روز های ایده آل هم فرا خواهند رسید. تلاش می کرد وظایفش را به خوبی انجام دهد که حداقل بتواند باعث افتخار جان باشد.
.
.جان در اتاقش در عمارت، مشغول صحبت با تلفن بود.
جان: واقعا؟ لنا برگشته؟؟
سهون جواب داد: آره بهم خبر داد برای یه مدت اومده چین که خانوادشو ببینه...گفت به تو هم اطلاع بدم و معذرت خواهی کنم که خودش بهت نگفته...انگار قصد داشته سوپرایزت کنه!
جان با خوشحالی خندید: چه خبر خوبی دادی...چه یهویی! واقعا سوپرایز شدم...کی برگشته؟؟
سهون: دو روز پیش...یه شرکت مهندسی پزشکی توی آلمان استخدامش کرده و ظاهرا همون جا موندگار شده...اما ظاهرا یه مدت مرخصی گرفته و برگشته.
جان: که این طور...خیلی دلم می خواد ببینمش...دو سالی هست همدیگه رو ندیدیم...شک ندارم سختی زیادی کشیده.
سهون: درسته.
جان: یه مدت باهاش تماس می گرفتم اما شمارش از دسترس خارج شده بود.
سهون: گفت شمارشو عوض کرده...واست شماره ی جدیدشو می فرستم، خودت باهاش تماس بگیر.
جان: باشه حتما...ممنون.
سهون نفس عمیقی کشید: ییبو چطوره؟ چطور پیش می ره؟
جان: خوبه...پسر سختکوشیه...تا این جا که ازش راضی بودن و کم کاری ازش ندیدن...شک ندارم خیلی زود از بهترینا می شه.
سهون با لحنی شوخ و نسبتا تمسخر آمیز پرسید: اوهوم...هنوزم می خواد جانشین تو واسه ی ریاست باشه؟!
جان با اکراه خنده ای کرد: نمی دونم...فعلا که بحثشو نیاورده وسط...الان در حال حاضر این قدر سرش شلوغه که دنبال اینه با خیال راحت توی خونه غذاشو بخوره!
سهون هم خندید: که این طور، عادت می کنه...ما ها که توی این راه بودیم و هستیم، می دونیم چه چیزای دیگه ای منتظرشه!
جان: درسته.
جان نفسش را با حسرت بیرون داد و ادامه داد:
کاش...فرصت اینو داشته باشیم یه چند دقیقه با آرامش با هم حرف بزنیم.
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...